اطلاعات روز
اطلاعات روز

صمد سنگ شد

صمد در منطقه‌ی نساجی مزار شریف به دنیا آمد. تا ده‌سالگی در نزدیکی کارخانه‌ی نساجی زندگی می‌کرد. پا به یازده‌سالگی می‌گذاشت که پدرش تصمیم گرفت خانواده را به کابل منتقل کند. سه نفر بودند. پدرش، مادرش و خودش. در کابل خانه‌ی کرایی گرفتند. در کارته‌ی چهار. چهار سال در کابل بودند. پدرش در پلخمری وظیفه گرفت. مجبور شدند به پلخمری بروند. دو سال در پلخمری بودند. پدرش بعد از دو سال کار دیگری در کابل یافت (اولین کار غیردولتی‌اش) و صمد و مادرش نیز با او به کابل برگشتند. در کارته‌ی سه خانه کرایه کردند. وضعیت که در کابل خراب شد، هر سه به مزار شریف رفتند؛ به منطقه‌ی نساجی. به شهر خود برگشتند. تقریبا آواره بودند، چون هیچ چیز از کابل با خود نیاورده بودند. اما حال صمد خوب بود. زادگاه خود را دوست داشت.

در سال‌هایی که آنان در مزار شریف نبودند، عبدالخالق در خانه‌ی‌شان زندگی می‌کرد. عبدالخالق در قلب شهر دکان قصابی داشت و او را یکی از آشنایان به پدر صمد معرفی کرده بود. وقتی صمد و پدر و مادرش به مزار برگشتند، عبدالخالق شروع کرد به اوقات‌تلخی. پدر صمد به عبدالخالق گفته بود که تا دو هفته برای خود جای دیگری پیدا کند. در آن مدت، صمد و پدر و مادرش در خانه‌ی یکی از اقوام خود زندگی کردند. دو هفته که گذشت، پدر صمد به نساجی رفت. عبدالخالق بیرون نرفته بود. هیچ نشانی از اراده‌ی او به تخلیه‌ی خانه دیده نمی‌شد. همه چیز سر جای خود بود. عبدالخالق به هیچ چیز دست نزده بود. آیا قصد نداشت برود یا هنوز خانه‌یی نیافته بود؟

سرانجام عبدالخالق پس از دو ماه خانه را تخلیه کرد. به آسانی نه. پدر صمد مجبور شد از پسر عمه‌ی خود نادر که در مزار فرمانده نسبتا نامداری بود کمک بخواهد تا عبدالخالق را با تهدید وادار به ترک خانه کند.

وقتی طالبان به پایتخت بازگشتند، هزاران نفر به میدان هوایی بین‌المللی کابل رفتند. همه می‌خواستند پیش از آن‌که طالبان شمشیر انتقام بیرون بیاورند و همه را از دم تیغ بگذرانند از کشور خارج شوند. به کجا؟ «به کجا»یش مهم نبود. هر کجا. هرجایی که افغانستان نباشد. میدان هوایی دشت محشر بود. پرندگان آهنین‌بال پولادرنگ امریکایی از زیر خاک بیرون آمده بودند و در میدان هوایی سر پا نشسته بودند تا هزاران آدم بی‌تاب را به آسمان ببرند. به کجای آسمان؟ کجایش مهم نبود. به مریخ. هر جایی که افغانستان نباشد. این پرندگان آن‌قدر مهربان به نظر می‌آمدند که حتا اگر کسی خود را از بال‌شان آویزان می‌کرد، اعتراض نمی‌کردند. این پرندگان قبلا به اسم «طیاره» شناخته می‌شدند. اما حالا طیاره نبودند؛ موجوداتی بیرون آمده از خاک بودند یا پرندگانی فراجهیده از اعماق خیال و اساطیر. آمده بودند که پریشانان یک سرزمین فروپاشیده را -قبل از ان‌که دیر شود- نجات دهند.

صمد طرف میدان هوایی حتا نگاهی هم نکرد. می‌دید که مردم صبح و چاشت و شام، هرلحظه، درباره‌ی رفتن حرف می‌زنند. ولی او نه. هر روز بر درازچوکی باریک پیش دکان «ترمیم موبایل فانوس» می‌نشست و ترافیک سنگین دشت برچی را تماشا می‌کرد. مثل تمام این سال‌های گذشته. حتا اگر کسی به او می‌گفت بیا ما ترا پیش طیاره می‌رسانیم، صمد رفتنی نبود. حتا اگر برایش وسیله می‌فرستادند که از همان پیش دکان فانوس برداردش، نمی‌رفت.

چند ماه پیش از سقوط کابل، انفجار بزرگی پایانه‌ی آن سرکی را که میزبان هر روزه‌ی او بود، تکان داده بود. چه داد و فریادی بود. عده‌یی به‌سوی انفجار می‌دویدند و عده‌یی از سوی انفجار دور می‌شدند. صمد روی همان درازچوکی باریک پیش دکان ترمیم موبایل فانوس نشسته بود. پیش پای خود، روی گرد نرمی که کانکریت زیر درازچوکی را پوشانده بود، تف کرده بود. یکی-دو تا نه، هزارتا تف. به نقش‌های شکل‌گرفته از تف خود نگاه می‌کرد. چند سال این‌جا نشسته بود و روی آن گرد نرم تف کرده بود. آن روز صمد از جای خود بلند نشد. از کسی نپرسید چه شده؟ به حال آنانی که کشته شده بودند و زخم برداشته بودند، اظهار تأسف نکرد.

از روزی که به کابل آمده بود، همیشه این‌طور بود. اگر می‌دید که کسی را موتر زده و روده‌اش بیرون آمده، چیزی نمی‌گفت. اگر تمام محله در موج انفجار به خود می‌پیچید و شیشه‌ها و خشت‌ها و سقف‌ها می‌لرزیدند و می‌ریختند، صمد تکان نمی‌خورد. اگر جهان خیلی بر او تنگ می‌شد، از روی آن درازچوکی باریک برمی‌خاست، چند فحش می‌داد و به خانه می‌رفت. هر وقت که مادرش می‌پرسید: «کجایی تو؟ پریشان شدم»، جواب می‌داد: «پریشان نشو مادر. مرا هیچ دیو نمی‌زند.»

صمد افسرده نبود. حتا کم‌حرف هم نبود. روزانه صدبار سر خود را به داخل دکان ترمیم موبایل فانوس کج می‌کرد و هربار در همان حالت کجی ده-بیست دقیقه با اکرم حرف می‌زد. اکرم از کاکاخیلی‌هایش بود. از هر چیز قصه می‌کرد. گاهی حتا از اکرم خواهش می‌کرد که دم در بیاید تا صمد به او بگوید:

«این دختر را می‌بینی؟ دو ماه پیش با یک دختر دیگر می‌رفت و می‌آمد. حالا تنها می‌رود و می‌آید. حتما آن دختر دیگر شوی کرده. یا خارج رفته.»

صمد وقتی هفده هجده‌ساله بود، آن‌قدر مودب و خجول بود که وقتی یکی از ریش‌سفیدان با او در مورد «بخیر برایت زن بگیرند» شوخی کرده بود، نزدیک بود بمیرد. در میهمانی‌ها فقط لبخند می‌زد. در مکتب… نه، راستی، او به مکتب نرفته بود. پدر و مادرش چند بار او را به مکتب نشانده بودند؛ اما هر بار یا او بی‌میل شده بود یا سفر و جابه‌جایی خانوادگی پیش آمده بود، یا بی هیچ دلیل خاصی، با مکتب کاملا بیگانه مانده بود. لوحه‌ها را می‌توانست بخواند، امضا می‌توانست بکند و ضرب و تقسیم با ماشین حساب را بلد بود. صمد خیلی ملاحظه‌ی دیگران را داشت؛ در آن ایام. برای آدم غریب گریه می‌کرد، با گدا حرف می‌زد، با حیوانات مهربان بود و به‌خاطر خفیف‌ترین زیانی که حتا به‌صورت ناخواسته به دیگران می‌زد، خواب از چشمش می‌پرید. نمی‌توانست بگوید: «نه». نصف شب هم اگر همسایه می‌گفت بیا این بچه‌ی مرا به شفاخانه برسان، با سر می‌دوید. خون، اشک، چهره‌ی چروکیده، لباس ژنده و رنجِ آشکار بر سیمای آدم‌ها خرد و خمیرش می‌کردند.

اما صمد سنگ شد. همان عبدالخالق قصاب، دو سال بعد از رفتن از خانه‌ی صمدشان، یک شامگاه راه پدر صمد را گرفت و چهار ضربه‌ی کارد به تهیگاه کمرش زد. پدر صمد همان شامگاه جان داد. صمد بعد از چند روز گیجی و بدحالی و اندوه نزد قوماندان نادر رفت و از او کمک خواست. نادر به او گفت که اوضاع تغییر کرده و حالا زور او به عبدالخالق قصاب نمی‌رسد، چون چند نفر از سگ‌های عبدالخالق حالا در حکومت مقام‌های بالایی دارند. نادر به صمد توصیه کرد که برای این‌که خودش نیز به سرنوشت پدر خود دچار نشود، مادرش را بردارد و به کابل برود. صمد از آن روز سنگ شد. طاقتش زیاد نشد (این یک معنای سنگ شدن است)؛ زبانش بسته نشد (این یک معنای سنگ شدن است)؛ از خورد و خوراک نیفتاد (این یک معنای سنگ شدن است)؛ افسرده و خاموش نشد (این یک معنای سنگ شدن است). صمد سنگ شد، مثل سنگی که پذیرفته این جهان باد و توفان و رعد و برق و سیلاب و زلزله دارد و چیزی به‌نام عدل، چیزی به‌نام امنیت، چیزی به‌نام خاطرجمعی افسانه است. صمد از وقتی سنگ شده، انفجار مواد هزارتُنی هم نمی‌تواند او را از آن درازچوکی باریک بلند کند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *