خشونت، محدودیت، تبعیض، فرودستی و اطاعت، پنج ویژگی مهم در تعریف موقعیت/جایگاه اجتماعی، فرهنگی و سیاسی زنان در ساختار جامعه افغانستان است. این پنج ویژگی در ساختار، نظم و مراتب اجتماعی، فرهنگی و سیاسی جامعه، مربوط به موقعیتی است که زنان بهطور کلی در آن موقعیت تعریف میشوند. اگر ساختار کلی جامعه را براساس جنسیت به دو بخش مردانه و زنانه تقسیم کنیم، در ساختار کلی جامعه و در تمام مراتب اجتماعی آن، آنچه نقاط وصل و در عین حال نقاط فصل موقعیت زنانه از موقعیت مردانه میباشد، خشونتپذیری، پذیرش محدودیتها، قبول تبعیض، فرودست بودن و فرمانبری (اطاعتپذیری) زنان در برابر مردان میباشند.
این ویژگیها ویژگیهای ساختاری جامعه است. به این معنا که جامعه در کلیت خود آن را برای زنان برساخته و خود جامعه مسئول استقرار، تداوم و حفظ آن در تمام طبقات و اقشار جامعه اعم از فقیر و غنی، حکام و رعایا، حکومت و شهروندان، تحصیلکرده و بیسواد/کمسواد، کارگران و کارفرمایان و… نیز میباشد. به همین دلیل است که مثلا رفتار ملکه ثریا از آدرس طبقه حاکم، مبنی بر برداشتن حجاب به مثابه یک محدودیت موقعیت زنانه و حمایت شاه امانالله از آزادی زنان، باعث برانگیختن واکنش تند جامعه برعلیه حاکمیت او میشود و در شرایط کنونی طالبان به مثابه صورت افراطیِ برآیند ساختار تاریخی جامعه، زنان را در افراطیترین شکل آن موقعیت قرار دادهاند.
از این نظر شرایط کنونی زنان افغانستان، بیشتر نتیجه واقعیت ساختاری جامعه است نه نتیجه محض سیاست این یا آن سازمان سیاسی و استخباراتی داخلی یا خارجی. برای صحت این مدعا به اعتراضات و دادخواهی مدنی زنان دقت کنید. زنان در افغانستان طی سالهای متمادی بهویژه طی دودهه اخیر از نظر کیفی و کمی رشد چشمگیر کردهاند. براساس آمارهای منتشر شده، در دو سال اخیر دوران جمهوریت بیش از سهونیم میلیون دختر در سراسر افغانستان در مکاتب مصروف آموزش بودند. جمعیت زنان دانشجو در دانشگاههای کشور قریب به ۱۰۰ هزار تن میرسید. سواد زنان به حدود بیش از ۳۰ درصد میرسید. بیش از ۲۷ درصد اعضای پارلمان کشور را زنان تشکیل میداد و همینطور نزدیک به ۳۰ درصد کارمندان دولت در سطوح مختلف را نیز زنان تشکیل میدادند.
همچنان نقش زنان در نهادهای خصوصی، از اقتصاد و تجارت تا رسانه و فعالیتهای مدنی رشد چشمگیر داشت. همهی اینها تغییراتی مثبتی اند که در وضعیت زندگی اجتماعی مردم و باالطبع در وضعیت زندگی زنان ایجاد شده بود. ولی این تغییرات هرگز به معنای تغییرات ساختاری جامعه نبود و نیست و نباید تغییر در وضعیت زندگی افراد و گروهها و اقشار جامعه را با تغییر در وضعیت ساختاری جامعه اشتباه گرفت.
تغییرات ساختاری زمانی پدید میآید که شاخصهای تعیین موقعیت در ساختار جامعه متحول شود. مثلا رشد وضعیت زندگی زنان و مبارزات آنها برای رفع تبعیض و محدودیتهای موقعیت زنانه، رفع خشونت علیه زنان و به چالش کشاندن اخلاق اطاعت و موقعیت فرودستی زنان، تا درجهی از تغییر پیش رود که جامعه مجبور به بازنگری تعریف ساختار خود بر حسب جنسیت با توجه به مطالبات زنان شود.
مثلا اگر تمام دختران افغانستان در سراسر کشور حداقل از دوازده تا شانزده را پاس کرده باشند، این یک تغییر خوب و ضرورت بنیادی برای تغییر موقعیت ساختاری زنان در درازمدت در جامعه است. اما این تغییر وضعیت زمانی به تغییر ساختاری میانجامد که اکثریت قاطع این زنان خشونت، تبعیض، فرودستی، اطاعت و محدودیتهای موقعیت زنانه را در رفتار، گفتار و کردار شان به چالش بکشند. این روند چالشگری در برابر شاخصهای موقعیت ساختاری، جامعه را از نظر ساختاری بر حسب جنسیت متحول میکند.
بنابراین، چالش اساسی در برابر زنان چالش ساختاری جامعه در کلیت آن است نه چالش این یا آن گروه یا سازمان یا حزب یا تنظیم. گروههای قدرت آمدهاند و رفتهاند و میروند. اما ساختار جامعه همچنان باقی است، چنانچه میبینیم؛ جامعه از نظر وضعیت زندگی نظر به دوره مثلا اماناللهخان بسیار تغییر کرده، ولی ساختار تاریخی آن همچنان به شکل پایدار و سرسختانه باقی است. پایداری این ساختار که برای موقعیت زنان با تبعیض، خشونت، نابرابری، محدودیت، فرودستی و اطاعت آمیخته است، منبع اصلی بازتولید گروهها، نهادها و جریانهای سازمانیافته و غیرسازمانیافته میشود که حفظ موقعیت زنانه و مردانه در ساختار تاریخی جامعه را جزء الویتهای وظیفوی و مسئولیتهای اخلاقی و ایمانی خویش میداند.
بنا، برای رفع تبعیض، خشونت، نابرابری، فرودستی و اطاعت از موقعیت زنانه، پایداری این ساختار باید مورد پرسش، بررسی و نقد قرار گیرد. از این جهت پرسش اساسی من در مورد تغییر موقعیت ساختاری زنان منوط است به درک درست و انتقادی از اینکه جامعه افغانستان چگونه جامعهی است و بنیاد پایداری ساختاریِ آن چیست؟
ساختار جامعه از نظر ارزشی
افغانستان یک جامعه دینی-مذهبی است. این دو وجه معنایی دارد.
یک، دین و مذهب نقش محوری در پیوند ارزشهای اساسی جامعه دارد. مثلا آزادی، مذهب، دین، وطن، جان آدمی و امثال آن همه ارزش اند. همهی افغانها همهی آنها را دوست دارند. برای آنها سالها جنگیدهاند، خونها داده و خونها ریختاندهاند، ویرانیها کرده و… اما آنچه این ارزشها را در یک مراتب ساختاری به هم بخیه میزند، دین و مذهب است. دین و مذهب است که تعیین میکند که جان آدمی ارزش والا است یا اعتقاد آدمی. آزادی فردی انسان ارزش والا است یا اعتقاد دینی و مذهبی جامعه. مگر غیر از این است که حتا در دوره جمهوریت که طلاییترین دوره تاریخ افغانستان از نظر تغییرات اجتماعی و فرهنگی و سیاسی است، اعتقاد آدمی بر جان آدمی حتا در سطح قانون اساسی والاتر بود.
دو، تمام اندام جامعه بهشمول زبان، ادبیات، فرهنگ، ذهنیت و احساسات جمعی، اخلاق اجتماعی، موقعیتها و مراتب اجتماعی، ساختارها، ارزشها، هنجارها، نهادها، روابط اجتماعی و… بهطور محسوس و ملموس متأثر از آموزههای دینی و مذهبی هستند. از باب مثال، اینکه زنان در ساختار اجتماعی نهاد خانواده در چه موقعیتی قرار دارد/داشته باشد، چه رابطهای با مرد داشته باشد، از چه مُدل اخلاقی پیروی کند، چه بکند و چه نکند، چه بپوشد و چه نپوشد و… در کُنه خود متأثر از آموزههای نهادینهشدهی دینی و مذهبی است.
منظور از آموزهی دینی و مذهبی این نیست که یک آموزهی خاص که توسط فلان مفتی یا فلان مولوی تبلیغ میشود، حتما باید در منابع اصلی دین (قرآن و حدیث و سنت و احکام فقهی) وجود داشته باشد، بلکه منظور انطباق آن آموزهی خاص با تجویزاتِ محوری دین و مذهب در منابع اصلی آن بهویژه کتاب مقدس، حدیث، سنت و احکام فقهی است. مثلا وقتی مولوی یا ملایی زنی را بهخاطر نوع لباسش مورد خشونت قرار داده و توبیخ میکند، برای توجیه دینی و مذهبی عمل او لازم نیست ما بهدنبال دستور مشخص در منابع/مراجع دینی و مذهبی بگردیم، بلکه باید ببینیم که آیا دین/مذهب مسلط در برابر زنان تجویز خشونت کرده یا خیر؟ اگر دین تجویز خشونت کرده باشد، این تجویز خشونت تعیینکننده است.
تعیین میزان اِعمال خشونت و چگونگی عمل مولوی/ملا در اجرای تجویز خشونت، وابسته به این نیست که حتما در منابع دومی و سومی و چندمی (حدیث، سنت، احکام فقهی، فتوای دارالافتا، دستور امیرالمؤمنین و…) تعیین شده باشد. بلکه وابسته به شرایط اجتماعی و سیاسی و روایت ملا/مولوی از آن تجویز اساسی است.
ممکن است بگویید در دین/مذهب تجویز خشونت برعلیه زنان مشروط به … گفته شده است و در کنار آن حرمتگذاری به زنان نیز تجویز شده است. این درست است. اما مشکل اساسی نفس تجویز خشونت برعلیه زن است که نقش کارکردی دین را بیشتر از تجویز حرمتگذاری آن به زن، در ساختار و در روابط اجتماعی و سیاسی جامعه استحکام بخشیده است. اگر چنین باشد، پروسههای رفع خشونت علیه زنان در جوامع دینیِ اسلامی باید با توسل به آموزههای دینی و مذهبیِ حرمتگذاری به زن، نتیجه مطلوب دهد که هرگز نداده است.
بنا، برای رفع اینگونه معضلات، راه حل اساسی این نیست که به آموزههای دینی و مذهبی ضد آن در متون دینی و مذهبی رجعت کنیم، بلکه راه حل اساسی، نقد رادیکال و رهایی از آن آموزههای است که مثلاً خشونت، تبعیض، نابرابری، فرودستی و اطاعتپذیری زنان را الاهیاتی ساخته و استحکام قدسی میبخشد. در غیر آن ساختار ارزشی جامعه دینی-مذهبی با توجه به دو وجه معنایی فوق، متضمن استقرار تاریخیِ سلطه دینی-مذهبی و به طبع آن سلطه مردانه در جامعه باقی خواهند ماند و هرگز ظرفیت تغییر ساختاری جامعه از نظر جنسیت به نفع زنان را اجازه رشد نخواهند داد. این چیزی است که در قامت طالبان به مثابه بازنمودی از یک سازمان دینی-مذهبی در یک جامعه دینی به عینیترین شکل آن، قابل مشاهده است.
سلطه دینی و سلطه مردانه
بگذارید بحث در این مورد را از یک ورد زبانیِ ژورنالیستیک مبنی بر اینکه گویا طالبان یا جمهوری اسلامی ایران یا پادشاهی آل سعود و امثال آن «از زنان و رشد زنان میترسند» شروع کنم. کسانی که در توصیف وضعیت زنان از این ورد زبانی استفاده میکنند، شاید در بهترین حالت، منظور شان این باشد که زنان برای سلطهی مردانهی آنها (گروهها، حکومتها و دولتهای دینی-مذهبی نوع اسلامی) یک خطر است. این سخن درستی است. اما برای توضیح و فهم عمیق مسأله زنان در مناسبات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی جامعه، ما را به بیراهه هدایت میکند.
آن بیراهگی این است که ما فرضیه خشونت و تبعیض و نابرابری و محدودیت و فرودستی زنان در جامعه دینی-مذهبیِ نوع اسلامی را مردسالاری و سلطه مردانه میپنداریم. در حالیکه جوامع اسلامیِ مثل افغانستان و ایران و عربستان و امثال آن اساسا گرفتار سلطه دینی-مذهبیِ نوع اسلامی در قامت دولتها و حکومتهای اسلامی اند نه سلطه مردانه در قامت دین و مذهب. این ورد به همان اندازه اشتباه است که وردهای مثل «استفادهی سوء از دین» یا «اسلام در ذات خود ندارد عیبی، هر عیبی است در مسلمانی ما است» اشتباه اند. بهدلیل اینکه، برخی آموزههای دینی و مذاهب منشعب از آن، رهنمود بنیادیِ شکلگیری زبان، ادبیات، فرهنگ، تاریخ و جامعهای شده است که بسیاری از ناهنجاریها و ضد ارزشهای انسانی را به هنجارها و ارزشهای اجتماعی مبدل کرده و رفتارهای ضد انسانی در انطباق با برخی از این رهنمودهای بنیادی عین هنجار دینی-مذهبی محسوب میشود. مگر غیر از این است که حاکمیتهای اسلامی و متولیان دین و مذاهب اسلامی اموری مثل حجاب را به درستی امر الاهی میگویند و سرکوب و قتل زنان بهخاطر عدم رعایت آن را -آن هم با ابزار و اسلحه مدرن- تجویز الاهیاتی میکنند؟
بنابراین، این دو نوع سلطه از هم متفاوت اند. وجه بینادین سلطهی دینی الاهیاتی بودن است که به طبع آن، برای خشونت، تبعیض، نابرابری، محدودیت و ستم دینی، توجیه الاهیاتی خلق میکنند. به بیان دیگر، در سلطهی دینی تعیینکنندهی چگونگی رفتار، گفتار و کردار اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دین/مذهبی است که متکای فراانسانی برایش قائل اند. چنانچه فوقا شرح داده شد، تصور کنید دین/مذهبی، بر تمام اندام یک جامعه چیرگی دارد و توسط زنان جامعه به همان شدتی پذیرفته و پاسداری میگردد که توسط مردان آن جامعه. این دین/مذهب در آموزههای اعتقادی خود خشونت مردان علیه زنان را تجویز میکند، برتری مردان بر زنان را صحه میگذارد. تبعیض و نابرابری مردان و زنان را صحه میگذارد. فرودستی و اطاعتپذیری زنان را امر الاهیاتی و تکلیف دینی زن میداند. آنگاه، سلطهی مردان بر زنان آن جامعه سلطهی مردانه است یا سلطهی دینی و مذهبی؟
ممکن بگویید، سلطه مردانه در چتر دین. بلی. دقیقا همینطور است. اما یک تفاوت اساسی وجود دارد. آن اینکه، سلطه مردانه بدون تکیهگاه و چتر مقدس سلطهی دینی/مذهبی، پدیدهی کاملا انسانی و زمینی و تاریخی است که شجرهی آن مربوط به قلمرو سنت اجتماعی و فرهنگی جامعه میباشد نه قلمرو دینی. به عبارت روشنتر، سنت امر انسانی و تاریخی است. یعنی توسط انسانها برپا شده و توسط انسانها میتواند برچیده شود.
مثلا مردسالاری، یک سنت تاریخیِ برآمده از چگونگی روابط انسانها در جامعه در یک روند تاریخی شکل گرفته است و هیچ توجیه فرازمینی و آسمانی ندارد. به همین دلیل است که زنها در همهجا و همه زمانها مجاز اند که برعلیه آن برخیزند. آن را به رادیکالترین شکل نقد کنند. آن را دشنام و ناسزا گویند. آن را شوم و نامیمون گویند. آن را سرنگون کنند. آن را به سخره گیرند. با آن مبارزه کنند و… چون دیگر چیزی نیست که مرد با تکیه بر آن بگوید، خشونت منِ مرد علیه تویِ زن بهخاطر مثلا نوع پوشش و بهخاطر جنست زنانهی تو، امر آسمانی و الاهی است. در حالیکه دین و بهویژه ادیان ابراهیمی و در میان آنها یهودیت و اسلام خود را فراتاریخی و فراانسانی میداند.
وقتی پای سلطهی این نوع دین در میان باشد و سنتهای اجتماعی را در آغوش بکشد و برای آن بنیادهای الاهیاتی برپا کند، آنگاه این باریکراههای مقابله با سلطهی مردانه تنگ و گاه بسته میشود. مگر نمیبینید در جمهوری اسلامی بهخاطر حجاب زنان، خون جاری میکنند و از رهبر تا سرباز و مأمور و ملا میگویند این دستور خدا است. در امارت اسلامی قتل عام میکنند، دُره میزنند، دروازه مکتب و دانشگاه را بهرویشان میبندند، با تفنگ و گلوله صدای دادخواهی و اعتراض زنان را پاسخ میدهند، رفتوآمد را بر آنها میبندند، شغل را از آنها سلب میکنند و هزارویک مصیبت دیگر را بر آنها تحمیل میکنند. آنگاه از رهبر تا سرباز و مولوی و مأمور شان میگویند این دستور خدا و شرع الاهی است. بنابراین، مسأله رهایی زنان و در کل رهایی مردم از رنجهای مکرر تاریخ تبعیض، ستم، نابرابری، خشونت، محدودیت و اطاعتپذیری در جوامع دینی-مذهبی نوع اسلامی ما، منوط است به رهایی از یوغ سلطه دینی-مذهبی که محراق استحکام ساختار نابرابر و آمیخته با خشونت و تبعیض در جامعه است.
ادامه دارد…