عکس: شبکه‌های اجتماعی

از کشته‌ها و زخمی‌های کاج (۵)

سمیرا یکی از زخمی‌های کاج است. او در حمله‌ی انتحاری مرکز آموزشی کاج در روز جمعه (۸ میزان) از چندین جای زخمی شده است. از جمله از ناحیه‌ی پشت گردن، از رگ گردن و از پیشانی.

سمیرا برادر ندارد. خواهرش از خودش کمی کوچک‌تر است. پدرش چندین سال است که دچار مرض زردی سیاه است. در کنار زردی سیاه، سه سال پیش پدر مریضِ سمیرا را موتر می‌زند. پای پدر سمیرا قطع می‌شود و این پدر مریض دیگر برای همیشه به دنیای معلولیت می‌پیوندد.

سمیرا از همان زمان معلولیت پدرش وارد کارِ خیاطی می‌شود. او می‌بیند که نه برادر دارد، نه خواهر بزرگ‌تر دارد و نه پدرِ سالمِ کارگر. حالا که پدر مریضش معلول هم شده بود، اینک او باید کار می‌کرد. کاکای سمیرا خیاطی داشته است و سمیرا در کنار کاکا و کاکازادگانش به شاگردی خیاطی شروع می‌کند.

سمیرا حدود چهار سالِ مداوم خیاطی می‌کند. در کنار خیاطی اما همچنان به درس‌هایش می‌رسد، به خواهر کوچک‌ترش می‌رسد و به پدرش هم می‌رسد. خواهرش را حمایت می‌کند که مکتب و آموزشگاه بخواند و پدرش را هم حمایت می‌کند که احساسِ نداری و خواری و بیچارگی نکند. به او دلداری می‌دهد که در کنارش است و نمی‌گذارد خود یا خواهرش از مکتب بماند. نمی‌گذارد که پدرش چیزی لازم کند و از بی‌پولی آماده نتواند. در حد و حدود یک زندگی عادی کابل، برای خانواده‌اش زندگی فراهم می‌کند.

سمیرا حدود چهار سال زندگی خانواده‌اش را روی پا نگه می‌دارد. هم خیاطی کرده است، هم درس خوانده است و هم به خواهر و مادر و پدرش رسیده است.

این وضعیت همچنان ادامه داشته تا این‌که کابل سقوط می‌کند و پس از حاکمیت طالبان سمیرا به‌عنوان دختر بالغِ عاقل، یا بنا به آنچه که طالبان خطرناک می‌پندارند (به‌عنوان دختر جوان بالاتر از صنف ششم)، اجازه‌ی درس‌خواندن را نمی‌یابد.

مکتب به‌روی سمیرا و خواهرش بسته می‌شود. سمیرا اما در کنار خیاطی از درس‌‌خواندن دست نمی‌کشد و به آموزشگاه آمادگی کانکور ثبت نام می‌کند.

سمیرا در آموزشگاه کاج دانش‌آموز می‌شود. بسیار تلاش می‌کند که درس‌هایش را بخواند، در آزمون کانکور کامیاب شود و در دانشگاه به رشته‌ی دلخواهش که داکتری بوده است راه پیدا کند.

چندین سال تلاش کرده بود. پدر مریض و خواهرِ از خود کوچک‌ترش را حمایت کرده بود. خیاطی می‌کرد، درس‌هایش را می‌‌خواند و در کنار این‌ همه با مادرش در کارهای خانه نیز همکاری می‌کرد.

تقریبا یک دورانِ دراز و دشوار تحصیلی‌اش، با تمام دشواری‌هایی که برای این دخترِ بی‌‌‌کس و کار داشت، تمام می‌شد. از دوازده سال حدود یازده روز به آن آزمون کانکوری که سال‌ها برایش زحمت کشیده بود و اکنون نیز به‌خاطر عبور از همان آزمون در آموزشگاه کاج دانش‌آموز شده بود، باقی مانده بود.

یک صبحِ زود جمعه در آموزشگاه کاج، مثل هر جمعه‌ی دیگر که یک سال می‌شد آن‌جا دانش‌آموز بود، برای آزمون آزمایشی کانکور رفته بود. قرار بوده که به‌عنوان آخرین آزمون آزمایشی، همان روز اساتید آموزشگاه یک سمیناری راجع به چگونگی ورود به محیط آزمون و حل سؤالات آزمون کانکور هم داشته باشند.

سمیرا به‌خاطر سمینار و هیجان روزهای نزدیک آزمون کانکور بسیار خوشحال‌تر از روزهای قبلی بوده است. می‌گوید: «لااقل برای شخص من اینقدر خوشحالی داشت که سه چهار سال آخر دوران مکتبم را با سخت‌کوشی و موفقانه به پایان می‌رساندم. هرچند اکنون از جانب طالبان از درس‌خواندن ممنوع شده و خانه‌نشین شده بودم اما وقتی به شخص خودم و آن‌ روزهای دشوار و آن پدر مریضی که بعدها معلول هم شد نگاه می‌کردم، می‌دیدم که از پس همه‌ی این‌ها به سلامت بیرون آمده بودم. از پدرم خوب مواظبت کرده بودم، به خواهرم رسیده بودم، خودم درس خوانده بودم و با مادرم نیز همکاری کرده بودم. در کنار این‌ها حالا خیاطی را هم خوب بلد شده بودم و کاکایم ازم راضی بود.»

اما در همین لحظات آخرِ این راه دشواری که او از میان مرض و معلولیت و خیاطی عبور کرده بود، ناگهان در مقابل تفنگ قرار گرفت. همان صبح جمعه آموزشگاه را انتحار دادند و سمیرا در کنار این‌که دوستان عزیزش را کشته و غرق خون دید، متوجه شد که خودش نیز پُرِ خون شده است.

سمیرا اول متوجه‌ی زخم خودش نمی‌شود. «صدا بلند بود. گویا مرا بی‌حس کرده بود. افتادم و چیزی را نفهمیدم. پس از یکی دو دقیقه‌ای به حال آمده و بلند شدم. دیدم که صنف دیگر آن صنف امیدواری که لحظاتی بعد آزمون داشت، نیست. صنف پر از گوشت سوخته و خون سرخ دخترانی بود که تا چند ثانیه پیشتر هیجان و نشاط خاصی داشت.

کمی بعدتر متوجه شدم بسیاری از عزیزانی که در کنارم نشسته بودند دیگر زنده نیستند. از یک جمعِ سه‌نفره که دوستان صمیمی بودیم، فقط من زنده مانده بودم. من هم پر از زخم و خون بودم. از شانه بلندم پر از زخم بود. رویم زخم شده بود، پشت گردنم زخم شده بودم و از رگ گردنم هم خون می‌آمد.»

اکنون به‌عنوان شاهد روزهای بد، از میان زخم و خون به زندگی سمیرا که نگاه می‌کنیم، راه پر خم‌وپیچی را می‌بینیم که دختری از میان فقر و مریضی و نداری، استوار قدم برداشته بود. روزهایی را می‌بینیم که دختری از میان غبار جنگ و ناامنی یک‌تنه به فردای سبزِ درخشانش خیره شده و برای رسیدن به آن خیالات سبز تمام واقعیت‌های دشوار زندگی‌اش را به خوبی تحمل کرده بود. در آخرین لحظات اما ناگهان طوفانی از دود و تفنگ راهش را می‌گیرد و بی‌هیچ درک و درایتی از روزهای دشوار زندگی او، از این‌که او چه کشیده است و از چه موقعیتی به آن‌جا رسیده است، میان موج خون پرتاپش می‌کنند.

سمیرا بنابرآنچه که از گذشته‌اش یاد کردیم، باید هنوز نان‌آور خانه می‌بود و تازه درس‌هایش را هم دنبال می‌کرد. او اما پس از حاکمیت طالبان یک‌بار به‌عنوان این‌که دختر بود از درس و مکتب ممنوع شد‌ و یک‌بار به‌عنوان این‌که هزاره بود در آموزشگاه مورد حمله‌ی انتحاری قرار گرفت. این دختر هزاره که خوب‌ترین روزهایش قربانی خیالات فردای بهتر شد، اکنون گذشته و حال و آینده‌اش را از میان زخم‌هایش تماشا می‌کند. گذشته‌اش یک مشت خاطره شده است، آینده‌اش وحشت‌ناک به نظر می‌رسد و در زمان حال نیز با سروگردن زخمی کنار پدرِ بدون پایش خانه‌نشین شده است.