محمود حکیمی
سال 1373بود که ما به پیشاور مهاجر شده بودیم. آنجا کار در هفتهنامهی امروز ما، برای من آغاز قدمگذاشتن به مسیر شعر و نویسندگی بود، و درست در همان سالها بود که با جمعی از فرهنگیان و روشنفکران افغانستانی مقیم پیشاور آشنا شدم.
یکی از همان نویسندگان سخیداد هاتف بود که یک بار در بامیان دیده بودم و قوارهاش برایم آشنا مینمود. پسانها با هاتف رفتوآمد پیدا کردیم و همو زمینهساز آشناییام با استاد اسماعیل اکبر گردید. همان روز اول که به خانهاش رفتیم، او چنان برخوردی کرد که احساس کردم پشتوانهی محکمی برای جوانان و نویسندگان نوپرداز است. شب را در خانهاش ماندم و تا دیروقت از هر دری صحبت کردیم و از معلومات بیمانندش در شناخت نویسندگان خارجی و تسلطش بر اشعار سعدی و حافظ شگفتزده شدم. او در همان دیدار اول کتابهایی را به من معرفی کرد که با عطش آنها را خواندم و دریچههای جدیدی در ذهنم گشوده شدند. اسماعیل اکبر وقتی سعدی میخواند، هر بیت و مصرع را جداگانه تفسیر و تاویل میکرد و برای من که تازه به دنیای لایتناهی کتاب پا میگذاشتم جالب مینمود.
سه سال اقامت اجباری در پیشاور، از یکسو عالمی از دلتنگیها ولی از سوی دیگر بسا آموختنیها را برای من به ارمغان آورده بود. در بین آن همه اما، سبک و سیاق زندگی اسماعیل، یگانه بود. زن و مرد، پیر و جوان، در خانهی او میآمدند و میرفتند؛ از آشنایان قدیمیاش تا بچههایی که شوق مطالعه و خواندن کتاب داشتند. به نظرم سال دوم بود که آقای قانعزاده از ایران آمدند و برای مجلهی درّ دری مصاحبهای از ایشان گرفتند. من آن مصاحبهها را هم شنیدم و پسانها شکل مکتوبش را خواندم. احساس میکردم او گنجینهای از اطلاعات و معلومات بود که عطش سیریناپذیر ما را جواب میگفت. یک بار او همراه با دخترش شهرزاد به دفتر من آمدند و یکراست سراغ قفسهی کتاب رفتند. بعدها که مجموعههای اشعارم چاپ شدند، استاد اکبر آنها را بهدقت خواندند و راهنماییها کردند. یک بار هم در کمیتهی روزنه، هردوی ما مهمان هاتف شدیم و تا دیروقت شب حرف زدیم و تبصره کردیم.
باری، آن سالها گذشتند و در کابل ملاقاتمان شد. گفت مرا به سردبیری یک هفتهنامه کاندید کرده است و بعدها که این هفتهنامه را شروع کردیم، به مرور زمان شخصیت استثنایی او بیشتر برایم آشکار گردید. آن هفتهنامه را برادر رئیس جمهور، جناب قیوم کرزی تمویل میکردند و استاد اکبر میکوشید که در آنجا یک ترکیب همگانی را به وجود بیاورد. بههمینمنظور، از هر تباری یک نفر در آنجا حضور داشت؛ من، داود سیاوش، حببیبالله رفیع، عالم افتخار و… با هم بودیم و در مدت شش ماهی که با هم کار کردیم، بسیار چیزها آموختم و دیدم که بسیاری از آدمها با وجود داشتن نامهای کلان، تا چه اندازه ریزه وحقیرند.
هفتهنامه به تعطیلی گرایید ولی دوستی با اکبر همچنان ادامه پیدا کرد. هیچگاهی از او عصبیت و تندخویی ندیدیم و روزهای روز گپ زدیم، تا سرانجام من به بامیان رفتم و مسئولیت کمیسیون انتخابات را به عهده گرفتم. هر بار که کابل میآمدم از او خبر میگرفتم و نام کتاب جدیدی را به من میگفت که لابد از ده افغانان باید میخریدم و میخواندم. راستی این نکته هم یادم نرود که در همان زمانها، از طرف حکومت گفته شده بود که ولایت مزار را به جمع ما میدهد. اما استاد میخندید و حرفی نمیزد، تا اینکه قضیه به خاموشی رفت و روزی از روزها به او گفتم در رابطه با مزار خاموش ماندید! استاد لبخندی زد وگفت ما برای حکومتکردن جور نشده ایم؛ بعد اضافه کرد حکیمی صاحب اگر به عرفان و تصوف داخل شدی، بدان که هرگز سیل تو را نمیبرد.
یکی دو سال اخیر، فقط یادداشتهایش را که در فیسبوک منتشر میشد میخواندم و چند روز پیش از فقدانش، با ابراهیم پسرش برخوردم و شماره تلفن و آدرس خانهاش را گرفتم و نیت کردم تا آخر هفته حتما از او سربزنم. هفته به آخر نرسید که خبر مرگ او را از شبکههای اجتماعی شنیدم؛ مرگ اسماعیل اکبر به صورت وحشتناکی تکانم داد. در هنگام مشایعت پیکرش تا شهدای صالحین، صدها خاطره از او را در ذهنم مرور کردم. و آخر اینکه اگر استاد اکبر هیچچیزی از خود بر جای نمانده باشد، اصل مدارا و دیگرپذیری، جزیی از میراثهای گرانبهای این مرد بزرگ است. خدایش در جوار رحمت خود قرار دهد و به ابراهیم، صلاحالدین، شهرزاد، نور جهان ، زبیده و … صبر و شکیبایی عنایت کند.