با چراغ و آیینه (۹)| از گیل‌گَمش تا طالبان: بهشتی که دنیا را جهنم کرد

گیل‌گمش اولین قهرمان تراژیک جهان ادبیات است. برای نخستین‌بار و در واقع چندین هزار سال پیش از ادیسه، گیل‌گمش در جست‌وجوی معنای زندگی رفت. پس از مرگِ دوستش «انکیدو»، سال‌های سال سرگردان دنیای معنا شد. می‌گشت که زندگی چیست. می‌گشت که جاودانگی کجا است و می‌گشت که چطور بتواند از مرگ فرار کند.

در تاریخ ادبیات جهان گیل‌گمش برای نخسیتن‌بار به مسائل متعددی پرداخته است. اولین اسطوره‌ی عطش به جاودانگی است، اولین اسطوره‌ی رفاقت است، نخستین اسطوره‌ی ترس از مرگ است و نخستین جست‌وجوی به یاد ماندنی در خصوص معنای زندگی ا‌ست. بعدها بسیاری از آثار بزرگ دنیا و بسیاری از افسانه‌های همه‌گیر جهان تحت تأثیر گیل‌گمش نوشته شد. از جمله عهد عتیق، بنا به نظریات بعضی از اسطوره‌شناسان مطرح جهان، تقلید بی‌چون و چرای گیل‌گمش است. منشأ بسیاری از افسانه‌های ادبیات فارسی از جمله «آب حیات و آب خضر و عمر نوح و ظلمات اسکندر» نیز بنا به روایتی به گیل‌گمش می‌رسد.

گیل‌گمش از لحاظ محتوایی به‌صورت عموم شامل سه بخش عمده است. اول دوران بیگانگی گیل‌گمش با انکیدو است، دوم دوران دوستی گیل‌‌گمش و انکیدو و سوم هم مرگ انکیدو و تأثیر آن بر گیل‌گمش است.

داستان از این‌جا آغاز می‌شود که گیل‌گمش، پادشاه شهر اوروک تا از دستش می‌آید ستم می‌کند. حتا نوعروس‌ها شب اول عروسی‌شان باید با گیل‌گمش می‌خوابیدند. مردم از ستم گیل‌گمش خسته شدند و به درگاه آسمان شکایت کردند. «خداآن»، که طرح پیکر گیل‌گمش را ریخته بود به آسمان بانگ زد و با خالق اوروک یعنی «انو» گفت: «نرگاو گسسته‌زنجیر است این‌که در هیأتِ گیل‌گمش آفریده‌ای!» (ترجمه‌ی احمد شاملو: ۲۵)

ستم گیل‌گمش مردم شهر را خسته کرده بود. پس از شکایات بی‌شمار مردم، تصمیم بر این شد که یکی از خدایان باید موجودی در قدوقامت گیل‌گمش خلق کند. گیل‌گمش اگر همچنان وحشیِ بی‌رقیبِ شهر می‌ماند، شهر اوروک در خطر بود. به ناچار باید نیروی رقیبی برای او آفریده می‌شد تا شهر از ستمِ بی‌امان او رهایی می‌یافت. «اکنون مر او را همزادی ساز کن که با او در شورِ جانش هم‌چشمی کند. تا هر یکی مر دیگری را هماوردی باشد و اوروک در آرامش ماند!» (همان: ۲۶)

یکی از خدایان (ارورو) انکیدو را خلق کرد. انکیدو موجود قدرت‌مند و وحشی بود. از همان آغاز زندگی در میان وحوش به‌سر می‌برد. بدنش پر از موی و بازوهایش بسیار قوی بود. چیزی از زندگی انسانی نمی‌دانست؛ حتا نان‌خوردن را. بعدها بود که نان‌خوردن و شراب‌نوشیدن و جامه‌پوشیدن آموخت. در ابتدا انسانی در هیأت وحوش بود. «با غزالانْ گیاهِ دشت همی‌چرید؛ با درندگان در آبدان‌ها آب همی‌نوشید و با جانوران وحشی در آب شادی همی‌کرد.»

انکیدو در دشت‌ها به‌سر می‌برد که صیادی او را دید. صیاد با عجله به پدرش گفت که موجود زورمندی در دشت در کنار رمه و وحوش است که نمی‌گذارد او کِرد و کارِ خودش را پیش ببرد. پدر وقتی از جریان آگاه شد به صیاد گفت که باید به شهر اوروک روی و خبر به گیل‌گمش رسانی.

پدر صیاد پیش‌بینی کرد که وقتی جریان را با گیل‌گمش صحبت کنی، «او یکی از دختران شادی [روسپی-دلقک] را گزین کرده به تو خواهد داد» و آن دختر بر انکیدوی زورمند پیروز خواهد شد.  

خوانش فمینیستی از گیل‌گمش می‌تواند یکی از خوانش‌های دل‌چسپ و برجسته باشد. اوروک در خطر بود. گیل‌گمش، آن گاو وحشی بی‌رقیب با ستمی که پیش گرفته بود شهر را در معرض نابودی رسانیده بود. خلق انکید، و بعدها چنان که خواهیم دید، همین دخترِ شادی با آشتی‌دادن انکیدو و گیل‌گمش، شهر را از خطر نابودی نجات داد. دختر شادی در گیل‌گمش کار جریان‌ساز کرد. اگر او نمی‌بود، عموم حوادث بعدی گیل‌گمش نبود. گیل‌گمش، فلسفه‌ی صلح است. برای نخستین‌بار در تاریخ ادبیات جهان پس از صلح است که شهری در امان می‌‌مانَد. نخستین دست‌آورد صلح در گیل‌گمش، شهر است. بدون صلح، انکیدو در دشت بود و گیل‌گمش نیز شهر را ویران می‌کرد. دختر شادی اما با آن طنازی‌هایش سبب صلح شد و دوستی انکیدو و گیل‌گمش را رقم زد. بعدها از همین دوستی و صلح است که شهر را نجات‌یافته می‌بینیم، تا آن‌جا که گیل‌گمش پس از سفر دور و درازش به شهر برگشت و به شهر مرد.

همین دوستی بود که برای اولین‌بار رفاقتی آن‌چنان قوی و متعهدانه به عالم ادبیات بخشید. همین دوستی بود که برای نخستین‌بار گیل‌گمش را متوجه‌ی مرگ و فناپذیری کرد و بعدها -چنان که خواهیم دید- گیل‌گمش در جست‌وجوی فهم زندگی و جاودانگی برخاست. همین دوستی بود که برای نخستین‌بار در عالم ادبیات ترس از مرگ را برجسته کرد و نگاه کودکانه و اسطوره‌ای به مرگ به سراسر ادبیات جهان سایه افگند.

در هر صورتش، صیاد نصیحت پدرش را شنید و به‌سوی اوروک حرکت کرد. وقتی پیش گیل‌گمش رسید جریان را صحبت کرد. به او گفت که مردی زورمند بر جان او هراس افگنده است. باید چاره‌ای کند. گیل‌گمش -چنان که پدر صیاد گفته بود- به او گفت که برود و از دخترانِ شادی یکی انتخاب کرده با خود ببرد. وقتی که آن مرد با رمه‌ی جانوران خویش آب‌نوشیدن بیاید، دختر شادی لباس از تن بکشد و با طنازی او را اغوا کند. وقتی که او با دختر شادی هم‌بستر شود دیگر رمه‌ی جانورانش به خواری به او بینند و با او بیگانه شوند.

صیاد همین کار را کرد. با یکی از دختران شادی آمد در دشتی که مسکن داشت. چندین روز منتظر ماند تا این‌که انکیدو و رمه‌ی جانورانش را دید. از ترس ناگهان فریاد زد که «اینک اوست. دختر شادی، دستانت را که به سینه همی‌فشری رها کن تا کتانت به زیر افتد و کوهِ شادی عریان شود. ران‌ها فراز کن تا کام خود به تمامی از تو بردارد. مگریز: نفسش را از او بستان. چون در تو ببیند به نزدیک تو خواهد آمد. کتانِ تن به زیر افکن تا بر اندامِ تو همی‌خسبد. رازِ نهانِ زن بر او آشکاره کن. تلاش‌ها و جنبش‌های عاشقانه‌اش به مهر بر همه اندامِ تو نجوا خواهد کرد و رمه‌ی جانورانش که به تیمارخواری او بربالیده با او بیگانه خواهد شد.» (همان: ۳۱)

دختر شادی خودش را برهنه کرد. کتان از تن‌اش بیرون کرد و ران‌هایش را برهنه و باز کرد و به انکیدو نشان داد. انکیدو دیوانه شد. مست شد. از دنیای وحوش جدا شد و کنار دختر شادی آمد.

هفت روز و هفت شب انکیدو از دختر شادی کام گرفت و سیراب شد. وقتی خواست برود، توش و توان نداشت. برجای ماند. رمه‌ی وحوش هم او را به دیده‌ی تحقیر دید و با او بیگانه شد. انکیدو نیروی بدنی‌اش را از دست داده بود اما برعکس، اکنون هشیارتر شده بود.

دختر شادی به انکیدو که می‌خواست به دنیای وحش برگردد، گفت که به دنیای وحوش برنگردد. به‌جای بازگشت به دنیای وحوش، او را به اوروک می‌برد؛ آن‌جا که پرستشگاه شگفت‌انگیز، جایگاه انو و ایشتر و مسکن گیل‌گمش است.

دختر شادی از زورمندی و ابهت گیل‌گمش به او می‌گوید. انکیدو از جا برمی‌خیزد و خواستار حرکت به‌سوی گیل‌گمش می‌شود. می‌گوید: «بر آنم که با او پنجه در پنجه کنم. او را به هماوردی بخوانم و در سراسر اوروک فریاد بردارم: منم که بنیروتر کس‌ام.»

دختر شادی به انکیدو از گیل‌گمش گفت. او را توصیف کرد. پس از توصیف گفت پیش از این‌که تو به نزد او بروی، او تو را در رویاهایش دیده بود. رویایش را به مادرش گفته بود و مادرش خواب او را تفسیر کرده بود. مادرش از برادریِ تو به او خبر داده بود. گفته بود تفسیر این خواب این است که مرد زورمند و قوی برادر تو خواهد شد و در سختی‌ها یاورت خواهد بود. «گزارش این رویا یکی مردِ زورمند است: یکی همدم، نجات‌بخشِ یارِ خویش.»

انکیدو به اوروک رفت. در آن‌جا وقتی که گیل‌گمش می‌خواست در بستر تازه‌عروسی برود، انکیدو سر راه گیل‌گمش ایستاد شد و میدان را بر او تنگ کرد. این دو پهلوان بزرگ ادبیات جهان باهم درآمیخت. چهره به چهره شد. اما انکیدو نزدیک بود میدان را ببازد. گیل‌گمش سر او را خم کرد ولی پاهایش هنوز در زمین محکم بود. در همین وضعیت بود که چشم‌های انکیدو پر از اشک شد و به تمجید گیل‌گمش پرداخت. گیل‌گمش وقتی اشک و زاری انکیدو را دید، پرسید که دوستش را چه کرده است. از همین‌جا است که هردو دوست شد و پس از دوستی حوادث بعدی گیل‌گمش رقم خورد.

گیل‌گمش و انکیدو دوستان متعهدی شدند. کارهای به یادماندنی‌ای کردند. نرگاو آسمان را کشتند. در جنگل سدربنان رفتند و با خدایان هم در جنگ شدند. بعدها گیل‌گمش با مشقات بسیار خودش را به «اوته- نه پیش تم»، همان که کشتی ساخته بود و می‌خواست جهان را از توفان نجات بخشد، رسانید.

انکیدو آدمی بود. مرد. با مرگ انکیدو دنیای دیگری جلو چشم گیل‌گمش باز شد. برای نخستین‌بار گیل‌گمش از مرگ هراسید. او می‌خواست چون خدایان زنده‌ی جاوید باشد. اما از دو سوم وجود او یک سوم آدمی بود و پس از مرگِ انکیدو متوجه شد که روزی و روزگاری او نیز خواهد مرد. از همین‌جا بود که او سراغ فهم زندگی را گرفت. در جست‌وجوی معنای زندگی سفر دور و درازی را پیش گرفت و سال‌ها سرگردانِ خالی‌ها بود.

گیل‌گمش سراغ اوته- نه پیش تم رفت. اوته- نه پیش تم انسانِ فناناپذیر بود. آدمی بود که در هیأت خدایان درآمده بود. در واقع و برای خوانندگان فارسی-اسلامی همان نوح پیامبر است که بعدها در افسانه‌های کتاب‌های مقدس جهان آمده است.

سفر گیل‌گمش از دو بخش دیگر داستان او بسیار جذاب‌تر است. جست‌وجوی معنای زندگی‌ است. سفری در فهمِ راز است. او سال‌ها سرگردان فهم راز بود. هر دری را می‌زد تا شاید بفهمد زندگی چیست. بسیار معنادار است چنان که قبلا دخترکی زندگی انکیدو را معنا بخشید و از دنیای وحوش به شهر و معابد آورد، این‌بار نیز گیل‌گمش در مسیر سفر به دخترک عشوه‌گری برخورد که زندگی را به او معنا کرد. «سی‌دوری سابیت»، دخترک عشوه‌گری بود که وقتی گیل‌گمش به او رسید در را بر روی او بست. گیل‌گمش سبب بستن در را پرسید و خودش را معرفی کرد. گفت گیل‌گمش است، پهلوانی که نرگاو آسمان را کشته و هوم‌ببه، نگهبان جنگل را به خون درکشیده و شیران بسیار به خاک افکنده است. سی‌دوری سابیت از او پرسید که پهلوانی به این بزرگی -اگر راست می‌گوید که گیل‌گمش است- چرا رنگِ رخسارش نیست؟ چرا رنجیده و پژمرده است؟ چرا در ته ‌تهِ دلش تشویش و نگرانی است؟

گیل‌گمش در جواب او گفت که دوستی چون انکیدو را از دست داده است. غمِ نبودِ یار رنگ از چهره‌اش برده است. افزون بر آن، مرگ انکیدو چشم او را بر تقدیر و سرنوشت باز کرده است و اکنون او می‌داند که خود نیز موجودِ میرا است و روزی و روزگاری خواهد مرد.

گیل‌گمش به سی‌دوری سابیت گفت که پس از مرگ انکیدو در جست‌وجوی معنای زندگی برآمده است. سفری در یپش گرفته است که به نزد اوته- نه پیش تم رود و از او بپرسد که آدمی چگونه می‌تواند زنده‌ی جاوید شود.

این دخترک عشوه‌گر اما برای نخستین‌بار نگاه اپیکوری-خیامی جلو زندگی گیل‌گمش گذاشت. به نحوی به او گفت که زندگی مسیر است. پایان خوشی ندارد. همین راهی را که می‌رود به زندگی او معنا می‌دهد. بیرون از آن چیزی نیست. «گیل‌گمش به‌دنبال چه از این دست در تک و پویی؟ حیاتی را که می‌جویی باز نخواهی یافت. آن زمان که خدا آن به آفرینشِ آدمی آستین برزدند، مرگ را نصیبه‌ی او کردند و حیات در کف ایشان است که مر آن را با خود نگه داشته‌اند. پس تو گیل‌گمش -که نوش‌خوار بادی- روز و شب به شادی می‌گذار. هر روز نشاطی نو می‌کن. روز و شب به پای‌کوبی و رامشگری بگذار. جامه‌هات پاک باد! موی شسته و اندام پاکیزه کرده، در کودکی ببین که دست خویش در دست تو دارد. باشد که محبوبِ تو نشاط کند. که آنچه از آدمی ساخته تواند بود همه این است.»

حماسه‌ی گیل‌گمش. ترجمه‌ی احمد شاملو.

بالاخره پس از تلاش و سفر زیاد گیل‌گمش خودش را به اوته- نه پیش تم رساند. به‌خاطر فهم راز جاودانگی او را جسته بود. اکنون به محض ورود از او پرسید که راز جاودانگی چیست؟

اوته- نه پیش تم قصه‌ی درازی گفت. گفت که شهری که جایگاه خداآن بوده در خطر توفان بوده است. خداآن قرار بوده توفانی بر آن جاری کند. با معتمدین خودش رأی‌زنی می‌کرده که «اِآ»، یکی از خدایان نیز آن‌جا بوده. اِآ سخن‌های خداآن را با حصیر و بوریا می‌گوید که به‌خاطر نجات شهر کشتی بسازد. اوته- نه پیش تم سخنان اِآ را می‌شنود و بر سر آن می‌شود که کشتی بسازد.

او به کمک مردم شهر کشتی ساخت و از اشیا و حیوانات و انسان‌ها بسیار بر کشتی جای داد. وقتی توفان آمد و چندین شبانه روز دوام کرد، همه‌چیز در کشتی مرد. فقط او زنده ماند و این‌طوری بود که به جاودانگی دست یافت.

اوته- نه پیش تم به گیل‌گمش گفت که اگر او خواستار جاودانگی است باید که هفت شبانه روز نخوابد. اما گیل‌گمش چون خسته بود همین که آرام یافت خوابش برد. پس از بیداری متوجه شد که جاودانگی را از دست داده است.

گیل‌گمش ناامید شد. حالا باید به ناچار به‌سوی خانه برمی‌گشت. در راه بازگشت «اور- شه‌نبی»، کشتی‌بان اوته- نه پیش تم به او گفت که گیل‌گمش تا آمدن به این‌جا زحمات زیادی کشیده. اکنون نباید ناامید برگردد. به او باید چیزی داده شود.

اوته- نه پیش تم به گیل‌گمش می‌گوید حالا که آمده‌ای و این‌قدر زحمت کشیده‌ای باید که ناامید برنگردی. بگذار از رازی آگاهت کنم. گیاهی است در قعر دریا که خارهای تیز دارد. اگر به قعر دریا روی و آن گیاه را بیرون بیاوری و بخوری، نامیرا می‌شوی.

گیل‌گمش که در کشتی بود خودش را به دریا انداخت. سنگی به پاهایش بست و به قعر دریا رفت. در قعر دریا گیاه را پیدا کرد و با آن‌که خارهای تیز داشت ولی او را بیرون آورد. در بیرون به اور- شه‌نبی گفت که به اوروک می‌رود و تمام پهلوانان آن‌جا را از این گیاه می‌خوراند تا خود و همه‌ی آن پهلوانان نامیرا شوند.

گیل‌گمش می‌خواست گیاهش را به حوضی صاف و تمیز بشوید که ماری پیدا شد. گیاه را خورد و بار دیگر او را از زندگی جاودانه محروم کرد.

داستان گیل‌گمش همین‌جا پایان می‌یابد. طنین ناامیدی گیل‌گمش اما قرن‌ها است که ادامه دارد. گیل‌گمش از جهاتی نقدِ جاودانگی ا‌ست. او با ناامیدی کامل اعلام می‌کند که جاودانگی‌ای در کار نیست. به هرچیزی که دل ببندید، ابدی‌تان می‌کند، از دست می‌رود. به‌جای آن به نفس زندگی فکر کنید. به چیزهایی که دارید فکر کنید. به کودکی که دستاتش در دستان توست و سبب نشاطش می‌شوی فکر کن که آنچه از آدمی ساخته تواند بود همه این است.

گیل‌گمش نفرت از مرگ نیز هست. به این معنا که جاودانگی را در عالم پس از مرگ و بهشت برین نمی‌جوید. او از مرگ و از دنیای ارواح می‌گریزد. در بعضی از نسخه‌ها، گیل‌گمش با روح انکیدو دیدار می‌کند. هرچیزی که انکیدو به گیل‌گمش می‌گوید غم‌انگیز است. انکیدو دنیای پس از مرگ را ستایش نمی‌کند. از بهشت نمی‌گوید. از حور و غلمان و جوی‌های شراب نمی‌گوید. از جوانان تر و تازه و جوان‌شدن آدمی نمی‌گوید. بلکه برعکس هرچه می‌گوید از ناامیدی است. از غبارشدن آدمی ا‌ست. از کرم‌خوردن آدمی ا‌ست. حتا لباس‌های تازه و تمیز در آن‌جا جایی ندارد. چرک است و چرک. «اگر سرِ رفتن به اعماق زمینت هست، بدان چه تعلیم‌ات می‌کنم نیک گوش فرادار: جامه‌ی پاکیزه بر قامت خود راست مکن تا مردگان به بیگانه بودن‌ات پی نبرند.»

گیل‌گمش به‌عنوان یکی از قدیمی‌ترین، و شاید هم نخستین حماسه‌ی دنیا در سراسر تاریخ با صدای بلند اعلام می‌کند که زندگیِ دیگران را نگیرید. مجرم را جزا بدهید، گناهکار را عقوبت کنید، بد را تنبیه کنید، اما حق ندارید تمامِ حیاتِ مردم را بگیرید. در لوح یازدهم که اواخر گیل‌گمش است، اِآ به انلیل پهلوان می‌گوید که حق نداشته چنان توفانی جاری کند که همه‌چیز را نابود کند. «پس اِآ دهان گشوده به سخن درآمد و با انلیل، پهلوان‌خدا، چنین گفت:

«تو ای داناترین خداآن، ای یل،

چه‌گونه اندیشه ناکرده و برنسَخته توفانی چنین بر خاک راندی؟

گنهکار را به جهت گناهش عقوبت می‌کن،

جنایت‌کار را به جهت جنایتش عقوبت می‌کن،

اما یکی اندیشه کن تا شاخ حیات بنشکند!

صبور باش تا تمام می‌نشود!

به‌جای توفان که درافکندی،

شیران رها توانستی کرد تا زنجیرگسسته، از آدمیان دَه یکی بکاهند!

به‌جای توفان که درافکندی،

گرگ‌ها رها توانستی کرد تا زنجیرگسسته، از آدمیان ده یکی بکاهند!

به‌جای توفان که درافکندی،

یکی سال‌خشکی توانستی کرد تا زنجیرگسسته، جهان به ویرانی کشد!

به‌جای توفان که درافکندی،

اره را عنان توانستی گشود تا آدمیان را به هلاک رساند!

اما تو این‌ها را نکردی، با یک و دو و ده و هزار دشمنی نکردی، بلکه با نفسِ حیات دشمنی کردی. شاخ حیات شکستی و قصدِ تمام داشتی.» (همان: ۱۶۹)

گیل‌گمش برای زمان‌های متفاوت و در حالات متفاوت سخن‌های زیادی برای گفتن دارد. اما تکه‌هایی که مربوط جاودانگی می‌شود بیش از هر زمانی مال روزگار سیاه طالبان است. این تکه‌ها برای نخستین‌بار برای تمام تاریخ با صدای بلند اعلام می‌کنند که جست‌وجوی بهشت، جهنم‌کردن دنیا است. هرکس که سرِ رفتن به بهشت دارد از جهنم‌کردن دنیای دیگران شروع می‌کند.

گیل‌گمش هرجا که هوای جاودانگی دارد به نحوی خواستار استبداد است. تا زمانی که شاه اوروک بود و ادعای خدایی می‌کرد، چون اربابان قدیم دنیای فارسی، داماد هزار عروس بود. این بعدها بود که با مرگ انکیدو، وقتی که چشمش به زندگی باز شد و فهمید که دیگر جاودانه نیست، اندک ‌اندک تغییر مسیر داد.

دیگر خدایان حماسه‌ی گیل‌گمش نیز به‌خاطر جاودانگی‌شان، به‌خاطر این‌که تا ابد یکه‌تاز میدان باشند نیز دست به هر استبدادی زدند. جاری‌کردن توفان و کشتن هرچه زنده‌جان، به همان خاطر بود. بعدها که انلیل دید از میان آن ‌همه موجود فقط یکی زنده بیرون شده است بسیار خشمگین شد. خشمگین نه به این خاطر که به جز یکی همه غرق شده است بلکه به این خاطر که به جز همه یکی زنده مانده است.

طالبان نیز هرجا خواستار جاودانگی‌ اند دست به استبداد می‌زنند. اینان به‌خصوص در امور زنان در هرجایی ادعای فساد می‌کنند. در سفر مدعی فساد اند، در کار و شغل مدعی فساد اند و در تحصیل و مکتب و دانشگاه نیز مدعی فساد اند. این مدعیان فساد و این مأموران بهشت اما با فساد برخورد موردی ندارند. گنهکار را به جهت گناهش، مجرم را به جهت جرمش و جنایت‌کار را به جهت جنایت‌اش عقوبت نمی‌کنند، بلکه نفس حیاتِ زنان را گرفته‌اند. شاخ حیات را شکسته‌اند. نه این‌که مسافرِ خاطی را عقوبت کنند، سفر بدون محرم را ممنوع کرده‌اند. نه این‌که محصل فاسد را تنبیه کنند، تحصیل را ممنوع کرده‌اند. نه این‌که شاغل مجرم را جزا بدهند بلکه داشتن کار و شغل زنان را جرم حساب می‌کنند.

این‌همه استبداد به‌خاطر دست‌یافتن به جاودانگی‌ است. به‌خاطر رفتن به همان بهشتی است که روح قابل ترحمِ انکیدو ناامیدانه به گیل‌گمش گفته بود: «جامه‌ی پاکیزه بر قامت خود راست مکن تا مردگان به بیگانه بودن‌ات پی نبرند.»