هادی دریابی
نصفههای شب بود که تازه از کار خبرنگاریدن خلاص شده بودم، میخواستم از صمیم قلب استراحت کنم. آخ که استراحت کردن از صمیم قلب چقدر برای عمر مفید است، به این ترتیب:
چون تازه تصمیم گرفته بودم که از صمیم قلب استراحت کنم، ذهنم برای از کار افتادن آماده بود. سری به وقایع جنجالی و سری زدم، سرم خدایی خیلی درد کرد. یکی از اهالی نهچندان منظم یک کشور که حدود اربعهی شان را از هرچهار مسیر آب تشکیل میهد، نوشته بود که دولت متبوعش موفق شده یکی از هواپیماهای جاسوسی کشور بنزینخور را متوقف کند و از این که بدون مجوز در فضای کشور ما به پرواز درآمده است، دولت ما آن را قطعه قطعه کرده و حالا چندروز است که تحلیلگران کشور ما مثل سگ آن را در خودشان حل میکنند.
از خیر این خبر بیربط گذشتم و برای این که به طول عمرم فایدهای رسانده باشم، پرداختم به استراحت از صمیم قلب… در مسیر راه به یک بندهی خدا سر خوردم که داشت از فرط تعجب به مقامهای عالیرتبهی دولت، فحش و ناسزا وارد میکرد. من بهشدت به او اعتراض کردم و گفتم از فحش و ناسزا وارد کردن چه سودی برای تو یا برای جامعه میرسد؟ اصلاً در اعلامیهی حقوق بشر تعریف نشده که یک فرد معترض (مخصوصا اگر مرد باشد)، آیا میتواند در راستای منافع مادی و معنوی جامعه و مردم به مقامها فحش بدهد یا خیر؟ اگر خیر، به چه دلیل؟ و اگر حق دارد، آیا این مورد در آن اشاره شده که با تغییر تیم حاکم، مرد فحاش باید رسماً از تیم گذشته معذرتخواهی کند و هرآنچه را نثار آنها کرده است، بر اعضای جدید وارد سازد…
او از اعتراض من دوباره تعجب کرد و پیش از این که مرا ناسزاباران کند، گفت: «برو بچیم! تو تازه کابل آمدهای و مه ده کابل تولد شدیم. مره درس اخلاق نده. برو توره هم گفته بودم و اخلاق ته هم!» در همین هنگام یک مردی با ظاهر محترم از کنار ما در حال عبور بود، کت شلوار قهوهایرنگ به تن داشت، کراوات سرخ بسته بود و یک کیف چرمی قهوهایرنگ هم با خود حمل میکرد… همین مردک که مقامهای دولتی را به فحش بسته بود، ناگهان صدا کرد: «فضلو بچیم! ای خوارته، کجا میری او حرامزاده سم صیی مقبول شدی. نی که نامزاد میشی؟» فضلو هم با کلمات مشابه به این فحاش کابلزاده فهماند که «نی نامزاد چه و کار چه؟ میرم پوهنتون… فرزاد بچیم! جای ما و شما ده پوهنتون اس. به خدا که شور بخوری هفده دانه دختر از پالویت تیر میشه، او ام چه دخترایی؟! بی غیرت پدرنالد درس نخواندی، اگه نی سات ما چقه خوب تیر میشد…» فرزاد که در چهرهاش حسرت درس نخواندن پیدا بود، به فضلو گفت: «بگی نی یگان نفری ده مام پیدا کو!…» فضلو پیش از جواب دادن به فرزاد سوار موتر لینی شد و رفت…
مانده بودم که چه رقم از شر این فرزاد خلاص شوم که خودش گفت: «چه لوخ لوخ سیل داری! ده قریهتان آدم نیس! یا تو ندیدهای! برو پشت کارت…» با دو دیده این پیشنهاد را پذیرفتم و راه خودم را گرفتم. در مسیر راه با خودم گفتم، ماشاءالله چقدر بیتربیت بود! شاید هم تربیت در کابل همینگونه تعریف میشود و ما بیتربیتیم… و به این ترتیب من در یک شک خانمانسوز افتادم که آیا ما در کابل بیتربیتیم یا باتربیت؟!
خدا شما و لقمان حکیم را یکجا خیر بدهد که همواره از بیادبان چیزی میآموزید. الحق که آموختن شایستهی افغانهاست. فرق نمیکند در کابل متولد شده باشد یا در ولایتهای دیگر. تنها تفاوت در این است که کابل بیشتر از هرولایت دیگر از تمام لحاظ ویران شده است؛ فرهنگ کوچه، اخلاق شهروندی، نظم و نظافت، زیرساختها، قانونمندی، انسانیت، خردگرایی، همپذیری، جدیت و آزادی، همه خراب شدهاند، که نیاز به بازسازی و بهسازی دارند. به جای این که هرروز از بلندگوهای مساجد، ترس از جهنم و عذاب قبر و روز محشر پخش کنید، کمی به جامعه انرژی مثبت تزریق کنید و بی این که از ترس خبری باشد، به مردم انسانیت بیاموزید (البته اگر فکر میکنید که صاحبان بلندگو این ماهیت را دارا هستند)… در شهری که همه خویشتن را بچهی فیلم تصور میکنند، ترساندن و نصیحت بازار ندارد (مرحوم پوهاند هادی انساندوست از هررنگ و نژاد که باشد فرق نمیکند دریابی، وضعیت جوانان شهر، جلد 2، ص 22)
والدین محترم در صدر قرار دارند. باز نگویید که نگفتی!