اطلاعات روز

کشته‌شدن با گلوله‌های بی‌حجم

نگاه از کناره 29

  • هلو
  • سلام
  • سلام. خوبید؟
  • خوبم. ساعت را ندیدی؟
  • ساعت را دیدم.
  • این‌جا ساعت سه‌ونیم صبح است. من خواب بودم.
  • می‌دانم. ببخشید.
  •  من تصمیم نهایی‌ام را گرفتم. امروز تمام حساب و کتاب‌هایم را جمع کردم؛ می‌روم.
  • کجا می‌روی؟
  • افغانستان.
  • باز شروع کردی.
  • آخر به همین نتیجه رسیدم.
  • چرا؟
  • قبلا در موردش با شما صحبت کردم. به نظرم این محکوم‌کردن از راه دور فایده ندارد. باید برویم. برویم نه. من تصمیم گرفتم که بروم.
  • چه کار می‌کنی در افغانستان؟
  • جنگ می‌کنم؟
  • محمد، تو یک نفر هستی. در کجا می‌جنگی؟ چه رقم می‌جنگی؟
  • آن دفعه‌ی دیگر که صحبت کردیم، به شما گفتم که مسأله پیروزشدن یا تغییردادن چیزی نیست. من می‌روم و می‌جنگم تا حداقل وظیفه‌ی خودم را انجام داده باشم.
  • انجام‌دادن وظیفه فقط یک راه ندارد…
  • ههههه. باز به همان حرف‌ها رفتیم. انجام‌دادن وظیفه فقط یک راه ندارد؛ من می‌توانم از طریق پخش آگاهی، کمک علمی و چه و چه و چه به مردم کمک کنم؛ بهترین سلاح یک آدم تحصیل‌کرده مغز و قلمش است… همه همین را می‌گویند. ولی مسأله روشن است. از این حرف‌ها چیزی جور نمی‌شود.
  • تو فکر می‌کنی که اگر یک حرف چندبار تکرار شود، همین تکرار شدن آن حرف را غلط می‌سازد.
  • نه، غلط نمی‌سازد. تکرار غلط نمی‌سازد. از اول، بدون تکرار هم بعضی حرف‌ها غلط هستند.
  • یعنی این‌هایی که درس می‌دهند، می‌نویسند، کمک مالی به داخل کشور می‌فرستند، طالبان را به دنیا معرفی می‌کنند، کارشان هیچ ارزشی ندارد؟
  • چرا. نمی‌گویم ارزش ندارد. مرا راضی نمی‌کند. فکر می‌کنم خیلی از افراد با این کارها از کار اصلی فرار می‌کنند.
  • کار اصلی جنگیدن مسلحانه است؟
  • بلی.
  • خوب، تو رفتی به افغانستان. غیر از چهار نفر قوم و خویش کسی ترا نمی‌شناسد. درست است؟
  • درست است.
  • آن چهار نفر قوم و خویش هم با تو همراه نمی‌شوند. من صددرصد تضمین می‌کنم که هیچ‌کس سلاح گرفته با تو به کوه بالا نخواهد شد.
  • شاید.
  • آفرین. پس خودت قبول داری که تنها می‌مانی.
  • شاید. ولی ممکن است کاملا تنها نمانم. حتما کسانی هستند که از دست این‌ها به جان آمده‌اند.
  • بسیار خوب. این قبول. مثلا چند نفر؟
  • نمی‌دانم. پنج نفر، ده نفر، تعدادش چه فرق می‌کند؟
  • محمد جان، تعدادش مهم است. تو اگر صد نفر داشته باشی، ممکن است کدام جای را بگیری. با دو نفر که نمی‌توانی.
  • نه، برای من اصلا مهم نیست.
  • کشته می‌شوی.
  • چه فرق می‌کند؟
  • من نمی‌فهمم. یک آدم چه‌طور از فرانسه می‌خیزد، می‌رود به افغانستان تا بجنگد و کشته شود. یک عمر تحصیل آخرش این شد؟
  • تحصیل آدم را احمق می‌سازد.
  • آها، تحصیل آدم را احمق می‌سازد! پس اجازه بده خبر جالبی به تو بدهم. طالبان مخالف تحصیل هستند.
  • خوب؟
  • خوب، تو آدم باهوشی هستی. حتا من با این مغز خواب‌آلود خود هم رابطه‌ی این حرف‌ها با همدیگر را می‌فهمم.
  • متوجه نشدم.
  • ببین محمد. تو می‌گویی تحصیل آدم را احمق می‌سازد.
  • بلی.
  • خوب، اگر تحصیل آدم را احمق می‌سازد، تحصیل چیز بدی است. طالبان هم با تحصیل مخالف‌اند، چون تحصیل را چیز بدی می‌دانند. این معنایش این است که تو با طالبان موافقی. آن وقت، چرا می‌خواهی با آنان بجنگی و در این جنگ حتا جانت را از دست بدهی؟
  • ولی…
  • ولی ندارد. همین حالا برای خودت هم روشن نیست که چه می‌خواهی. با سودابه در این باره گپ زدی؟
  • یک حیوان سودابه است.
  • محمد…
  • جدی می‌گویم. تا در هرات بودیم خوب بود. این‌جا یک چیز دیگر شد.
  • اختلاف پیدا کردید؟
  • اختلاف تمام شد. رفت.
  • کجا رفت؟
  • دو هفته پیش جدا شدیم.
  • خیلی متأسفم.
  • نه، جای تأسف نیست. بی‌غم شدم.
  • بی‌غم شدنت این رقمی است؟
  • سگ بشاشد به زندگی ما مردم.
  • چه شد؟ جنجال‌تان سر چه بود؟
  • می‌گفت که پدرم در هرات دو بار لت‌وکوبش کرده است.
  • لت کرده بود؟
  • بلی، پدرم یک‌بار با مشت به پس کله‌اش زده بود، یک‌بار دیگر با اتو به کمرش.
  • تو چه گفتی در آن وقت؟
  • من چیزی نگفتم. پدرم تکلیف قلبی داشت. ترسیدم چیزی بگویم پدرم سکته کند.
  • ولی آن هرات بود. شما دو سال است، چند سال شد در فرانسه هستید؟
  • تقریبا سه سال. در این اواخر بگومگوی ما زیاد شده بود.
  • چرا؟
  • یک چادر کلان می‌پوشید که به خدا در هرات… در هرات چادرش همان‌قدر کلان نبود. با من ضد کرده بود.
  • سودابه آدم مذهبی است. این را می‌فهمیدی.
  • ولی آن‌قدر چادر کلان در فرانسه چه ضرور؟ نگفتم چادر نپوش. گفتم یک ذره خردترش  را بپوشد.
  • سر همین موضوع قهر کردید؟
  • این هم بود. اولاددار هم نمی‌شدیم. داکتر گفت که… دقیقش یادم نیست. ولی گفت که عیب در من است. تعداد آن چیزهایی که باید از طرف من باشد تا طفل جور شود، کم است. حل هم نمی‌شود. از وقتی که معلوم شد اولاددار نمی‌شویم رفتارش با من صدوهشتاد درجه تغییر کرد. دو ماه پیش سر کار با مدیرم دعوا کردم سر کدام چیز. قلمدانی سر میزش را زدم چپه کردم. از کار اخراج شدم. این بیکارشدن هم بهانه به‌دست سودابه داد. می‌گفت از صبح تا شام فیلم می‌بینی، حتا نان چاشت و شام را هم جور نمی‌کنی…
  • همین‌طور بود؟
  • بلی. من ناراحت بودم و دستم به هیچ کاری نمی‌رفت. او انتظار داشت که در آن حالت من دیگ بپزم.
  • خوب، این چیزها پیش می‌آید در زندگی. برو با او حرف بزن.
  • از حرف گذشته. یکی دیگر را پیدا کرده. چادرمادر را هم دور انداخته.
  • من می‌توانم کمکی بکنم؟
  • نه، تشکر. نمی‌خواستم شما را ناراحت کنم. گپش آمد دیگر.
  • من سر یک فرصت دیگر زنگ می‌زنم. شام این‌جا. به افغانستان نرو. گپ می‌زنیم.
  • به واتساپم زنگ بزنید لطفا.
  • فعلا خدا حافظ
  • خدا حافظ
دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *