حسین پویا
سالها در كعبه و بتخانه مىنالد حيات/ تا ز بزم عشق يك داناى راز آيد برون «اقبال لاهورى»
مدت كوتاهى است كه استاد اسماعيل اكبر ما را ترك كرده و ديگر در بين ما نيست. مرگ او اما، در رسانههای اجتماعی و مخصوصا فيسبوك، بازتاب گستردهاى داشت. تعداد زيادى از نسل جوان و دانشگاهى و تأثيرپذيرفته از استاد، از تجربههاى شخصى حضورشان در محضر اين فرزانهمرد نوشتند. استاد با وصفى كه طيف وسيعى از نسل امروز و ديروز از او و شخصيت و دانش او بهرهها برده بودند، آدم قلندرمشرب و بیمدعايى بود. پاى صحبتهایش كه مىنشستى، اين شعر سعدى را از جان و دل تأييد میكردى كه «يكى نغز بازى كند روزگار، كه بنشاندت پيش آموزگار». او آموزگاری صميمى بود كه بر فرش قناعت نشسته و خوان دانش او گسترده بود. همنشينى دايمى او با كتاب، از او انسان آگاه و مطلعى ساخته بود. حرفهايش بوى كتاب میداد. تاريخ معاصر افغانستان را خوب مىشناخت. روابط پيچيدهى سياسى و قومى را غير جانبدارانه تحليل میكرد. او شايد آخرين بازمانده از نسل «افغانستان انديش» بود.
از استاد نامى شنيده بودم و در چند برنامهی «اافغانستان در قرن بيستم» به گردانندگى و تهيهكنندگى ظاهر طنين براى راديو فارسى بیبیسى كه بعدها به شكل كتابى درآمد، تحليلهايش را از اوضاع نابسامان افغانستان شنيده بودم. استاد در اين برنامه و دربارهی جدال تجدد و نوگرايى با فرهنگ سنتى و با انتقاد از روشنفكران گفته بود «مسالهی اساسى در دوام فرهنگ جديد در افغانستان، بهخصوص در نيمهی دوم قرن بيستم، همان فاصلهى عميقى است كه ميان فرهنگ سنتى ما با فرهنگ دنياى معاصر به وجود آمده است. روشنفكران به صورت كل، نهتنها اين فاصله را پر كرده نتوانستند، بلكه به تلفيق آن توجه اساسى نكردند. اگر يك نام مهم را كه استاد سلجوقى است استثنا بگيريم، ديگران يا طفره رفتند يا از كنار مسايل اساسى تلفيق فرهنگ معاصر و ملى و سنتى گذشتند. ادبيات، از جمله شعر و داستان، جدىتر به مسايل اساسى مىپردازند. ولى آنها هم سياست را در ارتباط عميق با فرهنگ و معتقدات جامعه درك نكرده، جوانب خاص و مختصرى را در نظر گرفتند».
اين نظر دربارهی تقابل تجدد و سنت كه امروز شكل حادترى به خود گرفته، بعد از سالها و هنوز هم موضوعيت دارد و انتقاد از روشنفكران در جدینگرفتن سنت و تجدد و تلفيق آن دو، هنوز هم وارد است.
به مدد رسم خجستهى وبلاگنويسى بود كه با شهرزاد اكبر و نوشتههايش آشنا شدم و خيلى زود فهميدم كه او دختر استاد اسماعيل اكبر است. آشنايى ما به دوستى تبديل شد و من از او خواهش كردم كه براى سايت كانون فرهنگى ادبيان بنويسد و نوشتههايى از استاد را هم بفرستد. بعد از تقريبا يازده سال، وقتى كه كابل رفته بودم با شهرزاد قرار گذاشتم و با دوستانم محمدحسين مجروح و حسين هانى به ديدن استاد رفتم. در كتابخانهى استاد كه روبرويش نشستم، احساس كردم او را سالهاست كه میشناسم. چنين احساسى ريشه در سادگى و صميميت او داشت. صحبتهایمان گل انداخته بود و آن روز خيلى حرف زده بوديم. استاد را كوهى از دانش و معلومات يافته بودم. هم آنجا و هم بعدها، تاسف خوردم كه كابل اگر میبودم سلسلهى ديدارهایمان مىتوانست دوامدار باشد. در راه بازگشت، من و دوستان آشكارا تحت تأثير وسعت انديشهی استاد قرار گرفته بوديم.
آخرين بارى كه استاد را ديدم، سال 2014 بود. قرار بود انجمن فرهنگى افغانستان، فيلم مستند كوتاهى در بارهی وضعيت زنان و مشكلات روزانهى زندگى آنان بسازد. با زبيده اكبر وعدهی صحبت و فيلمبردارى داشتم. در پايان كار و همچنین پايان روز، به ديدن استاد رفتيم. صحبتهاى آن روز پيرامون حقوق زنان بود. استاد از جايگاه واقعى زنان در اجتماع ياد كرد. از طرز تربيت دخترانش حرف زد. با وصف كسالتى كه داشت، دقايق زيادى پذيراى ما بود. از استاد باقيات صالحات زيادى به جا مانده است. نوشتهها و مقالات، شاگردان دانشمند و نوانديش و در صدر همه، دختران روشن و خوشفكر و مبارز؛ شهرزاد و زبيده و نورجهان. انديشهها و افكار اين بزرگمرد زنده است، هرچند خودش رخ در نقاب خاك كشيد. نبود او بر همهى ما تسليت باد.