روایت شهره کوفی
یک سال گذشته است. دوازده ماه زمان کمی نیست؛ اما صبح یکی از همین روزها، در این تبعید اجباری، پس از بیدار شدن از خواب، نخستین چیزی که احساس کردم دلتنگی عمیق برای افغانستان بود. حسی عجیب بود. یکباره برگشتم به ده سالگی، به راغستان بدخشان، به ایامی که من با شوق همپای سفرهای کاری مادرم بودم. گاهی میشنیدم بزرگترها میگفتند که گشتوگذار در قریه برای شهریها سخت است؛ اما برای من هر چه بود شادی بود.
سال ۲۰۰۹ یادم میآید. مادرم در یک سفر کاری با متنفذین و بزرگان راغستان بدخشان دیدار داشت. بحبوحه انتخابات ریاستجمهوری بود. از سیاست چیزی نمیدانستم؛ در آن سن و سال مهمترین اولویت برای من مکتب بود.مادرم در آن جمع گفت: «به حامد کرزی رای بدهید. برای این که او دروازه مکاتب را بهروی دختران باز کرده». البته باید این نکته را یادآور شوم که مادر من آن زمان در تیم انتخاباتی حامد کرزی نبود.
سالها یکی پی دیگری میگذشتند. زندگی خانواده ما، متاثر از شرایط سیاسی در افغانستان، با تلاطمهای فراوانی روبهرو بود؛ اما هیچگاه به ترک وطن فکر نمیکردم. فرصتهای تحصیلی و کاری و رفاه غرب برایم جذبهای نداشت. حتی در سال ۲۰۱۰ که در مسیر شاهراه جلالآباد به کابل بر موتر ما حمله تروریستی شد، بازهم در افغانستان ماندم. یادم میآید گاهی در خانواده مرا بهخاطر بیپرواییهایم نسبت به تهدیدات امنیتی موجود هشدار میدادند. اما واقعیت این بود که من خود را از دیگران متمایز نمیدانستم. کابل شهر عجیبی بود. دوست داشتم پیادهروی کنم. با موترهای لینی به مقصد برسم. گوشه و کنار شهر را بگردم و مجموعه اینها به معنای آن بود که من شهروند این کشورم و این یعنی آرامش و آزادی در اوج تهدیدات امنیتی.
به عقیده من، دستاوردهای ۲۰ سال گذشته سبب شده بود تا دختران و زنان امیدوار به آینده بهتردرافغانستان بمانند.
کابل در ۱۵ آگست ۲۰۲۱ سقوط کرد و من در هجدهم آگست مجبور به ترک وطن شدم. روز سیاهی بود. مادرم از من و خواهرم خواست تا آماده باشیم، چون ممکن بود هر لحظه فرصت بیرون شدن از خانه مهیا شود تا برای مدت کوتاهی به بیرون از کشور منتقل شویم. تصور من در آن زمان این بود که سفر کوتاه مدت ما دو یا سه هفته بیشتر دوام نخواهد کرد. احتمال برگشت افغانستان به شرایط طبیعی و ایجاد یک تفاهم سیاسی را در ذهن داشتم. اما چنان نشد.
از همه آن زندگی، یک بیک دستی کوچک با خودم گرفتم. اشکهایم روان و دلم خونین بود. گاهی خود را تسلی میدادم که در هفتههای آتی برخواهی گشت و گاهی که شرایط میدان هوایی را میدیدم ناامیدانه میگریستم. چه کسی مقصر این شرایط بود؟ ما که منتظر نتیجه دیگری از میز مذاکرات صلح بودیم. چرا آزادی هیچ وقت سهم وطن من نبود؟
تجربه داخل شدن ما به میدان هوایی به اندازه دیگر شهروندان سخت نبود؛ اما بعد از داخل شدن به میدان هوایی و پرواز کردن از کشور تمام مشکلات ما شروع شد.
ساعت یک بامداد پرواز کردیم. سرم را برگرداندم و مردم حاضر در طیاره را دیدم. پاهایم سست شده بود. وقتی طیاره از زمین برخاست، با خودم گفتم که یعنی همین؟ تمام شد؟ من همان دختری بودم که در سال ۲۰۲۰ زمانیکه مادرم پیش چشمانم در یک حمله تروریستی زخمی شد، نخواستم افغانستان را ترک کنم. حالا چه؟ رانده شدیم؟
پس از ساعاتی به دوحه رسیدیم. طیارههای نظامی امریکایی که ما را به دوحه انتقال دادند شهروندان افغانستان را به امریکا یا آلمان منتقل میکردند. و این چیزی بود که من هرگز نمیخواستم. من و خواهرم به دلیل این که ویزه قطر را از سابق داشتیم، ترجیج میدادیم آنجا باشیم تا در یکی از کمپهای امریکا یا اروپا هزاران کیلومتر دورتر از افغانستان. گویا بودن در قاره آسیا ما را به افغانستان نزدیکتر نگه میداشت.
وضعیت مردم در کمپهای نظامی دوحه بسیار وخیم بود. همه در سردرگمی تمام به سر میبردند و نمیدانستند چه خواهد شد؟ من و خواهرم یکی از ان صدها نفر بودیم و هیچ کس انجا حاضر نبود به ما کمک کند یا ما را از آنجا بیرون ببرد. برخورد افسران نظامی با شهروندان افغانستان همراه با کرامت انسانی نبود. من چندین بار به خواهرم نگاه کردم و گفتم: “اینها باعث شدند ما در این وضعیت قرار بگیریم. حالا حاضر هم نیستند با ما انسانی برخورد کنند”. پس از دو روز بدون اینکه لب به غذایی زده باشیم، کمپ را ترک کردیم و در دوحه ماندیم. زمانی که در دوحه بودم دختران قطری را میدیدم که در بخش های مختلف دولت قطر کار میکردند. مهمترین مساله این بود که این دختران بخش تاثیرگذاری از پروسه توسعه و انکشاف قطر محسوب میشدند. دخترانی که اجازه درس خواندن و کار کردن داشتند؛ دخترانی که برای قبول مسوولیتهای دشوار و مهم به آنها اعتماد میشد. آنها هم مسلمان هستند. پس اسلام طالبانی چیست که دختر در چوکات آن حقی جز ماندن در چهارچوب خانه ندارد؟
دو هفته بعد مادرم از کابل بیرون شد و در دوحه نزد من و خواهرم آمد. تقریبا دو ماه را در دوحه سپری کردیم و موفق نشدیم، بهخاطر وضعیت نا معلوم کشور، دوباره برگردیم. پس از گذشت چهار ماه سرگردانی، در یکی از کشورها ماندیم. این تصمیم ما زمانی نهایی شد که جنگ در پنجشیر و دیگر مناطق کشور شدت گرفت و طالبان خلاف تمام وعدههای خود مکاتب را به روی دختران بستند و به زنان دیگر اجازه کار ندادند. مهمتر این که دوباره رفتن به افغانستان مانند قدرت دادن و به رسمیت شناختن آنها بود. در انگلستان ماندیم و فصل جدیدی از زندگی و تحصیل برای من شروع شد.
ما تصمیم داشتیم برای دو هفته از کشور بیرون باشیم؛ اما این دو هفته تبدیل به یک سال شد. یک سال بدون این که لحظهای فکر وطن از ما دور باشد- فکر افغانستان، زنان و دختران سرزمینم که در بدترین حالت ممکن حتی اجازه رفتن به مکتب را ندارند. اینکه دختران کشورم اجازه این را ندارند که مانند من از حق تحصیل برخوردار شوند برایم بسیار تلخ و ناامید کننده است. من اما به این باور هستم که اگر من تحصیلام را ادامه دهم، میتوانم به عنوان یک فرد موثر برای دختران وطنم کاری کنم و یا حداقل اینکه صدای آنان را به گوش جامعه جهانی برسانم.
من فارغالتحصیل رشته علوم سیاسی از یکی از دانشگاههای افغانستان هستم. اما ماستریام را در انگلستان در این رشته ادامه نمی دهم ؛چون اگر سیاست را اینجا بخوانم در آینده مصروف و درگیر سیاست اینجا خواهم شد و این چیزی است که مرا مجبور به بودن در اینجا خواهد کرد. میخواهم حتی از این جغرافیای دور مرتبط با وطن خود باشم و کاری برای کشورم انجام دهم. گروپی را ایجاد کردهام و روزانه با دختران و زنان در داخل افغانستان بهطور مستقیم در ارتباطم. من اینجا خبرنگاری و ارتباط عامه میخوانم و میخواهم صدای زنان و دختران وطنم در رسانههای جهانی باشم. روزی که من از افغانستان خارج شدم، خروج اجباری صدها تن از نخبگان کشورم را شاهد بودم. کسانی که با حضور موثر خود میتوانستند بخش مهمی از توسعه افغانستان باشند. اما افسوس که با سقوط کابل اغلب مجبور شدند در گوشهای از این جهان از نو برای خود زندگی دیگری بسازند. طالبان شاید قدرت را به دست آورده باشند اما آنها افغانستان و مردمش را از دست دادهاند.