بالاخره نوبت به ضیاعالحق امرخیل رسید و خلیفهی انتحاریها به خانهاش رفت. امرخیل و خلیفه باهم چای نوشیدند و کمی قصه کردند. یکی از بستگان آقای امرخیل قصهی آنها را قرار ذیل خلاصه کرده برای ما فرستاده است:
ضیاعالحق: خلیفه صاحب بسیار خوش آمدی به کلبهی حقیرانهی ما.
خلیفه: این کلبهی حقیرانه است؟ تو هنوز آدم نشدی؟ فکر میکنی مه داکتر عبدالله استم که مره بازی بتی؟ خانهی تو سم صحیح قصر است بچیم. چرا کلبه میگی؟
ضیاعالحق: ههههههه. خلیفه صاحب به خداوند تبارک و تعالی سوگند که همین لحظه یک نوری در قلبم احساس کردم. گمان میکنم یک طفل ششساله شدهام در آغوش گرم و پر محبت پدرانهی شما.
خلیفه: خیلی خوب. اینجا نیامدهام که مرا لیف بزنی. از رقم رقومت معلوم است که آدم خوبی هستی و همیشه فکر فردایت را میکنی. حالا بگو چه وقت دیتابیس انتخابات را در اختیارم قرار میدهی؟
ضیاعالحق: من دیتابیس انتخابات را ندارم. اما از تیمهای انتخاباتی را دارم. دیتابیس انتخابات بدرد نمیخورد. اگر اجازه بدهی یکبار به گذشته برگردم؛ دیتابیس انتخابات گوسفند زیاد داشت و من گوسفندانش را به یک کوچی فروختم. فقط دیتای تیمهای انتخاباتی را دارم. اصل دیتا اینجا است.
خلیفه: خوبه، بسیار خوبه. برایم یک لیست جور کن. د صدر لیست پیسهدارا باشه، همو کسایی که به تیمهای انتخاباتی کمک مالی کردهاند. وقتش رسیده جوانان را بفرستیم سراغ شان تا آنها بیایند پیش ما عذر کنند که کمی از کمکهای مالی شان مستفید شویم.
ضیاعالحق: میفهمم چه میگویید جناب خلیفه. به خدا دیشب در خواب میدیدم یک مرد نورانی با یک بوجی خرما به خانهام آمده و مرا مثل پسر خودش نوازش میکنه. صبح که از خواب بلند شدم خوشحال بودم، فکر میکردم آن شخص یا از انبیا است یا از خلفا. حالا که میبینم آن شخص شما بودید.
خلیفه: ههههههه، مطمئنی اشرف غنی نبود؟
ضیاعالحق: هههههههه. او بیچاره یک بوجی خرما را چطور پشت کنه با او تن نحیفش؟ یک دفعه دست شاهحسین را بالا کرد، مجبور شد سه هفته تحت نظارت متخصصین قرار بگیرد.
خلیفه: خیلی خوب. تو میفهمی که خلیفه دوست ندارد وقتی جایی میرود، دست خالی برگردد. حالا هم باید بروم. چه داری که خلیفه را خشنود کند؟
ضیاعالحق: فعلا یک لیست از کسانی را در اختیار شما قرار میدهم که گفته کافرا مغز متفکر تیمهای انتخاباتی بودند. لیست پیسهدارا را خودم برای شما میآورم.
خلیفه: هنوز هم مثل سابق یک شکارچی لایق هستی. دل مره شکار کردی. از تو خوشم میایه.
ضیاعالحق: بعد از خدا و رسولان و کتب آسمانی و خلیفه سراجالدین حقانی حفظهالله، وظیفه مقدس است. باید هرکس وظیفهی خود را صحیح پیش ببرد.
خلیفه: شاباش بچیه! کدام چیزی اگر لازم داشتی، برایم زنگ بزن.
ضیاعالحق: از خداوند میخواهم خوابم را کامل به حقیقت مبدل کند. مرد نورانی به خانهام آمد اما بوجی خرما نیاورده بود. امیدوارم که بوجی خرما را بفرستد.
خلیفه: تو لیست خرماداران و خرمافروشان را بفرست، بوجی خرمایت د گردن خلیفه. تشویش مت کرو زوی!
قصه اینجا تمام شد و خلیفه با لیستی بیرون شد. امرخیل هم مشغول ترتیب سفتهی تیمهای انتخاباتی شد.