چرخ زندگی پس از مرگ شوهر

زهما عظیمی

در کنج خانه‌ی فقیرانه دو چرخ خیاطی را کنار هم گذاشته‌اند. پشت یک چرخ خودش نشسته است و پشت چرخ دیگر پسرش. صدای خشک چرخ‌ها مدام در فضای اتاق کوچک می‌پیچد. هردو خسته‌اند اما دست از کار نمی‌کشند. تا شام باید ده تا زیرپوش بدوزند. دستمزد بریدن و دوختن هر زیرپوش پانزده افغانی است. پسرش دست در دسته چرخ و نگاه نگران به‌سوی مادر: «مادر جان، برو یک لحظه قدم بزن. خدانخواسته باز شکر خونت بالا نرود.» مادر اما مصرانه پای چرخ نشسته است تا ده افغانی بیشتر کار کند. پسر بازهم اصرار می‌کند که مادرش برای چند دقیقه دست از کار بکشد و قدم بزند. به‌گفته‌ی او، مادرش اگر روزانه ساعتی قدم نزند، قند خونش بالا می‌رود.

هفت سال پیش وقتی شوهر خود را از دست می‌دهد، مبتلا به بیماری قند خون می‌شود. کمی نمی‌گذرد که بیماری معده نیز به آن اضافه می‌گردد. می‌گوید: «پیش از آن به کسانی که دارو می‌خوردند می‌خندیدم اما وقتی بار سنگین زندگی بر شانه‌هایم افتاد، مبتلا به این دو مرض شدم و هفت سال است که دارو می‌خورم.» بیماری معده‌اش با یک عملیات روی کیسه صفرا درمان می‌شود اما در این هفت‌ سال آزگار، هیچگاه نتوانسته است هزینه عملیات را فراهم کند. مرض شکر را با خودانظباطیِ روانی و خوراکی کنترل کرده است. می‌گوید: «گاهی کاسه صبرم لبریز می‌شود. خون‌جگر می‌شوم و در نتیجه قند خونم بالا می‌رود اما کوشش می‌کنم بر مشکلات زندگی مسلط باشم.»

مشکلات زندگی هفت سال پیش وقتی بر شانه‌هایش می‌افتد که شوهرش را در هنگام کار ساختمانی در ایران برق می‌گیرد و می‌کشد. می‌گوید: «یک روز شوهرم زنگ زد و گفت، امروز می‌روم تهران خانه خواهرم. از آن روز به بعد تا یک هفته شماره‌اش از دسترس خارج شد. نگران بودم. هر روز زنگ می‌زدم اما تماس برقرار نمی‌شد. یک روز کنار چاه آب در وسط حویلی پیاله‌ها را می‌شستم که دروازه باز شد. یکی از ریش‌سفیدهای منطقه از دروازه وارد شد و بعد از احوال‌پرسی خواهشمندانه گفت که بروید خانه. من وارخطا شدم و فورا به خانه آمدم. هیچ نمی‌فهمیدم که چه خبر است. مردان و زنان با سکوت وارد خانه شدند. فهمیدم که حتما کسی از خویشاوندانم از دنیا رفته است اما حتا در ذهنم هم نگذشت که شوهرم باشد. مردم فاتحه خواندند و من از گریه ضعف کردم و به زمین افتادم. وقتی به هوش آمدم، زنان مرا حلقه کرده بودند و دلداری می‌دادند اما من از آنان خواهش کردم که بگویند که از دنیا رفته است. یکی از زنان با لحن بعض‌آلود گفت، شوهرت را خدا رحمت کند. شوهرم جوان بود. هیچ بیماری هم نداشت. باور نمی‌کردم او مرده باشد. او را در هنگام کار روی داربست برق می‌گیرد و از طبقه پنجم به زمین می‌کوبد و در جا از دنیا می‌رود.»

پس از مرگ شوهر تمام مشکلات زندگی به یک‌بارگی بر دوش او می‌افتد. او می‌ماند و پنج کودک شان. بزرگ‌ترین فرزندش دختری است که در هنگام مرگ پدر دانش‌آموز صنف نهم مکتب بوده و فرزند دومش که پسر است دانش‌آموز صنف سوم. سه فرزند دیگرش که دختر اند زیر سن هفت‌سالگی بوده‌اند: «روزی که فاتحه شوهرم به پایان رسید، مردم تا خانه ما را همراهی کردند و تسلیت گفتند و رفتند. آنان که رفتند حس کردم که چقدر تنهایم! طرف کودکان خود که نگاه می‌کردم، دلم بسیار غریب می‌شد. حیران مانده بودم که کودکان را چگونه بزرگ کنم. روز فاتحه که شب شد، به تنهایی با خود نشستم و گفتم خدایا چه کار کنم؟ بالاخره تصمیم گرفتم که تسلیم این غم نشوم و کودکانم را به بهترین وجه ممکن تربیه کنم. فردایش که آفتاب طلوع کرد، دست پسرم را گرفتم و به مکتب رساندم. در راهِ بازگشت به خانه نزد دوست صمیمی دختر خود رفتم و از او خواهش کردم فردا با دختران بیایند و دخترم را با خود به مکتب ببرند. فردایش آنان آمدند و دخترم را به مکتب بردند.»

دختر و پسرش از صنف اول تا صنف دوازدهم شاگرد اول بوده‌اند. دخترش با ۳۳۰ نمره به دانشکده طب راه‌یافته و امسال دانشجوی سال چهارم طب معالجوی است. پسرش صنف دوازدهم است و زبان انگلیسی را تا سطح عالی فرا گرفته است. اما خواهی نخواهی تأثیرات مرگ پدر بر جان و تن هردو فرزند بزرگ‌شان پیداست.

«مرگ شوهرم بیشترین تأثیر را بر دختر بزرگم گذاشت، به‌خاطری که هوشیار شده بود. بعد از مرگ پدر دیگر قد نکشید. روحیه‌ی غمگین دارد.» اما این دختر غمگین مثل برادر پابه‌پای مادر، نامرادی‌های زندگی را به دوش می‌کشد. هر روز که به دانشگاه می‌رود، نیم‌ساعت زودتر حرکت می‌کند و تا جاده عمومی پیاده می‌رود تا ده افغانی را برای خرید یک قرص نان ذخیره کند. طی چهار سال در دانشگاه حتا ده افغانی برای خریدن خوراکی مصرف نکرده است: «در تفریح میان ساعت‌های درسی همصنفی‌هایم به کافه می‌روند تا یک چیزی بخورند اما من از آنان جدا شده در گوشه‌ی می‌نشینم و درس‌های خود را می‌خوانم. طی چهار سال دانشگاه حتا در یک ساعت تفریح هم دوستانم را همراهی نکردم چون من حتا توان خریدن خوراکی ده افغانیگی را ندارم. نمی‌خواهم به‌خاطر فقر پیش کسی شرمنده شوم.»

مادر به تأیید گپ‌های جان‌سوز دخترش با کنج چادر اشک چشمان خود را پاک کرد و آهی کشید: «امروز که به طرف دانشگاه می‌رفت هزار افغانی برای خریدن کتاب درسی درخواست کرد اما فقط شش ‌صد افغانی که در خانه بود برایش دادم. وقتی از دروازه بیرون می‌شد طرفش نگاه کردم. خیلی دلم سوخت. خیلی.»

پسرش نتوانست تاب بیاورد، اشک از چشمانش سرازیر شد. مادر ادامه داد: «اما خدا را شکر می‌کنم که توانستم فرزندان خوب و موفقی تربیه کنم. با گرسنگی و فقر و شنیدن حرف‌های مردم ساختم اما نگذاشتم فرزندانم احساس کنند بعد از مرگ پدر بی‌سرپرست اند. تا حالا که دستم پیش کسی دراز نشده است، از این به بعد هم پیش کسی دست‌ دراز نمی‌کنم. ظرف‌شویی می‌کنم، لباس‌شویی می‌کنم، خیاطی می‌کنم، مریضی‌ را تحمل می‌کنم اما اجازه نمی‌دهم و نداده‌ام که فرزندانم از درس محروم باشند. خدا را هزار بار شکر می‌کنم که فرزندان موفق و حرف‌شنو تربیه کرده‌ام. حالا اگر بمیرم هم حسرتی بر دل ندارم. در این هفت سال هیچگاه حاضر نشده‌ام برای کار بیرون از خانه بروم. بعضی‌ها پیشنهاد دادند که در فلان جای پخته‌تکانی بروم اما من جواب رد دادم. اگر من برای پیدا کردن لقمه‌نانی خانه را ترک می‌کردم کودکانم هم درس نمی‌خواندند و هر کدام به‌سویی می‌رفتند.»

این مادر در حالی‌که از یک ‌طرف، مبتلا به دو بیماری است و از طرف دیگر، بار یک زندگی را به دوش می‌کشد، توانسته است پنج فرزند موفق و سربلند تربیه کند. وقتی خواستم از جریان خیاطی عکس بگیرم، خندید و گفت: «طوری عکس بگیر که شناخته نشویم.» وقتی شخصیت محکم و عزت نفسش را ستایش کردم، باز هم خندید و گفت: «در برابر مشکلات زندگی نباید خم به ابرو آورد. زندگی یک‌بار است. با تمام بدبختی‌هایش باید سربلند زندگی کرد.»