تقدیرباوری و ستم‌پذیری پاتو

تقدیرباوری و ستم‌پذیری پاتو

تحلیلی بر تقدیرباوری شخصیت مرکزی رمان «گلیم‌باف»، اثر تقی واحدی

نویسنده: محمد باقریان

این نشان‌دهنده‌ی قدرت متن ادبی است که در دوره‌های مختلف رابطه‌ای با جامعه برقرار کند. رمان «گلیم‌باف»، اثر تقی واحدی پس از یک‌ونیم‌دهه از اولین چاپ آن، هنوز هم روایت تیزبینانه، تراژیک و واقعی از زندگی زنان است. هرچند که متن، متن ادبی است؛ اما محتوایش سرنوشت غم‌بار بسیاری از زنان سرزمین ما است که هر روز با آن روبه‌رو اند.

موضوعات فراوانی را می‌توان با خواندن رمان «گلیم‌باف» پیدا کرد و مورد بحث و بررسی قرار داد. اما این یادداشت متمرکز است به مسأله‌ی «تقدیرباوری» در شخصیت مرکزی داستان. به این نیت چنین بحثی دنبال می‌شود تا نشان داده شود که تقدیرباوری چه نقش و تأثیری عمیقی در ناتوان بارآوردن و سرکوب زنان، بازی می‌کند. پاتو، شخصیت مرکزی داستان می‌تواند نماد و نماینده‌ی همه‌ی زنانی باشد که در روستاها و اکثری از شهرهای افغانستان زندگی می‌کنند و در موقعیت و وضعیت پاتو قرار دارند. از این جهت، پاتو یک فرد نیست، بلکه جمع است. جمعی زنانی که قربانی اند، رنج می‌کشند، راهی برای رهایی ندارند و این وضعیت را تقدیر و سرنوشت شان می‌پندارند.

مجموع عناصر و عواملی که منجر به احساس ضعف، ترس، حقارت، ناتوانی، بیچارگی، سکوت و ستم‌پذیری در زنان می‌شود، بسیار زیاد است؛ اما یکی از آن عوامل تقدیرباوری است. این مسأله به وضوح در تمام جنبه‌های زندگی زن، تأثیر و نقش سرکوب‌گرایانه دارد. نقشی که باعث پذیرش ستم و ظلم در ذهن و روان زن می‌گردد.

یکی از مسائلی که در شخصیت مرکزی رمان «گلیم‌باف» تجسم یافته، تقدیرباوری است. ما اگر خط تقدیرباوری ذهن پاتو را در این رمان دنبال کنیم، به خوبی درک می‌کنیم که موضوع تقدیرباوری چه ستبر و قدرتمند کارکرد زن‌ستیزانه دارد و در خدمت مردسالاری به‌کار گرفته می‌شود. به مثابه ابزار قدرتمند برای سلطه‌پذیری در فکر و باور زن عمل می‌کند.

پاتو، شخصیت مرکزی رمان «گلیم‌باف»، نماد از همین نوع زن است؛ زن تقدیرباور و ستم‌پذیر که خودش را ناتوان و بدون اراده تصور می‌کند. پاتو قربانی ازدواج اجباری است. او را ابتدا کاکایش با رسم ناروای «سرآلیش» معامله می‌کند. نامزدش بابر پیش از ازدواج کشته می‌شود. پس از آن صفدر، برادر بزرگ بابر که دارای زن و فرزند است، در جای بابر قرار می‌گیرد. پاتو به‌شدت ناراضی، ناراحت و نگران است از این‌که زن صفدر شود؛ اما فکر می‌کند و باور دارد که تقدیرش همین است و نمی‌شود کاری کرد.

البته این تقدیرباوری، مانند رنج کشیدن، سکوت و پذیرش حقارت، نسل‌به‌نسل از مادران به دختران انتقال داده می‌شود و در شخصیت دختران توسط مادران نهادینه می‌گردد. در ذهن پاتو نیز تقدیرباوری، توسط شخصیت مادرش و محیط کاشته شده است. مادرش محکم‌تر از پاتو تقدیرباور است، به همین سبب اعتراضی نمی‌کند و علیه ستمی که در حق دخترش روا داشته می‌شود، سکوت می‌نماید. نه تنها سکوت، بلکه به کمک تقدیر، دخترش را وادار و راضی به پذیرش این ستم می‌کند. مادر پاتو باورمند است که قسمت و تقدیر پاتو چنین بوده که با صفدر ازدواج کند. «ننه نصیحت کرد: آب رفته را موشه پس آورد؟ البت تقدیر تو همی بوده! شورک‌ها را تیر کردم و زدم؛ دب، دب، دب… با خود گفتم: گپ ننه مه هم بی‌دلیل نیسته؛ اگه امروز نبافیم، ناعلاج صبا ببافیم. از تقدیر گریز نموشه. چیزی که د پیشانی آدم باشه، حتما سر آدم می‌یایه. نباید دَ کارهای خداوند شک روا کنم.» (ص: ۱۷)

در این‌جا بسیار خوب نشان داده می‌شود که مادر چگونه دخترش را قانع می‌کند که راهی دیگری ندارد. هرچه هست همین است و باید بپذیرد. «لذت گذرایی زیر زبانم چشیدم. چیزی نگفتم و شورک‌ها را تا آخر تیر کردم و شانه زدم؛ دب، دب، دب… ننه وِرد زبانش را تکرار کرد: اینه همی راهه دیگه بچیم. نصیب هرکس که بودی دَ همو می‌رسی. قار و ناز کردن، جایی را نمی‌گیره.» (ص: ۲۱)

پاتو آینده ناگوار و سختش را پیش‌بینی می‌کند. آینده‌ای که در آن زجر است و ستم؛ اما بازهم آن را به طالع و بختش حواله می‌کند و حتا در خیالاتش جسارت مبارزه و مخالفت با این آینده را ندارد. «از خانه آته و ننه دور می‌شوم کم استه که می‌روم سر همباغ! همباغ هم خدا نشان نته؛ نخواد که بمانه اَوِ خوش از گلویم تیر شوه. طالع که ندارم، ندارم دیگه. اگر می‌داشتم چرا بابر کشته می‌شد! گفته ننه اینه همی ‌راهه دیگه. دیگه راه نمانده. دیگه راه‌ها را خدا از رویم گرفته. غیر از یک راه. یک راه دیگه هست؛ سر آلیش خراب شوه. اگر لالایم کشته …وای خدا زبانم لال! چه گپایی سر زبانم می‌یایه. چقدر بی‌مروت شدیم مه.» (ص: ۴۲)

خیال‌پردازی پاتو بسیار جالب و قابل توجه است. آن‌قدر سرکوب شده که در خیالاتش هم اراده و اقدامی از طرف خودش برای نجاتش متصور نمی‌شود. خیال پردازی‌اش هم منفعلانه است. راه حل‌اش این است که فکر می‌کند اگر برادرش کشته شود و مسأله سرآلیش به هم بخورد، در آن صورت می‌تواند از دست صفدر نجات یابد. وقتی این فکر به‌سرش می‌زند، باز به خودش نهیب می‌زند وخود را ملامت می‌کند. می‌بینیم که در راه حل برای برون‌رفت از چالش، خود پاتو نقش ندارد. در خیال‌پردازی هم خود را به حاشیه می‌کشاند. این عمق فاجعه سرکوب است که زن در فکر و خیالش هم نتواند، اراده، اقدام و جسارتی از خودش نشان دهد.

کنترل ذهنی که با تقدیرباوری انجام می‌شود پایه و بنیاد مستحکم قدسی برایش داده شده. هر وقت پاتو می‌خواهد اندکی از مسیر تقدیر پا فراتر بگذارد، احساس گناه و ترس به سراغش می‌آید. احساس ندامت، احساسی این‌که فکری ناروایی به‌سرش زده. «شوروی‌ها بمانه و مجاهدین گم‌شوه. شوروی‌ها بمانه؟ توبه! خدایا توبه! دیوانه شدیم مه چه بلا! دعای مردم اونا را گم موکنه. تا قیامت خو تاب آورده نمی‌تانن. آخر یک روزی می‌رون و باز مجاهدین پس می‌یاین. صفدر هم پس می‌یایه همراه اونا و باز چیزی که در تقدیرم استه، همو خواد شد. باید قبول کنم تقدیرم را. لاکن یک راه داره؛ این که صفدر امروز زنده بیرون نشوه از جنگ. مرمی دَ قلبش بخوره که قلب مرا در داد در این چند ماه.» (ص: ۹۳) در این‌جا باز راوی، راه حلی که برایش آرزو می‌کند، ربطی به خودش ندارد. کسی دیگری این کار را انجام دهد تا این‌که پاتو بتواند به رهایی برسد. چرا پاتو در تخیلاتش هم منفعل است؟

در طول زمانی که پاتو به فکر نجات از آینده تلخ و دردناکش است، فقط یک‌بار به ذهنش راه حلی می‌رسد که خود پاتو در آن نقش دارد. آن هم وقتی است که فکر می‌کند، برود به لشکر شوروی بپیوندد، شاید مردی مجردی بیابد تا با وی ازدواج کند. این تنها خیال‌پردازی فعالانه پاتو است. خیال‌پردازیی که اقدام و عمل خودش را نشان می‌دهد، در بقیه موارد همه‌اش فکر و خیال منفعلانه دارد. از بخت و طالع و تقدیرش توقع دارد که طوری دیگری رقم بخورد.

وقتی صفدر کشته می‌شود، آرزوی قلبی پاتو برآورده می‌شود، باز هم پاتو دچار اضطراب شدید می‌گردد. خودش را بیچاره و بدبخت فکر می‌کند. دوباره مرگ صفدر را به مسأله قسمت، بخت و تقدیرش حواله می‌کند. احساس گناه، محکومیت و بیچارگی‌اش بیشتر می‌شود. عذابی که ناشی از ترس و گناه می‌شود ذهن و روان وی را می‌آزارد. باور می‌کند که کار ناروایی انجام داده؛ کاری که زیر پا گذاشتن ایمان پنداشته می‌شود. در این مرحله کارکرد مقدسات و دیانت بر ذهن پاتو بازتاب پیدا می‌کند. این‌که دیانت چگونه در خدمت مردسالاری به‌کار گرفته می‌شود. «چادر نماز را کشیدم تا روی پیشانی‌ام و از دست نادر گرفتم پس راهی شدم طرف خانه. در حس کامیابی تلخی غوطه می‌خوردم. به آرزویم رسیده بودم، اما آرزویی که سرخَم کرده بود مرا و جدا کرده بود از دیگران. مه جدا شده بودم از دیگران. دیگران جمع بودند سر خاک و مه روی گشتانده بودم طرف خانه. چه قسمتی بود که مه داشتم. هیچ‌کس مثل مه نبود. جدا شده بود سرنوشتم از دیگران. آیا که از مسلمانی بیرون شدیم؟ گنهکار نشدیم مه؟» (ص: ۱۱۰)

چرا با مرگ صفدر پاتو احساس عذاب دارد؟ چرا پاتو فکر می‌کند که از مسلمانی بیرون شده و گنهکار گردیده؟ این احساس از کجا به ذهن و روان پاتو می‌آید؟ آیا این وضعیت ذهن پاتو نتیجه‌ای کارکرد دیانت نیست که در خدمت منافع مردسالاری قرار گرفته؟ دیانت، گناه، ترس، ایمان، مسلمانی دست‌بدست هم می‌دهد تا کنترلی شدیدی بر ذهن و روان پاتو داشته باشد و تقدیرباوری را مستحکم نگه‌دارد. مجموع عناصری که نمی‌گذارد او ذهن آزاد و رها داشته باشد و خودش را انسان دارای اراده فکر کند.

قسمت یا همان تقدیر مثل هوایی که نفس می‌کشد با درون پاتو عجین شده است. به همین سبب او تا سرحد مرگ هم از دست طالع و تقدیر رهایی ندارد. خودش را در گودال عمیق و پر رنجِ تقدیر می‌بیند و راهی برای بیرون‌رفت از این وضعیت برایش حتا تصور نمی‌کند. خودش را ناامیدانه و ناگزیرانه به کام تقدیر می‌سپارد و مرگش را آرزو می‌کند. «می‌فهمیدم که فایده نداشت: یک سال آرزوی قتل او را کرده بودم. حالی او زیر خاک موشُد و مه نام‌بد. نام‌بد سرخورده. البت قسمتم بوده که هم نام‌بد شوم و هم بی‌شُوی بمانم. تنها بمانم و تنها تا که روزی پیر شوم و… نوعی نومیدی چیره شد بر وجودم که حس کردم تا آخر عمر تنها خواهد ماندم؛ بختم بسته شده و هیچ خانواری راضی نخواهد شد که مرا برای بچه‌اش طلب کنه. پایین شدم آمدم گلیم‌خانه. لاکن به‌جای گلیم خود را انداختم روی خاک. بیزار بودم از گلیم. کاش که یک بَم می‌آمد هم مرا و هم گلیم را دَر می‌داد و پوتی‌ پوتی می‌کرد که این روز را نمی‌دیدم. این نامِ بد را؛ این قسمت شوم را.» (ص: ۱۱۱)

این اوج قدرت تقدیرباوری است. پاتو آن‌قدر گرفتار این مسأله است که جز با مرگ و نابودی‌اش راهی دیگری برای رهایی‌اش از تقدیر نمی‌بیند. تقدیر که به او سنجاق شده است و تمام زندگی‌اش را در کام خود فرو برده است. بسیاری از زنان افغانستان همین اکنون دقیقا در موقعیت پاتو قرار دارد. آن‌ها فکر می‌کنند که موقعیت رنج‌بار و دردناک‌شان چیزی است که از آسمان آمده و نمی‌توان از آن رهایی یافت. تقدیر شان چنین است یا به تعبیر عامیانه در پیشانی‌شان چنین نوشته شده است.

همان‌گونه که در آغاز یادداشت یادآوری شد، پاتو یک فرد نیست. او نماد و نمونه‌ای زن افغانستانی است. زنی که با باور و ذهن تقدیرباور بار آمده؛ اما اندیشیدن و تأمل در مورد شخصیت و زندگی پاتو می‌تواند، منجر به بصیرت و بینایی شود. این‌که چطور آموزه‌های کُشنده، زنان را از درون کنترل می‌کند. تقدیرباوری ابزاری می‌شود برای تحکیم مردسالاری و سکوت و ستم‌پذیری زنان. همانند پاتو هزاران زن در افغانستان با ذهن و روانِ ستم‌کشی، سلطه‌پذیری و تقدیرباوری تربیت می‌شوند. نقض و کمبودی‌هایی را که تربیت در شخصیت و وجود این زنان به بار می‌آورد، غیرقابل جبران است.

این باید جالب و پرسش‌برانگیز باشد که چطور تقدیر برای مرد و زن، کارکرد دوگانه دارد. چرا تقدیر برای زن به مثابه زنجیری برای ستم‌پذیری و سکوت به‌کار گرفته می‌شود؛ اما برای مرد، ابزاری برای برآوردن منافعش؟ چرا تقدیر برای پاتو فاجعه و بحران است، اما برای صفدر فرصت برای ارضای خواسته‌هایش؟ چرا شدت و کارکرد تقدیرباوری در ازدواج فقط برای زنان است؟ چرا مردان در ازدواج کردن و برگزیدن شریک زندگی‌شان همانند زنان اسیر و گرفتار تقدیر نیستند، دست به انتخاب و ازدواج متعدد می‌زنند؟ چرا فقط تقدیر به پیشانی زنان با این قدرت و شدت چسپیده‌اند؟ آیا نمی‌توان گفت که تقدیر به کمک احساس ترس و گناه، به‌عنوان ابزاری در خدمت مردسالاری است تا زنان را وادار به قربانی شدن و سلطه‌پذیری کنند؟

یکی از راهکارها برای بهتر شدن وضعیت، دگرگون شدن روند تربیت است. ذهن‌های سفید و دست‌نخورده کودکان، به‌ویژه دختران، اگر از سیطره خرافات و آموزه‌های نادرست نجات پیدا کند و بدست افراد آگاه و باسواد بیفتد، وضعیت بهبود خواهد یافت. این کار ممکن نیست، مگر با افزایش خانواده‌های باسواد، به‌ویژه زنان باسواد و آگاه. زنانی که دختران را با این ذهنیت بزرگ کند که خودشان را انسان آزاد، دارای اراده، توانایی و عمل بدانند. دخترانی که باور کنند که انسان است و می‌توانند برای زندگی‌شان تصمیم بگیرند. دخترانی که خودشان را قربانیان ناچار تقدیر و ستم نبینند و از الف تا یای زندگی‌شان را به آسمان، تقدیر و سرنوشت حواله نکنند.