قرار و بی‌قراری

اصلا از همان روز اول قرار بر‌این بود که یک نفر بی‌قرار شود. وقتی که قرار بر بی‌قرای یک نفر باشد، چه کسی از من یک نفر‌تر است؟ چه کسی بیش‌تر از من برای تنها گذاشتن خودش مستحق‌تر است؟ چه کسی می‌تواند بیش‌تر از من برای تنها گذاشتن خودش نقشه بکشد یا چه کسی بهتر از من نقشه‌ی تنهایی خویش را با صدای بلند فکرمی‌کند؟

هیچ‌کس عزیز!

گاهی شب‌ها طولانی‌تر از روزها‌اند و گاه روزها سپید‌تر از شب. خداوند می‌داند که چگونه جهان‌داری کند‌، چه وقت دامن شب را بالا‌تر کشیده و کوتاه‌تر کند و چه وقت اندام روز را روزه بگیرد. اصلا مشکل من کوتاهی روز‌ها نیست، مشکل من با سیاهی شب نیز روشن است. مشکل من دلی است که دیگر شباهت چندانی به دل ندارد.

گاهی با صدای بلند از درختان کوتاه کنار جاده بالا می‌روم و بعد روی شاخه‌ای قرار می‌گیرم و از برگ‌ها می‌پرسم که بی‌قراری یعنی چه؟ گمان کنم بی‌قراری کبوتر کوتاهی است که منقارش را از دست داده است و شاید هم درختی باشد که بهارش در جاده‌های قندهار منفجر شده است. بی‌قراری هر‌چه باشد، چیز نامردی است‌، چیزِ عمیقا سردی است. به همین دلیل‌، دلم را برای همیشه با خودم نگه می‌دارم و سعی می‌کنم که در فاصله‌ی من و دلم نیوتن هم نتواند قوانین جاذبه‌اش را کشف کند. سعی می‌کنم که در فاصله‌ی کوتاه بین من و دل حتا حافظ هم نتواند غزل تازه‌اش را با صدای بلند بخواند.

اما زمانه زمام امورش را به دست من که نمی‌دهد. من اگر خیلی مرد باشم، سرم را با دو دست خودم پیش پای بهار می‌گذارم و از او می‌خواهم که برای همیشه ساکن همین سمت باشد و دستی به سر و صورت دل من هم بکشد. شاید قرار درست از همان جاده‌ای می‌آید که بهار آمده است. شاید قرار را بتوان در همسایگی بهار جست‌وجو کرد. شاید قرار همان بهار باشد که از غزل‌های حافظ رم کرده و تا عصر اتم و انترنت یک‌سره دویده است. شاید اصلا قرار از حافظه‌ی غزل‌های حافظ پا به فرار گذاشته و از شدت ردیف‌های عاشقانه‌اش با سرگردانی هم‌قافیه شده است. اگر چنین باشد، قافیه‌ی بی‌قراری باید شبیه قیافه‌ی خودش باشد، اما بی‌قراری حتا شباهتی به خودش نیز ندارد. بی‌قراری گاه یک سکوت عمیق و بلند است، سکوت تاریک و تلخ. گاه هم مثل بالا رفتن از یک سربلندی تند است، تند‌تر از دشنام. مشکل اصلی در این است که بی‌قراری مستقیما با دل قافیه می‌شود و تمام تاریکی‌اش را در همسایگی آن بنا می‌کند.

هیچ‌کس عزیز!

سکوت کردن نوعی سقوط است، سقوط آزاد‌، سقوط از پشت بام کلام. سکوت می‌تواند نوعی توقف نیز باشد. کسی که سکوت می‌کند، به واژه‌های فراوانی که در جاده‌ی دهانش تردد می‌کنند، دستور ایست می‌دهد. واژه‌ها ویزای ورود به دهان را از دست می‌دهند. شاید هم همه‌ی واژه‌ها درست در همان نقطه‌ای که ایستاده‌اند بمانند. در ضمن، سکوت را در بعضی از فرهنگ‌ها به بی‌قراری زبان نیز ترجمه کرده‌اند. کسی که سکوت می‌کند، بی‌قراری خودش را به زبان تحمیل می‌کند. خودش می‌خواهد بار سنگین زنده بودن را به تنهایی نکشد، زبان را با همه‌ی زیان‌هایی که برای اخلاق و دیانت بشر دارد، به خدمت می‌گیرد تا بتواند این بی‌قراریِ قراردادی را روی شانه‌ی زبان شهید کند. زبان در لحظات سکوت و سکونش به‌شدت دشوار می‌شود؛ مثل دیواری که سال‌های سال می‌تواند ساکت باشد، مثل دیواری که می‌تواند در بلندای سکوتش سکونت نماید. اما زبان هیچ‌وقت نمی‌تواند مثل دیوار باشد. زبان اگر در نقطه‌ای خیره شود، نقطه‌های زیادی لب به اعتراض خواهند گشود. به همین دلیل ساده، زبان ناگزیر است که هر از چندی لب به سخن بگشاید، هم‌چنانی که می‌تواند هر از چندی لب به سکوت بگشاید.

هیچ‌‌کس عزیز!

سخن گفتن از بی‌قراری نیز نوعی بی‌قرار شدن است. اگر ما از بی‌قراری سخن نگوییم، بی‌قراری نمی‌تواند در ما جاری شود. اگر ما در برابر بی‌قرای سکوت کنیم، بی‌قراری ساکن زبان می‌شود؛ اما اگر تن به اعتراف بدهیم و بی‌قراری را بخشی از قرار لحظات خود به حساب بیاوریم، بی‌قراری نه تنها در سطح زبان جاری می‌شود، بلکه در حجم شکوه‌مند زمان نیز منتشر می‌شود. برای مبارزه با بی‌قراری، تنها می‌توان به دل پناه برد و آن را از محله‌های غم‌انگیز فراری داد، این تنها‌ترین راه مبارزه با بی‌قراری است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *