ماه نهم کامل شد. دمادم شام بود که درد زایمان پنجه به جان راضیه افکند. سردار که بیصبرانه تولد پسر خود را روزشماری میکرد تازه از آبیاری گندم پسِ ده برگشته بود. همین که بیل را پشت دروازهی دهلیز گذاشت، صدای آه و نالهی همسر خود را شنید. وارخطا شد و بهسوی دروازهی خانهی نشیمن دوید. دروازه باز بود و او راضیه را در حالیکه از درد زایمان به خود میپیچید، دید. از فرط خوشحالی و وارخطایی نتوانست چیزی بگوید. با شتاب برگشت و بهسوی خانهی خاله عایشه دوید. خاله عایشه قابلهی قریه بود. قابلگی را از تجربه آموخته بود. سردار به محض اینکه پیش خانهی خاله عایشه رسید، فریاد زد: «خاله عایشه! بچیم، بچیم.» خاله نفهمید و با نگرانی پرسید: «بچهات را چه شده؟» سردار گفت: «وقت تولدش شده. زود بیا برویم. بچیم، بچیم.» خاله فورا بهدنبال سردار راه افتاد و هردو نفسسوخته به خانهی سردار رسیدند. خاله که پا به دهلیز گذاشت، آستین بالا زد و زیر لب برای مادر و فرزندی که قرار بود به دنیا بیاید دعا کرد. دروازه را بست و به سردار گفت پشت دروازه گوش به صدا بماند که اگر چیزی نیاز شد، در دسترس باشد.
سردار بهخاطر دیدن روی پسرش، ثانیه برایش دیری میکرد. آه و نالهی راضیه بلند بود و سردار پشت دروازهی بسته بیصبرانه قدم میزد. چند دقیقه که گذشت، صدای آه و ناله خاموش شد. تپش قلب سردار شدت گرفت. نتوانست تاب بیاورد. بیاختیار صدا زد: «خاله قابله، بچیم!» پاسخی نشنید. طاقتش طاق شد و با پشتِ دست به دروازه ضربه زد. دست در دست میمالید. چشم و گوش را بهسوی دروازه تیز کرد. دروازه باز و چهرهی خوشحال خاله عایشه نمایان شد. سردار عنان اختیار از کف نهاد و پا پیش گذاشت تا به درون خانه بدود. در این لحظه خاله عایشه جملهی گفت که مثل آب روی آتش، سردار را در جا خشک کرد. از خاله پرسید: «چه گفتی؟» خاله گفت: «شکر دخترت سالم به دنیا آمد. مبارک باشد.» دست و پای سردار سست شد و رنگش پرید. پا پس گذاشت و روی صندوقی نشست که کنار دروازه در دهلیز گذاشته شده بود. دقایقی گذشت و ذوق و خوشحالی سردار کاملا تبدیل به خشم شد.
سردار که از صورتش خشم میبارید، مشت به دیوار کوبید و هرچه دشنام بلد بود نثار راضیه و خود کرد و با گامهای تند پا به بیرون گذاشت و یکراست سوی مسجد رفت. هوا کاملا تاریک شده بود و آخرین نمازگزار بابه اللهداد بود که با احتیاط از زینهی مسجد پایین میآمد. سردار که از خشم دست و پایش میلرزید، با تندی از کنارش گذشت و دروازهی مسجد را باز کرد. بابه اللهداد او را نشناخت و با صدای آرام پرسید: «خیریت باشه!» پاسخی نشنید و به راه خود ادامه داد. سردار پا به درون مسجد گذاشت و عَلم را با دو دست محکم گرفت و همانطوری که تکان میداد، با صدای لرزان داد زد: «من پسر میخواستم. خدایا گناه من چیست که باز هم دختر دادی؟»
بابه اللهداد که به خانه رسید، بیدرنگ گفت: «یک نفر با وارخطایی داخل مسجد شد. نمیدانم که بود. خدا کند خیریتی باشد.» ناصر، پسر بزرگ بابه اللهداد نگران شد و چراغ در دست بهسوی مسجد شتافت. دروازهی مسجد باز بود و آه و نالهی گنگی از درون آن شنیده میشد. نگرانی ناصر اوج گرفت و گامها را تندتر کرد. زیر لب گفت: «خدایا خیر!» و به علم نزدیک شد. سردار را دید که پای علم نشسته و میگرید. دست روی شانهی سردار گذاشت و با صدای آمیخته به نگرانی پرسید: «یازنه جان چه شده؟ خیریت باشد!» در این هنگام عبدالله، برادر بزرگ سردار نیز وارد مسجد شد. سردار با بغضی در گلو گفت: «خدایا گناه من چه بود که باز هم مرا دختر دادی؟ ناصر جان چرا من اینقدر بیطالعم؟ یک دختر، دو دختر بس نبود که باز هم خدا مرا دختر داد.» عبدالله که از ماجرا باخبر بود، به آرامی به برادر کوچکتر تسلی داد. «تو راست میگویی برادر اما باید راضی به رضای پروردگار باشیم. غصه نخور، خدا مهربان است.» ناصر هم خواست دلداری دهد اما خودداری کرد، چون فورا به یاد آورد که سردار بهخاطر دخترآوری با راضیه خواهرش بدرفتاری کرده است. چراغ را گرفت و از جا بلند شد. بهسوی دروازه راه افتاد و خطاب به ناصر گفت: «آدم در کار خدا ایراد نمیگیرد. باید شکر کنی که زنی به خوبی راضیه داری.» دروازه را که باز کرد، لحنش کمی تهدیدآمیز شد: «متوجه رفتار خود باش.»
عبدالله به سردار دلداری داد و از او خواست که به خانه کنار زن و نوزاد خود برود. سردار لج کرد و گفت: «تو برو، من همینجا در خانهی خدا میخوابم.» عبدالله به عذر و زاری افتاد و گفت: «نکن به لحاظ خدا. آبروریزی نکن. برویم خانه و خدا را شکر کن.» کلمهی آبرو به جان سردار کارگر افتاد و از جا بلند شد. هردو از مسجد بیرون شدند. در راه رفتن به خانه، زبان عبدالله از گفتن کنایه باز نمیایستاد و کوشش میکرد خوشحالی خود را زیر لحن پندآموزانه پنهان کند. «هرکس نوکر طالع خود باشد. من آرزو میکنم که خدا اینبار یک دختر به من بدهد. بهخاطر بچههایم میگویم. آنها نباید یک خواهر داشته باشند؟» این جملهها مثل زهری بود که به کام سردار میریخت اما چیزی نگفت، فقط صورتش از حسادت سیاه شد و از اینکه بهخاطر تاریکی شب به چشم عبدالله نیامد، کمی احساس خرسندی کرد.
برای اینکه حسادت خود را کاملا پنهان کند خواست همدلی دروغین خود را با عبدالله بر زبان آورد اما ترسید که صدایش همه چیز را فاش کند. از این رو، گلو صاف کرد و به خود فرصت داد تا بر صدا مسلط شود و گفت: «آری برادر، خدا را شکر که خوشطالع استی. انشاءالله صاحب دختر هم میشوی.» عبدالله قاه قاه خندید و با دست به شانهی سردار زد و گفت: «انشاءالله، خدا بخواهد تو هم صاحب بچه میشوی، نگران نباش.» دل عبدالله یخ نکرده بود و از این رو برای برانگیختن حسادت برادر کوچکتر تا دهان باز کرد که چیزی بگوید، هردو به دروازهی خانه رسیدند و سردار با صدای بلند گفت: «خدایا تو مهربانی.» دروازه را که باز کرد، بوی تند دود اسپند به مشام شان رسید و هردو ساکت شدند.
سردار شب بهجای نان غصه خورد و خوابید. راضیه نام نوزاد را بسگل گذاشت تا خدا بخواهد فرزند چهارم شان دختر نباشد. مردان و زنان قریه هم باخبر شدند که خانم سردار بازهم دختر به دنیا آورده و از این بابت تأسف خوردند. پسران قریه هم باخبر شدند و از این رو که فرصت شبنشینی و بازی فراهم نشده است، از تولد این دختر خوشحال نشدند.
بسگل پا به دوسالگی گذاشته بود که راضیه پا به ماه نهم بارداری گذاشت. یک ماه بعد فرزند چهارم این خانواده با قدم نیک خوشحالی را برای راضیه و سردار به ارمغان آورد. سردار با شلیک گلوله پیام خوشحالی و خوشبختی را به گوش اهالی قریه رساند. زن و مرد قریه یکی پی دیگری آمدند و تولد خداداد را به سردار و راضیه تبریک گفتند. سردار گوسفندی ذبح کرد و خرد و کلان قریه را مهمانی داد. مردان جوان و پسران نوجوان قریه شش شب در خانهی سردار شبنشینی آمدند و رقص و بازی کردند.
بسگل فقط از شیر مادر محروم نشد بلکه از تنها توجه مادری هم خیلی محروم شد. با تولد خداداد، رابطهی پدر و مادرش هم مهربانتر شد و در این فضا دختران هم تا جایی نفس راحت کشیدند. با آن هم تمام چیزهای خوب از آنِ خداداد بود. اگر او خوش بود همه اعضای خانواده خوشحال و اگر ناراحت بود همه ناراحت بودند. هر سه خواهر مثل پروانه گِرد خداداد میپریدند و از وجودش که خوشی را به خانه آورده بود، خرسند بودند. خداداد روزبهروز بزرگتر و قبراغتر میشد اما بسگل روزبهروز لاغرتر و گوشهگیرتر.
بسگل هفتساله شد و با دختران قریه به مکتب رفت اما پدرش راضی نبود. بسگل که از مکتب به خانه برمیگشت، گوسفند و گاو را به چراگاه میبرد و در غروب با رخسار خاکآلود و دستهای ترکیده به خانه برمیگشت و بسیاری از شبها غذا نخورده به خواب میرفت. روزی خداداد خشمگین شد و از موی بسگل گرفت و او را اینطرف و آنطرف کشاند. بسگل ناله کرد و در گوشهای به خواب رفت.
مکتب رفتن برای بسگل بهترین فرصت برای شوخی و خنده کردن بود. در خانه از ترس پدر نه مستی میتوانست و نه بلند میخندید. یک روز که سرگرم بازی بود، پدرش صدا زد: «بسگل! ای دخترک بیپدر، یک پیاله چای بیاور که زهر و زقوم کنم.» اما او نشنید. پدرش دوباره صدا زد و او که مثل برگ بید میلرزید، در محضر پدر حاضر شد. سردار سیلی محکمی بهروی بسگل زد و او نقش بر زمین شد اما از ترس نتوانست بگیرید یا فرار کند. مادرش دوید و بسگل را از چنگ سردار خلاص کرد.
بسگل که ذهن گیرا اما بدن نحیف و رنجور داشت، صنفهای مکتب را یکی پی دیگری موفقانه پشت سر میگذاشت. البته سند موفقیت او نمرههای خوبی بود که در آزمونها میگرفت، در حالیکه هرگاه آموزگار پرسشی از او میپرسید، دستوپایش میلرزید و پاسخ از یادش میرفت. بهخاطر این مشکل چوبها خورد و تمسخرها شنید.
سردار در حضور دیگران به اولنمرگی بسگل افتخار میکرد و به خود میبالید اما در خانه همیشه میگفت: «دختر که درس بخواند چه فایده؟ آخر مال مردم میشود.» با آن هم برای اینکه پیش مردم سربلند باشد، بسگل را از درس محروم نکرد. از سوی دیگر، بسگل مسئول کمک به خداداد در درسهایش بود. خداداد کماستعداد و نازدانه بود و از این رو به استعداد یادگیری بسگل حسادت میکرد. روزی خداداد پوش کتاب هندسه صنف هفتم بسگل را پاره کرد و خون خواهر را به جوش آورد. بسگل که از خشم میلرزید، سیلی محکمی به دهان خداداد زد و از ترس پدر به خانهی پدرکلان خود پناه برد. اینبار با شفاعت مادرکلان از خشم سردار جان سالم به در برد اما خاطرهی تلخ آن سیلی که به دهان برادر زده بود هرگز رهایش نکرد. بارها وقتی تنها مینشست، این خاطره زنده میشد و اشک پشیمانی را از چشمهایش جاری میکرد. بسگل به دست خود نگاه میکرد و با دل پردرد میگفت: «کاش این دستم فلج بود.» گاهی میگفت: «کاش این دستم در یک انتحاری قطع شود.» گاهی هم سوزناک میگریست.
دو خواهر بزرگتر مکتب را نیمهتمام رها و ازدواج کردند، اما بسگل در آزمون کانکور شرکت کرد و به دانشکدهی علوم اجتماعی راه یافت. در درسهای دانشگاه هم ممتاز و موفق بود اما دانشجویان رقیب حسادت شان را از راه تحقیر او جبران میکردند. میگفتند: «قدوگگ در این سمستر هم اولنمره میشود.» و بلند میخندیدند تا او هم بشنود. بسگل این اهانتها را قورت میکرد و چیزی نمیگفت. دو سه دوست بیشتر نداشت و بهترین دوست و پناهگاهش کتابهای جامعهشناسی و فلسفه بود. کتابخوانی اهانتها و زخمزبانها و تحقیرها را برایش قابل تحملتر اما ایمانش را روزبهروز سستتر مینمود. او از خانهی ایمان به خانهی عقل کوچکشی و این را مثل یک بحران تجربه کرد.
غرق همین بحران بود که پسری هر روز سر راهش سبز میشد. این پسر که دانشجوی سال آخر اقتصاد بود، به بهانههای گوناگون علاقهی شدید خود به بسگل را ابراز میکرد. بسگل که بیمهری کشیده بود، دلگرم این علاقه شد و دوستی هر دو سر گرفت. این دوستی گرمتر شده میرفت که طالبان دوباره در افغانستان مسلط شدند. بسگل به خانه رفت و یک هفته نگذشته بود که مادرش سکتهی مغزی کرد و مرد.
بسگل بهجای مادر کارهای خانه را به عهده گرفت و یار و یاور پدر که پیر و مریض شده بود، گردید. محدودیت طالبان بر زنان روزبهروز بیشتر و بسگل روزبهروز از ادامهی درس دلسردتر شد. بسگل از شوک سقوط حکومت و سرکوب طالبان و مرگ مادر و کجخلقی پدر افسرده و نزار شد اما عشق نوشکفتهی خود را فراموش نکرد. گرچند شمارهی تماس این پسر خاموش و خودش از شبکههای اجتماعی ناپدید شده بود اما بسگل حضور گرم او را در درون خود حس میکرد. این حس تنها چیزی بود که بسگل را در روزهای طاقتسوز سر پا نگه میداشت.
یک روز که اولین دانههای برف زمستان بر زمین مینشست، بسگل قصهی این عشق را با سمیه که یگانه همراز او در قریه بود در میان گذاشت. هر دو لب جوی نشسته بودند، کوزهها را پر آب و گرم قصه میکردند. سمیه کنجکاو شد و همین که به خانه رسید نام این پسر را در فیسبوک جستوجو و پیدا کرد. پسری با لب خندان، دست در گردن دختری انداخته و به افق آبی بیکران نگاه دوخته است. باور نکرد که این پسر همان باشد که بسگل میگوید. فردا که دوباره در راه رفتن به کاریز همراه شدند، سمیه موبایل را از جیب درآورد و پروفایل پسر را به بسگل نشان داد. رنگ بسگل پرید، پاهایش سست شد و بر زمین نشست. سمیه کنارش نشست و شروع کرد به دلداری دادن.
بسگل از پیامگیر فیسبوک سمیه به پسر پیام گذاشت، اینکه: «سلام عزیز! من بسگل هستم. نگرانت بودم. تو مرا بلاک کردهای؟ این دختر که دست در گردنش انداختهای کیست؟ شدیدا دلهره دارم و نگرانم. لطفا در پیامگیر خودم پیام بگذار. برایت سلامتی آرزو میکنم.» این دلهره واقعا بسگل را بیچاره کرده بود. تا دو روز نه غذا به لب زد و نه به خواب رفت. روز سه چهار بار کنار سمیه میرفت و میپرسید که آن پسر پیام گذاشته یا نه. صبح روز سوم که در راه رفتن به کاریز به سمیه رسید، سیمای او را نگران یافت. با التماس پرسید: «سمیه، لطفا بگو چه شده؟» تا سمیه دست به جیب برد و موبایل را در آورد، قلب بسگل به دهانش آمد. دست پیش برد تا موبایل را از سمیه بگیرد و پیام این پسر را بخواند اما دستش لرزید و موبایل به زمین افتاد. سمیه موبایل را برداشت و پیام را نشانش داد. «سلام. بعد از سقوط حکومت من به آلمان آمدم. این دختر نامزدم هست. دیگر به من فکر نکن. بهترینها را برایت آرزو میکنم. خداحافظ.» با فرستادن این پیام سمیه را هم بلاک کرده بود. بسگل که پیام را خواند، چشمهایش تاریک شد و به زمین نشست. سمیه بازهم به او دلداری داد اما او هیچ چیزی نشنید.
روز چهارم سمیه هرچه انتظار کشید بسگل نیامد که با هم به کاریز بروند. بالاخره سمیه بهسوی کاریز راه افتاد و رد پای بسگل را دید که پیش از او رفته است. گامها را تندتر کرد و در میانهی راه رد پای بسگل را گم کرد. لحظهی درنگ کرد و به دو طرف روی برف نگاه انداخت. جای پای بسگل را دید که به طرف چپ میان درختهای چنار رفته است. دلش در تپش افتاد و رد پا را از کنار قطار چنارها با شتاب بیشتر دنبال کرد. رد پا از انتهای قطار چنارها به سمت راست کج شده بود. سمیه که از کجشدگی رد پا گذشت، نگاه از زمین برگرفت و به افق دورتر چشم دوخت و بسگل را آویخته به شاخهی بید دید. فریاد زد: «بس گل!» پاسخی نشنید. وحشت سراپایش را فراگرفت و پا به فرار گذاشت و به قریه آمد. سردار با پاهای برهنه بهسوی کاریز دوید و پدر سمیه هم بهدنبالش. هردو نام بسگل را فریاد میزدند و میدویدند. چند مرد دیگر هم که خبر را شنیدند، وحشتزده بهسوی کاریز سرازیر شدند. نیمساعت نگذشته بود که مردان قریه با جنازهی بسگل برگشتند.