ما چقدر طالب‌ایم

نوید غورزنگ

بیایید قصه را از این‌جا شروع کنیم: در کوچه‌ی ما مردی چهار دختر دارد و یک پسر. در خانه‌ی این مرد همه همان یک پسر را دوست دارد. هرچیز خوب از پسر است. شوربا که پخته کند، گوشت لخم از پسر است. عید که برسد، او لباس دلخواهش را بدست می‌آورد. فوتبال که می‌رود، خواهر کوچک‌ترش جوراب و ساق‌بند و کفش و شورت و پیراهنش را داخل کوله‌پشتی‌اش تیار می‌کند. از فوتبال که برگشت، خواهر سومش جوراب و لباس فوتبالش را می‌شوید. او هر هوسی به‌جا بکند، پدرش برآورده می‌کند. او عاشق پدرش است.

این‌طرف چهار دختر انگار در بدل سالانه بیست سیر گندم در آن خانه مزدور مقرر شده‌اند. هیچ‌کدام از این دختران حق نه گفتن ندارد. هرچه پدر و مادر و آن یک پسر به این چهار دختر بگویند، باید پذیرفته شود. لباس دختر کلان که در جانش تنگی کند، اتومات به دختر بعدی می‌رسد. مگر این‌که زیاد کهنه شده باشد و دیگر قابل استفاده نباشد. هیچ یکی از این دختران به یاد ندارند که پدرشان روزی دست آن‌ها را گرفته باشد و به بازار برده باشد تا کفشی یا لباسی دلخواهش را بخرد. هیچ یکی از آن‌ها شوق ورزش ندارد. حتا ورزش را برای دختران شرم می‌پندارند. هیچ دختری به مکتب نرفته؛ اما به هنر دست‌دوزی دست یافته‌اند.

پدر خانواده مرد زحمت‌کشی است. خانه برایش آباد کرده و موتر خریده است. پس‌انداز دارد و نگران سرمای زمستان و قحطی و بی‌برقی هم نیست. کارش در بازار خریدار دارد و عایدش خوب است. او از این‌که دخترانش تابع است، آن‌ها را دوست دارد. تمام آرزویش در قسمت دخترانش این است که صحیح و سالم به خانه‌ی شوهران‌شان بروند، با نام نیک. خیلی دوست دارد برای هر دخترش یک خواستگار خوب بیاید. از نظر او خواستگار خوب، پسری است که درس‌خوانده و صاحب کار و درآمد و مالک ثروت و جایداد است.

پسرش به مکتب می‌رود، بر علاوه‌ی مکتب به آموزشگاه زبان انگلیسی هم می‌رود. کامپیوتر دارد و مبایل آخرین ورژن؛ آیفون چهارده. پسرش هنوز خردسال است، خیلی از دنیا نمی‌فهمد. برایش اهمیتی ندارد که خواهرانش بی‌سواد مانده. همین‌ که نازش در خانه می‌چلد، برای او همه‌چیز است.

مادر خانواده حرفی برای گفتن ندارد. وقتی چهار بار پشت سر هم دختر به دنیا آورد، پیش چشم شوهرش بد شد. شوهرش پسر می‌خواست و آخرین آرزوی مادر خانواده این بود که یک پسر به دنیا بیاورد که آن را هم آورد. فعلا کل آرزویش پس‌ بخت شدن دخترانش و دیدن عروسی پسرش است. مادر بیچاره وقتی اولین دخترش هفت‌ساله شد می‌خواست او را به مکتب بفرستد. دوست داشت دخترش باسواد شود و برای خودش کسی شود. اما شوهرش او را فهماند که مکتب‌ رفتن چه خطراتی ممکن در پی داشته باشد. شوهرش او را به زور متقاعد کرده که مکتب برای دختر نیست. جای دختر چهاردیواری خانه است.

خوب قصه تمام شد. حالا وقتش است که از خود بپرسیم ما خودمان چقدر طالب‌ایم؟ به دیگران می‌توانیم دروغ بگوییم، اما به خودمان که نمی‌توانیم. از خودمان که نمی‌توانیم پنهان کنیم.