افغانستان به روایت معلولین (۵)

عاطفه محمدی، یکی از دختران جوانِ معلول است. معلولیت برای او سراسر محرومیت بوده است. او در تمام ۱۲ سال مکتب، به‌دلیل این‌که از همصنفی‌هایش عقب می‌مانده، تنها به مکتب رفته است. «پای لنگ» برای او طعنه شد و بعدها او را از مزایای زیادی محروم کرد.

عاطفه متولد ولسوالی شهرستان ولایت دایکندی است. مکتب را تا صنف دوازدهم در شهرستان خواند و در سال ۱۳۹۷ از مکتب «غاف» این ولسوالی فارغ شده است. این مکتب از خانه‌ی او دو ساعت راه فاصله داشته است.

عاطفه از ناحیه‌ی پا معلول است. به‌صورت مادرزاد پای چپش کوتاه‌تر است. هنگام راه رفتن او را اذیت می‌کند. گاهی پایش درد هم می‌کند.

عاطفه ۱۲ سال بدون هیچ وسیله‌ی نقلیه، هر روز چهار ساعت راه را پای پیاده به مکتب رفته است. برای دیگران کم‌تر، ولی برای او حداقل از خانه تا مکتب و از مکتب تا خانه هر کدام دو دو ساعت راه بوده است. غم‌انگیزتر این‌که در تمام این ۱۲ سال، او تنها مکتب رفته است. دوستانش با گام‌های او راه نمی‌رفته‌اند.

از همان کودکی، دوستان عاطفه، به‌خصوص در راه مکتب او را به‌دلیل معلولیت از صفِ خود می‌رانده‌اند. با او راه نمی‌رفته‌اند، با او گشت‌وگذار نداشته‌اند و با او همراز و هم‌بازی نبوده‌اند.

از مکتب که رخصت می‌شده، از همان اولِ راه از او جدا می‌شده‌اند. از او جلو می‌افتاده و عاطفه نمی‌توانسته با گام‌های آنان راه برود.

بعضی اوقات که روزهای سردتر و باد و باران بوده، بعضی از دوستانش در ابتدا همکاری می‌کرده که مثلا با او یک‌جا برود؛ ممکن است باد و باران بیاید و عاطفه نتواند خانه برسد. اما در راه او را جا می‌گذاشته و خودشان می‌رفته‌اند.

گاهی هم کسانی که با او همراه بوده، او را سرزنش می‌کرده. به او تندوتیز می‌گفته که باید سریع برود. او اما با پای معلول که تازه درد هم داشته، همان‌قدر راه‌رفتن آخرین توانایی‌هایش بوده است.

«در اوایل من تلاش داشتم با دوستانم یک‌جا بروم. دیگران بازی کرده می‌رفتند، من از دور می‌دیدم و برای بازی دق می‌شدم. بعدها که معلوم شد آنان با من بازی نمی‌کنند و از من جلو می‌افتند و عمدتا هم به‌دلیل کُندرفتن من به من سخت‌وزار می‌گویند، خودم هم تلاش کردم که با تنهایی عادت کنم و دیگر به آنان نچسپم.

سال‌ها این‌طوری رفتم. تقریبا ۱۲ سال همان یک مسیر تکراری و خسته‌کن را تنها رفت‌وآمد کردم. برای خودم دلم می‌سوخت. می‌گفتم اگر من معلول نبودم، شاید یکی از دختران شوخ‌تر و سرمست‌تر هم می‌بودم. در راه مکتب چقدر با هم بازی می‌کردیم و ۱۲ سال‌ زندگی‌ام این‌طوری تک‌وتنها و دق و دل‌تنگ نمی‌گذشت.»

شاید روزهای بد فراموش می‌شود و یا حافظه بیشتر بر خاطرات خوش متمرکز است. بنا به هر دلیلی اکنون عاطفه از آن روزها عبور کرده و از آن زمان به‌عنوان دوران بسیار سخت یاد نمی‌کند. به‌جای آن، او از دو روز نزدیک به این روزهایش به‌عنوان «سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش» یاد می‌کند.

«آن روزها هرچه بود گذشت. آن ۱۲ سال هم البته بسیار طولانی بود. تصور نمی‌کردم روزی برسد که از آن روزها به‌عنوان روزهای گذشته یاد کنم. فکر می‌کردم روزهای تنهایی و معلولیت هر روز طولانی‌تر می‌شود. اما هرچه بود گذشت. دیگر آن روزها سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام حساب نمی‌شود.

به‌جای تمام آن ۱۲ سال اکنون دو روز بسیار سخت را شاید هرگز نتوانم فراموش کنم. از آن دو روز، یکی روزی بود که همصنفی‌های دوران مکتبم می‌رفتند و برگه‌ی آزمون کانکور می‌گرفتند. من نتوانستم بروم. دلیلش معلولیتم بود. در تمام آن ۱۲ سال مکتب، من نتوانستم آموزشگاه بخوانم. نتوانستم آمادگی کانکور بخوانم. درس‌های مکتب را هم نمی‌توانستم درست بخوانم. راهم دور بود. دو ساعت می‌رفتم، دو ساعت می‌آمدم. آموزشگاه و آمادگی کانکور هم از خانه‌ی پدرم دور بود و من پس از چهار ساعت پیاده‌روی با پای معلول، دیگر توان آموزشگاه رفتن و پیاده‌روی نداشتم.

می‌دانستم چیزی یاد ندارم و اگر در آزمون اشتراک کنم ناکام می‌مانم. من طعم تلخ ناامیدی را بسیار چشیده بودم. نمی‌خواستم بار دیگر ناکام بمانم و ناامید شوم. تمام همصنفی‌هایم خوش‌خوش می‌رفتند که برگه‌ی آزمون کانکور بگیرند، من فقط راه‌رفتن آنان را تماشا می‌کردم. در تمام آن ۱۲ سال دلم برایم سوخته بود. اما آن روز درد دیگری بود. ۱۲ سال دویده بودم برای این‌که بازهم از صف عقب بمانم.»

در گفت‌وگو بودیم. عاطفه این‌جا که رسید رویش را دَور داد و سکوت کرد. من سرم را پایین گرفته بودم و فقط به فسادِ آشکار و به وجدان خفته‌ی حکومت فکر می‌کردم. به تمام آن پول‌هایی که به‌نام معلولین می‌گرفتند اما کمکی برای معلولین نمی‌شدند. به تمام آن کارمندان مؤسسات حمایت از معلولین فکر می‌کردم که معلولین را تمسخر می‌کردند.

دیدم سکوت عاطفه طولانی‌تر شد. سرم را بلند کردم که گریه می‌کند. همان چشمان قشنگ بادامی که شاید باربار به حال خودش گریه کرده بود، برای بازگویی خاطرات آن روزها بازهم سرِ اشک می‌چرخید.

عاطفه حالا با گلوی پر از بغض ادامه داد که این یکی از دو سخت‌ترین روز زندگی‌اش بوده است. روز دومی که او تا حالا به‌عنوان سخت‌ترین روز زندگی‌اش یاد می‌کند، هم مربوط به کانکور است: روزی که نتیجه‌ی آزمون کانکور اعلام شد و او کامیابی همصنفی‌هایش را تبریک گفته بود.

عاطفه شاید هنوز به آن دیدگاه فمینیستی که با کامیابی دختران دیگر خودش را کامیاب حس کند نرسیده است. در آن جغرافیای محروم و در آن خانواده‌ی فقیر شاید کتابی نبود، شاید صحبت بزرگ‌تر از کانکور نبود و شاید آینده را در مرزهای کانکور تصور می‌کردند. در هر صورتش شاید او هنوز نمی‌داند که افغانستان لااقل از چشم‌انداز جنسیتی چقدر دوقطبی است و با کامیابی دختران خوشحال شود. یا شاید هم او با کامیابی همصنفی‌هایش به یاد تمام آن ۱۲ سال تنهایی و دویدن می‌افتد.

از این موضوع عبور کردم و عاطفه را نپیچانیدم. از قرار معلوم او برای خودش بسیار گریسته بود. در جغرافیایی که با پاهای سالم لِه می‌شویم، بغضِ معلولیت آشکار است. دیده‌ایم بسیاری از دخترانی که می‌توانستند با مردان برابر بدوند، آرزو می‌کردند ای کاش دختر نمی‌بودند. عاطفه‌ی معلولی که ۱۲ سال از دختران هم عقب مانده بود و برای آخرین عقب‌ماندگی‌اش که نتوانست با آنان در آزمون کانکور برود تا هنوز می‌گرید، واضح است که در مورد روزهایی که در انتظار کمک می‌رفته و کارمندان مؤسسات حمایت از معلولین از این دختر نوجوان می‌خواسته که بیا پاهایت را اندازه کنیم، با بغض و گریه و بسیار به سختی می‌تواند صحبت کند.

«ما فقیر بودیم. هنوز برادر نداشتم. برادرانم بعدها متولد شدند و فعلا کوچک‌ اند. من فرزند دوم خانواده بودم. پدرم مرا در کودکی به مؤسساتی که من نامش را نمی‌دانم برده بود تا برایم کمکی شوند. یا شاید مرا حمایت کنند که پایم عملیات شود و دیگر رنج و درد نکشم. آن روزها کارمندان مؤسسات به پدرم گفته بودند که دخترش فعلا کوچک است. زیر هژده سال است. هر وقت که هژده‌ساله شد بیاورد و ما حمایت می‌کنیم. وقتی که من جوان و هژده‌ساله شدم و دیگر مشکل قانونی سِنی نداشتم، خودم رفتم. گفتند تو بزرگ شده‌ای. باید وقتی که کوچک بودی می‌آمدی.

چند بار رفتم. بار آخرش یک کارمند پشتون هم بود. به من گفت که معلولیتم چه است. گفتم پای چپم مادرزادی کوتاه‌تر است. در راه رفتن اذیتم می‌کند. لنگیده می‌کنم. درد هم دارد. من از سر امیدواری به همکاری توضیح می‌دادم، آن کارمندِ حدودا سی‌وپنج‌ساله‌ی پشتون اما به من می‌خندید. می‌گفت راست نمی‌گویم. اگر راست می‌گویم به اتاقش بروم که او پاهایم را اندازه کند که آیا کوتاه‌تر است یا نه.»

عاطفه دیگر از کمک دولت و مؤسسات دست می‌شوید. به‌دلیل فقر و معلولیت نمی‌تواند دانشگاه یا آموزشگاه‌های زبان برود و درس بخواند. او چهار سال خانه‌نشین می‌شود. در سال ۱۴۰۰ خواهر بزرگ عاطفه از دانشگاه فارغ می‌شود و مطابق رشته‌ی درسی‌اش در یکی از مکاتب خصوصی کابل آموزگاری پیدا می‌کند. همین که او آموزگار می‌شود مادر عاطفه به او می‌گوید که با معاشش باید عاطفه را حمایت کند تا او به یکی از دانشگاه‌های خصوصی کابل درس بخواند.

عاطفه اکنون به حمایت خواهر بزرگش که آموزگار یکی از مکاتب خصوصی در غرب کابل است، از شهرستان دایکندی به کابل آمده است. او با خواهر و چندی از دوستان خواهرش در یک اتاق کرایی در غرب کابل زندگی می‌کند. درس‌هایش را در یکی از انستیتوت‌های صحی غرب کابل شروع کرده و قابلگی می‌خواند.

عاطفه پس از تقریبا چهار سال خانه‌نشینی، اکنون بازهم درس می‌خواند. بازهم بسیاری از روزها که کرایه‌ی موتر ندارد و معاش خواهرِ آموزگارش کفایت نمی‌کند، مسیر تقریبا یک‌ساعته را پیاده می‌رود. این‌بار اما این‌قدر هست که بزرگ شده است و برخلاف دوران مکتب، کودکان هم‌بازی‌اش را از دور تماشا نمی‌کند تا هرچه بدَود به آنان نرسد.