کابل شهر بیروح یا شهر ارواح؟ شاید هردو و شاید هیچ کدام. روحِ شهر چیست؟ نمیدانم. اما میدانم که کابل روح دارد و روحش نیز زخمِ عمیقی خورده است. آدمها که همیشه روح را نمیبیند. آیا شما روح یک انسان را دیدهاید؟ نه، ندیدهاید. پس چطور باور دارید که روحی در جسمی نیست؟ بگذارید خودم پاسخ بگویم. وقتی میبینیم تبسمی به لبی نقش نمیبندد، وقتی میبینیم دستی یارای حرکت کردن ندارد، وقتی میبینیم که دیگر اشکی نیست تا برچشمی حلقه زند، وقتی که میبینیم دلی نمیتپد، میفهمیم که جسمی بیروح شده است.
کابل در بیست سال گذشته نیز جسمی سالمی نداشته است و روحش نیز چنان جسمش زخمدار بوده است. اما آنچه از روح سرسخت کابل به یاد داریم ایستادگی و مقاومت بود. کابل هیچ وقت امیدش به آینده را از دست نداد. با وجود اینکه هزاران بار دامنههایش را با کندن قبر برای یک دانشجو، یک دانشآموز، یک ورزشکار، یک داکتر و یک خبرنگار زخم زدند ولی او باز هم پس از یک باران و آفتاب، بر روی قبر هزاران شهروند بیگناهش گل رویاند و دوباره خندید. کابل هر رقم بود بازهم یک شهر امیدوار بود. امید به آینده. امید به صبح و طلوع دوبارهی خورشید. حالا اما ناامیدی بیشهی امید کابل را از ریشه خشکانیده است.
هیچ چیزی بدتر از ناامیدی نیست. امید بود که در گلدان خانه گل میکاشتیم. امید بود که هر روز صبح بوتهایمان را رنگ میزدیم. امید بود که قدم زدن به سمت دانشگاه را در ذهن ما قشنگ مینمود. امید بود که هوای آلودهی کابل را قابل تحمل میکرد. امید بود که میل کاغذپرانی داشتیم. امید بود که شوق نوشتن ایجاد میکرد. امید، امید و امید.
فکر کردید چیزهای پیش پا افتادهای را یادآور شدم؟ نه، زندگی مجموعهای از همین سادگیها است. به چایخانه بروی اما میل نوشیدن یک گیلاس چای نباشد. به پارک قدم بزنی اما ذرهای از شادابی سراغت را نگیرد. صبح بخواهی فکرهای خوب خوب کنی اما ذرهای از چیزهای خوب خوب در ذهنت نیاید. بخواهی کتابی را در دست بگیری اما ذهنت رفاقت نکند. با وسایل خانهات خودت را سرگرم کنی ولی چشمت به یونیفورم مکتب دختر یا خواهرت بیافتد. همهی همین سادگیها زندگی است اگر برایت بگذارند.
خوش به حال کسانی که هنوز زندگی برایشان معنا دارد. کابل در همین یک سال اخیر شاهد جداییهای غمباری بوده است. مادران بسیاری با هزاران دلشکستگی دوری فرزندان و نوههایشان را قبول کردند و پذیرفتند تا فرزندانشان دور از آنها در یک محیط امن زندگی کنند. دوستان زیادی برای آخرین بار همدیگر را در آغوش گرفتند و رفتند. عیاران زیادی خانههایشان را خالی کردهاند و در دیار دیگری مسکن گزیدهاند.
اکنون همهچیز تبدیل به نوستالژی شده است. در میان همهمه و چیغ و داد دستفروشان، صدای «لتا منگیشگر» از همه جای کابل شنیده میشد. چهره دگرگون کوتهسنگی، گمشدن صدای لتا منگیشگر و جای خالی پرچم سه رنگ بالای پل هوایی، صحنههای است که درماندگی و از خودبیگانگی کابل را هر لحظه در دل مان فریاد میزند.
پل سرخ، کتابخانهها و کافههای افتاده در کوچهپسکوچههای کارته چهار یکشبه و چه با عجله به نوستالژیهای غمناک هزاران شهروند کابل تبدیل شده است. مدتها است چشمهایمان به صفحه تلویزیون و روزنامهها بند مانده است تا شاید بشنویم که خواهران ما نیز آدم اند و حق آموزش دارند، اما انگار قرار نیست دوباره دختران مکتبی جادههای شهر را سیاه و سفید کنند.
یکی از روزها با یکی از همکاران خارجی مان به دیدن یکی از خانوادههایی رفتیم که به حیث خانواده مستحق کارت کمکهای بشردوستانه دریافت کرده بود. ما با شش تن از اعضای خانواده همه باهم دور یک اتاق نشستیم و صحبتهای ردوبدل شد. دختر شانزدهسالهای در یکی از کنجهای اتاق نشسته بود و از چشمانش به خوبی میشد فهمید که حسرت بزرگی در دلش انبار شده است. همکارم سر صحبت با او را باز کرد و از او دربارهی درس و مصروفیتهایش پرسید. دخترک لاغراندام پیراهن پنجابی سیاه و یک شلوار ورزشی چیندار به رنگ سرخ در تن داشت. او از رشته ورزشی تکواندو دارنده کمربند بود و دختر یکی از سربازان حکومت پیشین بود. همکارم از او پرسید تا در مورد حس و حالش از بسته بودن مکاتب برایش بگوید. دخترک کمی دستوپاچه شد، نگاه کوتاهی به چهره پدر انداخت. سپس خواست چیزی بگوید اما بغض به او اجازه حرف زدن نداد و بدون هیچ حرفی فقط اشک ریخت و اشک ریخت.
کابل، بامیان یا هر شهری دیگری چطور به هم نریزد وقت این همه ناملایمات تمام تناش را فرا گرفته است. صفهای پیش روی نانواییهای شهر را دیدهاید؟ قبلا دختران مکتب با یونیفورم سیاه و سفید شان جادهها را بند میانداخت، حالا زنان درمانده با یونیفورم مخصوص چادری و مردان معمولا کراچیوان که در یک صف منظم بالای کاسههای کراچیهایشان تکیه زدهاند، راهروهای دوروپیش نانواییها را بند انداختهاند. و با هزاران سختی و دلشکستگی منتظر میمانند تا بلکه کسی دستش به جیبش برود و قرصی نانی برای او نیز بخرد.
کسی چه میداند درد مردی را که از پگاه تا بیگاه انتظار کار را میکشد. مردی که نگران سخت بودن کار نیست. فشار پیری را فراموش کرده است. او فقط کار میخواهد. کاری اگر پیدا شود با تمام شوق عرق میریزد تا پولی برای قرصی نانی بدست آید. سرانجام اما هیچکسی به او زمینه کار را مهیا نمیتواند و او با اجبار تمام میخواهد گدایی کند تا شاید چند قرص نان خشک برای غذای شب داشته باشد. شما انتظار دارید کابل همچنان شاداب باشد؟