نماز صبح را نشسته خواند. تا طلوع خورشید دو ساعت فرصت داشت تا استراحت کند. سر را بر بالشت گذاشت. خستگی به خوابش میبرد اما درد زانوها خواب را از چشمهای خستهاش میربود. در میان خواب و بیداری تاب میخورد. درد زانوهایش که کمی آرام گرفت، ذهنش فورا سراغ دردها و رنجهای دیگری رفت که او در زندگی تجربه میکند: رنج گرسنگی، رنج معتادبودن پسر اول، رنج کوچکبودن پسر دوم، رنج محرومشدن دختر از درس، رنج از دست دادن شوهر؛ درد نگاههای تحقیرآمیز مردم و دردهای بیشمار دیگر. چشمهای خسته از رنج و پیری را باز کرد. هوا تا هنوز خوب روشن نشده بود. چشمها را بست تا کمی بخوابد اما دوباره درد زانو و دردهای زندگی بر ذهنش هجوم آورد. برای فرار از این همه رنج در دل این آرزوهای همیشگی اما برآوردهنشدنی را تکرار کرد: «کاش بچهام آدم شود. کاش از دام اعتیاد رها شود. کاش از ایران برگردد و بهجای پدر مرحوم خود سرپرست ما شود. کاش…» غرق همین خیالهای شیرین بود که صدای بعبع گوسفندان را از بیرون شنید. چشمها را که باز کرد هوا روشن شده بود.
نیمی نان خشک را که از دو روز پیش میان دسترخوان بود با یک پیاله چای تلخ خورد. کفش پلاستیکی کهنهاش را پوشید و عصا را از پشت دروازه گرفت. با گامهای آرام و سیمای درهمرفته از رنج و درد، چشمهای کمفروغ و خوابآلود و قد خمیده، به دروازهی آغول/قوتان چوبی در گوشهی حویلی نزدیک شد. دروازه را باز کرد و تکتک گوسفند و بز و بره را که بعبعکنان بیرون میآمدند از نظر گذراند. بوی آشنای تپالهی گوسفند به مشامش رسید و یک روز چوپانی دیگر آغاز شد. زن شصتساله بهدنبال هشت گوسفند و بره در کوچه و پسکوچههای کابل به راه افتاد. گوسفندها و بزها سرگردان برای یافتن علف و زن پیر سرگردان بهدنبال گوسفندان. کوچهبهکوچه عصازنان و هیهیکنان بهدنبال گوسفندها و بزهای سرگردان به شهرک امید سبز رسید. گوسفندها و بزها در چهاردیواری خالی کمی علف یافتند و مصروف چریدن شدند. زن پیر از فرط خستگی در کوچهی خاکی به دیوار خانهای تکیه زد.
سر را به دست راست تکیه داده و به آدمها و موترهایی که از کوچه میگذشتند نگاه میکرد. آرزو کرد مانند دیگر زنان پیر نه بهدنبال گوسفند که بهدنبال نواسههای خود در کوچه قدم بزند. با آهی سرد گفت: «آرزو میکنم روزی مثل زنان دیگر دست نواسههای خود را گرفته در اینجاها بگردم. کاش خدا مرا لایق بداند که آن روز را ببینم. از خدا ناامید نیستم. دعا میکنم بچهام آدم شود و مرا از این بدبختی نجات دهد.» اما این جملهها را که گفت باز هم از سر ناامیدی آهی کشید و با دست چپ گرد و خاک نشسته بر مژگان خود را پاک کرد. با نگاهی پرسشبرانگیز به من نگریست و ادامه داد: «ضرر من حتا به مورچه نرسیده است، اما نمیدانم چرا خدا جان مرا با این سختی و مشقت امتحان میکند. کاش کمی توان و قوت میداشتم. وقتی در یک جای مینشینم به سختی میتوانم دوباره ایستاد شوم. زانوهایم درد میکند. پول ندارم که پیش داکتر بروم. یک داکتر که خدا خیرش دهد مرا مجانی معاینه کرد و گفت درد پاهایت بهخاطر پیری است و علاج ندارد و نباید زیاد بگردی. اما من چه کار کنم. اگر راه نروم گرسنه میمانم. خودم که خیر. خوشحالم از گرسنگی بمیرم اما یک پسر سیزدهساله دارم و یک دختر نوجوان. شوهرم ده سال پیش از دنیا رفت. پسر کلانم معتاد شد و حالا در ایران است. تو بگو من چکار کنم؟»
من ناتوان از پاسخدادن به این پرسش دشوارش سر پایین انداختم. دقایقی سکوت سنگین و توانفرسا حاکم شد. نه او چیزی گفت و نه من چیزی برای گفتن داشتم. در این دقایق یکی از بزها از چهاردیواری بیرون آمده، هر دو پا را به نهالی در کنار دروازهی یک حویلی تکیه داده و به سختی دهان را به برگهای آن میرساند و میخورد. تا پیرزن به من گفت: «از خیرات سر خود همان بیصاحب را…» که مردی از دروازه بیرون شد. بیهیچ ملاحظهی پیرزن را مخاطب قرار داد و گفت: «ای خالهگگ! تو هیچ شرم نداری؟ دیروز برایت گفتم که اینطرفها نیا. بزت باز برگهای نهال را خورد. اگر شاخچهی نهال مرا بشکند، تاوان داده میتوانی؟ باز برایت میگویم که سر از امروز دیگر اینطرفها نیا که باز برایت بد میشود. فهمیدی!» پیرزن چیزی نگفت زیرا نمیتوانست چیزی بگوید. فقط بغضی از سینهاش بالاآمد و نمنم اشکی در چشمان کمفروغ و مظلومش حلقه زد. باز هم سکوت اندوهناک سایه افکند و نه او چیزی گفت و نه من توانستم چیزی بپرسم.
خورشید برفراز کوه قوریغ ایستاده بود و از پایان یک روز دیگر سخن میگفت. روزی که برای کسی با خوشی به پایان میرسید، برای کسی با گرسنگی، برای کسی با ترس، برای کسی با غم، برای کسی با دست خالی، برای کسی با خستگی، برای کسی با ناامیدی، برای کسی با زورگویی، برای کسی با زورشنویی و برای کسی با…! برای این پیرزن آن روز با درد و رنج و ناامیدی و گرسنگی و تشنگی و تحقیر و… به پایان میرسید. و یک شب دیگر با درد و رنج و ناامیدی و گرسنگی و نگرانی و خستگی در انتظار او بود. سالها است که او با این همه مشکلات روز به شب و شب را به روز رسانده است. خودش میگوید: «روز تا شب به این فکرم که شب چه بخوریم و شب تا صبح به این فکرم که فردا چه بخوریم؟ باور کن خیلی از شبها بهخاطر مشکلات روزگار خوابم نمیبرد. هرچه پشت و پهلو میکنم خوابم نمیبرد. زمین سخت و آسمان دور. از خدا مرگ خود را آرزو میکنم اما بهخاطر همین دو فرزندم که زیر دستم اند باز توبه میکنم. دعا میکنم پسر خوردم آدم صالح و با غیرت شود برایم. برای من نه، برای خود شود. پسر کلانم که معتاد شد، دزدی میکرد. فقر و فلاکت کم بود که او آبرویم را هم برد. خدایا چه بگویم؟!» نمیتوانست چیزی بگوید و نمیدانست چه بگوید. رنج و درد چنان بر سینهاش سنگینی کرده بود که هر جمله را با آه سرد آغاز میکرد و با آه سرد به پایان میرساند.
در حالیکه به موهای سفیدش که از زیر چادر کهنه بیرون زده بود نگاه میکردم، از خود میپرسیدم آدمها چگونه این همه رنج را تاب میآورند؟ او با لحن بیتابانه پرسید: «همین کمکهای بشردوستانه چه رقم توزیع میشود؟ به ما دوبار کمک کردند و گم شدند. یکبار یک بوتل روغن داد و نیمسیر نخود. بار دوم کمی آرد دادند که از خوردن نبود اما ما از سر مجبوری پخته کرده و خوردیم. کاش همان به ما مسکینها برسد. همان هم به ما نمیرسد.» بیتاب بود چون خورشید اندکاندک به پشت کوه میخزید. عصا را به زمین تکیه داد و در حالیکه از درد زانو چهرهاش درهم میرفت از جا بلند شد. بهسوی گوسفندها و بزهایش که راه افتادیم پرسیدم خانهاش کجا است. گفت: «در شهرک مهدیه در یک خانهی اجارهای زندگی میکنیم. یک اتاقش را گرفتهایم. بیشتر از آن توان نداریم. اتاق سایهرخ است. این زمستان را که سوخت هم نداشتیم به سختی بهار کردیم. دختر و پسرم یک قالین هم بافتند که کرایهیشان دوازده هزار افغانی شد. تا هنوز از همان پول کمکم مصرف میکنیم. چندبار پیش همان نفر که به ما قالین کرایه داد بود عذر کردم که باز هم بدهد، اما او گفت که کاروبار با آمدن طالبان خراب شده است. دیگر قالین برای بافتن به ما نداد. خدا کند این گوسفندها و بزها به قیمت خوب به فروش برود که حداقل از گرسنگی نمیریم.» چهرهی خورشید کاملا پوشیده شده بود. خداحافظی کردیم و پیرزن بهدنبال گوسفندها و بزها بهسوی خانهی خود به راه افتاد.