روز چهارم
صبح روز بعد با صدای یاری بیدار شدم: «اینه عمه مه نرفته امینجه خاوه.» با این حرفش متوجه شدم که خوفی ناشی از جدایی و آیندهی نامعلوم در دل همهی ما وجود دارد. همه دور هم نشستیم و صبحانه خوردیم. مثل همیشه حرف زدیم و خندیدیم. تعدادی از خویشاوندان ما نیز در خانه بود. در آن لحظات به این فکر میکردم که چقدر از بودن با آنها و هر ثانیهی با هم بودن لذت میبرم و خوشحالم.
من همچنان گروهها را بررسی میکردم. گروهی از دختران به خانهی ما آمده بودند. با هم صحبت کردیم. بعد از غذای چاشت، پیامی در گروه دریافت کردم که بازهم بروم سمت میدان هوایی. دوباره دامنی را که اندک دراز بود پوشیدم. همهی دخترا به من خندیدند و گفتند: «لباس دراز هم برِت خوب میگفته. باید همیشه دراز بپوشی!» کولهپشتیام را گرفته با آنها خداحافظی کردم. مادرم را در حالی که عمیقا اندوهگین بود بوسیدم و مرا محکم در بغل گرفت. معلوم نبود که چه اتفاقی خواهد افتاد. با همهی اعضای خانواده به شوخی گفتم: «غذای خوب پخته کنید. شب برمیگردیم.» یکی از دخترها جامی آبی را گرفته دم دروازه ایستاده بود. وقتی نزدیک دروازه رسیدم، جام آب را به شوخی از دستش گرفته سمت دروازه پاشیدم. همه خندیدند.
دم دروازه با پدرم خداحافظی کردیم. همدیگر را در بغل گرفتیم و او مثل همیشه گفت: «بچه مه بخیر بورید. پیش روی شمو خوبی!» وقتی از حویلی کوچک ساختمان میگذشتم نگاهی به طبقه دوم ساختمان انداختم؛ مادرم را که پشت پنجرهی باز ایستاده بود دیدم. چادر آبیرنگش را که با گلدوزیهای ریز مورد علاقهاش دوخته شده بود، بهسر داشت. دستش را لای چادرش پیچیده طوری پیش صورتش گرفته بود که تنها چشمانش دیده میشد. گویی قلبم ایستاد. اما چیزی از عمق وجودم میگفت: «متزلزل نشو!» در گذر ثانیهای و برای چندمینبار میان درد سرسختی و عاطفه شکنجه شدم. صدای مادرم در وجودم طنین انداخت: «بچوم که دیگه منه زنده بنگرید!» اما بازهم سرسختی کردم، دستم را تکان داده گفتم: «نگران نباش شب برمیگردیم!»
صدای بستهشدن دروازهی ساختمان در کوچه پیچید.
دوستانی به ما پیوست و با هم تاکسی گرفته سمت میدان هوایی حرکت کردیم. از گردنه باغ بالا گذشتیم و شهر گویی پر از شبح شده بود. در مسیر بسیار دور از دروازه کمپ باران که مقصد بود باید پیاده میشدیم. پیاده راه افتادیم سمت دروازه میدان. کمی پیشتر طالبان همه را برمیگشتاند و به هیچکس اجازهی عبور از آنجا را نمیداد. تنها راه ما نیز مسدود بود. لحظهی ایستادیم و سپس من سمت یکی از مردان مسلحی که ایستاده بود رفتم و گفتم: «خانهی ما ای طرف است. ما باید از اینجه تیر شویم!» آن مرد لحظهی سکوت کرده با تأکید پرسید: «خانه ای طرف؟»، «بلی!» سپس زیر لبش غُرغُر کرد: «ای طرف که خانه داره!» همین را گفت و با نوک تفنگ و تکان دادن سرش اجازه داد به راه خود ادامه بدهیم.
به جمعی از همتیمیها که تعدادی دیگر به جمع افزوده شده بود پیوستیم. در گروه هماهنگی همه در تلاش بودند تا تمام تیمهایی را که به فرانسه میآمدند یکجا کنیم تا عملیات تخلیه از یکجا و همزمان صورت بگیرد. تا توان داشتیم همه را با هم جمع کردیم و برنامهریزی کردیم که منظم باشیم و یکبهیک همه به کمک سربازان فرانسوی داخل میدان شویم. چند ساعتی گذشت، تا اینکه در گروپ واتساپ هماهنگکنندههای داخل فرانسه پیام دریافت کردیم که «آماده باشید سربازها نزدیک به آدرسی است که دادهاید.»
گروه از سربازان فرانسوی آمدند. جوی در میان ما بود. باید از آن عبور میکردیم. وقتی عملیات شروع شد، تا دو سه نفر اول طبق برنامهریزی پیش رفتیم. بعد از آن، تمام اعضای گروه بهخصوص مردان (به جز چند نفر)، دیگران را پس میزدند تا خودشان را برسانند. تیم از هم پاشید. برنامهریزی ناکام ماند و در حالی که تعدادی زیادی روی دیوار کانال فاضلاب گیر کرده بودند سربازها با تعداد اندکی که از جوی بیرون کشیدند محل را بدون گفتن یک کلمه ترک کردند. ما در گروپ نوشتیم: «آنها بدون اینکه چیزی بگویند محل را ترک کردند.» سروصدا اوج گرفته بود. همه داد و فریاد میکردند. تعدادی، پسر داخل میدان رفته بود اما مادر و فرزاندان خردتر مانده بودند. بعضیها خانم رفته و شوهرش مانده بود و برعکس.
تعدادی بهشمول مرد بسیار پیری که عصا در دست داشت پس از سربازها از روی دیوار کانال بالا رفتند. آنها منتظر پس آمدن سربازها بودند. همه منتظر ماندیم، اما دیگر خبری از آنها نشد. سربازان که مسئولیت امنیت آن محل را به عهده داشتند تصمیم گرفتند که تمام افرادی که از جوی عبور کرده و نزدیک دروازه میدان شده بودند را از مسیری دیگر دوباره بهجای اول شان برگردانند. مردم اصرار داشتند که بمانند و برنمیگشتند. در نهایت، سربازها سلاحهایشان را از گردن کشیده بدست گرفتند و با اسلحه شروع به لتوکوب و دور ساختن مردم کردند. هرجومرج به پا شد. گرد و خاک بلند شد. من به آن محل و آن اتفاقات چشم دوخته بودم: پیر مردی که عصا در دستش بود، در میان گردوخاک کوشش میکرد ورق دعوتنامهاش را به سربازها نشان بدهد. گاهی دست او و میلهی تفنگ آنها از هم میگذشتند، بعد از اندک زمانی بدن نحیف او تاب نیاورد و به زمین افتاد. سربازی از کُتش کشید و او را دوباره بلند کرده با ضرب سمت مسیر خروجی از آن محل انداخت.
آنهاییکه پس رانده شدند را به سختی از میان جمعیت در جای اول برگرداندیم. در گروه که برای مدتی کسی از کسی خبر نداشتیم کسانی که در فرانسه بودند با نگرانی حال همه را پرسیدند. من وقتی که فهمیدم یکی از دوستان فعال در گروه پسر آن پیر مرد است، نه تنها آن شب بلکه حتا تا به امروز نتوانستم یک کلمه از آن اتفاقی که برای پدر پیرش افتاد، بگویم. آن صحنه جزء یکی از دردناکترین اتفاقاتی است که آن روزها دیدم.
مدتی منتظر ماندیم. در نهایت مطمئن شدیم که سربازها آن شب برنمیگردند. هماهنگکنندههای داخل فرانسه پیام گذاشتند: «ما در حال هماهنگی با سربازها هستیم. آنها میگویند باید در مکانی که هستید بمانید. فردا صبح زود دوباره میآیند. برنامهریزی ما باید دقیق باشد تا همه داخل شوند.» با تعدادی از مردان برنامهریزی کردیم تا یک حلقه امنیتی دور گروه بسازیم و از آنهایی که نیازمند کمک هستند حمایت کنیم. گروهی متشکل از ۹ الی ۱۰ نفر ساختیم. آنها دور تیم حلقه زدند و تمام شب تا صبح باید مواظب میبودند. تعدادی دیگر نیز به ما پیوستند.
من و تعدادی که مسئولیت تیم را به عهده داشتند تا صبح بیدار ماندیم. تأکید کردیم که فردا هنگام برنامه تخلیه، اول افراد پیر، زنان باردار، اطفال و در نهایت آخرین افراد کسانی باشند که توانمند هستند. همه قبول کردند. برای یکی از سربازان فرانسوی که مسئولیت تخلیه را به عهده داشت تماس گرفتیم و تأکید کردند که تا وقت مقرر شده باید همه با هم باشیم و تیم از هم نپاشد.
شب تا صبح بیدار بودیم. سپیدهدم آنهایی را که در آخرین دقایق شب به خواب رفته بودند بیدار کردیم. طبق برنامه زنان و افراد نیازمند را در نزدیکی دیوار کانال آب قرار دادیم. تعداد مردم چند برابر بیشتر شده بود. به سختی میشد جا برای ایستادن پیدا کرد. تعدادی آمده بودند و از هر گروه میپرسیدند که قصد سفر به کدام کشور را دارند و سپس نام هر کشور را که میشنیدند میگفتند آنها نیز راهیای آن کشور هستند و اینگونه وارد گروه میشدند.
به زمان برنامه تخلیه نزدیک میشدیم. قرار بود همه خونسردیشان را حفظ کنند، اما همین که به همه اطلاع دادیم که «باید آماده باشیم چون سربازها در راه هستند» تعدادی و بهخصوص بعضی از کسانی که مسئولیت امنیت تیم را داشتند به تبوتاب افتادند و کوشش کردند خودشان را به کانال نزدیکتر کنند. این کار باعث بینظمی و سروصدا شد. در نهایت، من به مسئولین برنامه تخلیه نوشتم که «تنها کسانی را کمک کنید که نامشان از این طرف برای شما خوانده میشود» و همچنان به اعضای تیم گفتم «حتا اگر نظم را به هم زده نزدیک شوید تا نام شما گفته نشود بیرون نخواهید شد.» این موضوع اندکی آرامش به وجود آورد، اما همچنان بینظمی بود. تعدادی دیگری را که اصلا نمیشناختیم در جمع آمده بودند.
بینظمی در میان تیمی که بیشتر از ۶۰ نفر بودیم را مردان به راه انداخته بودند، چون هر کدام میخواستند اول از همه بیرون شوند. اندکی ناامید، وقتی که سربازها رسیدند، طبقی که گفته شده بود تنها کسانی را کمک کردند که نامشان تأیید میشد. تعدادی را داخل کانال آب فرستادیم تا به دیگران برای عبور از آنجا کمک کنند.
مردانی در جمع بودند که تنها بهخاطر کمک به اعضای خانوادهیشان که رفتنی بودند آنجا بود. آنها تا توانستند به دیگران کمک کردند. برنامه تخلیه طولانی شد. بهجایی رسیدیم که تمام زنان و افراد نیازمند داخل شدند. در این زمان تعدادی از مردانی که خانمهایشان داخل شده بودند خود را به آب انداختند و بدون در نظر گرفتن برنامهای که داشتیم رفتند. تنها تعدادی مانده بودیم. من و تعدادی از مردان. سربازان فرانسوی دوباره رفتند. دقیق در این وقت بود که نیروهای مسئول آنجا شروع کردند به دور کردن کسانی که در آنجا بودند. مدتی منتظر ماندیم. قرار بود من آخرین نفری باشم که میروم. این را برای اطمینان به کسانی گفته بودم که نگران بودند در جا نمانند. وقتی آنها رسیدند، از من خواستند که از کانال رد شوم. اول گفتم که قرار است من آخرین نفر باشم، اما بهدلیل سروصدایی که بود دقیق متوجه نشدم. در آخر شنیدم که «اینجا بیا تا دیگران رد شوند.» من از کانال رد شدم. مثل همه تا زانو میان آبی که پر از کثافات و… بود رفتم و از دیوار بالا شدم. از پشت سر شنیدم که تعدادی از همتیمیها به شوخی و جدیت گفتند: «ریحانه سی کو که مثل اشرف غنی تنا خودت فرار نکنی!» وقتی آن سمت کانال رسیدم سربازها بدون هیچ حرف و حدیثی مرا سمت موترهایی بردند که سمت کمپ فرانسویها میرفتند. به حرفهایم گوش ندادند، فقط اطمینان دادند که همه را داخل میآورند.
در گروه نوشتم که تعدادی هنوز ماندهاند. همه تلاش کردیم که مطمئن شویم سربازها تعداد باقیمانده را کمک میکنند. با هم در تماس بودیم و یکی یکی همه داخل شدند تا اینکه در گروپ آخرین پیام رسید: «همهی ما داخل شدیم. کسی از تیم ما باقی نمانده.»
حدود ساعت ۱۲ ظهر در میدان هوایی کابل زیر خیمهی در کمپ فرانسویها نشسته بودیم. از خوراکیهای آماده و دمِ دست که برای ما آورده بودند خوردیم. خسته، بیخواب و در حالتی بودیم که نمیدانستیم چه اتفاقی در حال افتادن است. از فیرهایی که میشنیدیم و از بویی که در لباس و تن ما از کابل به یادگار میماند گفتیم. به حالتی که داشتیم خندیدیم. در واقع خندهها سرپوش گذاشتن روی حقارت بود. با تمام وجودم از آن شرایط و حال و روزی که داشتم خجالت میکشیدم. از راه فراری که در پیش گرفته بودم خجالت میکشیدم. از بیتوجهی به اشکهای مادرم و آخرین حرفهایش که میگفت: «باید ماند و مبارزه کرد». من حتا وقتی که فهمیدم در واقعیت امر او خودش مخالف این گفتهاش است، اما بازهم خجیل بودم.
تمام کمپ پر از آشغال بود. مردمی که داخل شده بودند، پس از دریافت غذاها و آب، آشغالها را روی زمین میانداختند. ما چند نفری پس از اندکی استراحت تلاش کردیم تا حد توان اطراف را پاک کنیم. حس میکردم که اکثریت مطلق خانوادههایی که خانمهایشان با برقع و مردانشان با ریش و پشم آنجا بودند فکر میکردند که دور انداختن آشغالهای خوراکی آنها مسئولیت فرانسویها است تا از پیششان جمع کرده در چند قدمیشان داخل سطل زباله بیاندازند. حس میکنم این همان طرز تفکری بود که تعدادی از مردم افغانستان در طول سالهای گذشته نسبت به حضور خارجیها در افغانستان داشتند: «مسئولیت خارجیها است که برای ما امنیت، نان و آرامش بیاورند.» البته ناگفته نماند که پرورش این نوع طرز تفکر بخش از پلان سیاستهای بینالمللی در افغانستان بود؛ «وابستگی».
آفتاب گرم میتابید. در جایی که بودم سرم را گذاشتم روی زانوی دوستم تا کمی بخوابم. خسته و بیخواب بودم، اما خوابم نبرد. وقتی به آنگونه بیرون شدن فکر میکردم گیج میشدم و نمیدانستم که دقیقا چه اتفاقی میافتد. کمی فکر کردم. مهاجر؛ این واژه دقیقا چه معنایی را در پنج حرف با خودش حمل میکند؟! دوباره بدون اینکه تصمیم بگیرم و ارادهی در کار باشد، «بودن» و «انسان ماندن» انگی دیگری را به من خواهد زد؟ وطن یعنی چه؟ وطن من کجاست؟ من به کجا تعلق دارم؟ چه روزهایی در راه است؟ رنگ وطن چگونه است و معنای بودن در وطن چه؟ وطن کجا و مال که است؟ آیا دیگر دختر بودن و دختر هزاره بودن دردهای بیشتری در پی نخواهد داشت؟!
به اطرافم نگاه کردم. کوههای کابل از آنجا دیده نمیشد. تنها میشد آسمان را دید که آفتاب در دل آن رو به غرب نهاده بود و همچنان سنگین و گویی در حالت نیمدایرهای میتابید. رو به آفتاب چشمانم را بستم و متمرکز شدم. سروصدای اطراف مانع یک دقیقه تمرکز عمیق من نشد. بعد در حالی که نفس عمیق میکشیدم به خودم گفتم: یاری حالا چه کار میکند؟ پدر و مادرم؟ و…
به خانه زنگ زدم: «دیگه نگران نشوید. کل چیز خوب است.»
سربازان به تیم ما و تعدادی دیگر گفتند که باید آماده شویم و برویم. همه در صف ایستادیم و به سمتی که رهنمایی کردند رفتیم. پس از لحظهی در فضای باز میان دو ساختمان قرار گرفتیم که گویی زمین با آشغال و کثافات فرش بود. افرادی بیشتری آنجا بود و میشد هواپیماهای نظامی را که در حال رفتوآمد بودند، دید. لحظهی نشستیم و دوباره صف بسیار بلند و بالایی تشکیل دادند. من قریب جزء آخرین افرادی بودم که راه افتادیم. هرچه به طیاره نزدیکتر میشدیم فشار هوا و باد که از طیاره نظامی بلند میشد بیشتر بود. به سختی به اطرافم نگاه کردم. صدای هیچکسی به کسی نمیرسید حتا اگر فریاد میزد.
صورت خود را گرفته بودیم و بهسوی طیاره میرفتیم. حالتی عجیبی پیدا کردم. دوباره تلاش کردم به اطرافم نگاه کنم. لحظهی ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم. کوههای شهرک امید سبز را دیدم. چند ثانیهی به کوهها زُل زدم و در آن زمان سربازی اشاره کرد که به راهم ادامه بدهم. دوباره وقتی قدم برداشتم بغضم ترکید. واژهی «رفتن» برایم معنایی نداشت، اما «برنگشتن» چرا، خیلی سنگین بود.
داخل طیاره تعدادی از مردم دورادور و تعدادی اندکی در یک ردیف روی چوکیهای نظامی نشسته بودند. اکثریت روی همکف طیاره و منم به سختی جایی برای خودم پیدا کردم و میان آنها نشستم. تصور من که میتوانم آخرین بار کابل را از پنجره طیاره ببینم اشتباه بود. همهجا بسته و پیش دو پنجرهی کوچک دو سرباز جوان ایستاده بودند.
به اطرافم نگاه کردم. تا جایی که دیدم اکثریت مردمی که در آنجا بودند گریه میکردند. گلویم پر از بغض بود. سرم را روی زانویم که در بغل گرفته بودم گذاشتم و آرام آرام گریستم. اشکهایم را طوری که دیگران متوجه نشوند پاک کرده و دوباره وقتی سرم را بلند کرده از دروازهی طیاره که شبیه پردهی کوچک سینما بود کوههای شهرک امید سبز را دیدم. به روزهای که به کوهنوردی رفته بودم فکر کردم. به روزهای که با تیمی از دختران نوجوان مکتبی به کوه میرفتم اندیشیدم و به روزهای سخت و خوبی که در کابل سپری کردم. اشک دور چشمانم حلقه زده بود و چشانم را از کوهها برنداشتم؛ دو سرباز به فرانسوی چیزی به همدیگر گفتند و آرام آرام دروازه را بستند. روشنی آفتاب پشت «آن» گم شد. طیاره پرواز کرد و پس از مدتی خستهگی و بیخوابی شدید سراغم آمد و خوابم برد.
پایان