Hadi-Daryabi

هزار روز روزنامه‌نگاری، هزار رنج و هزار امید

بگذارید از دوره‌ی سیاه طالبان شروع کنم. آن روزگار، من پسربچه‌ی بیش نبودم. جهان من، قریه و قریه‌های مجاور قریه‌ی من بود. فهم من از زندگی، خوردن و بازی کردن و خوابیدن بود. من در همان دنیای کوچک و فهم ناچیزم از زندگی، آزاد نبودم. یادم می‌آید هرگز دوست نداشتم کلاه روی سرم بگذارم، از بستن دستار که به کلی متنفر بودم. اما رفتن به مکتب، با بستن دستار (که به نحوی یونیفورم محسوب می‌شد) مشروط شده بود. این شرط را طالبان بر دانش‌آموزان منطقه حواله کرده بود و من از اولین روزی‌که دستار بر سرم بستم و به مکتب رفتم، برای اولین بار رنج را به معنای واقعی کلمه حس کردم. بعدها، با رسیدن فصل سرما طالبان امر می‌کردند که هر خانه باید مقدار مشخصی از چوب سوخت را به کندک (محل استقرار طالبان) برساند. یکی دو بار در انتقال چوب از خانه تا کندک سهیم بودم و این دومین باری بود که رنج حضور طالبان ذهن کوچک مرا آزار می‌داد.
هرچه روزها و هفته‌ها می‌گذشت، سیاهی حضور طالبان بر من سنگینی می‌کرد. بارها نزد پدرم از این مسئله شکایت بردم و گفتم شما مردها چرا کاری نمی‌کنید؟ آن روزها بعد هر شکایت، فقط با چهره‌ی فروریخته‌ی پدرم مواجه می‌شدم. به جواب سوالم نمی‌رسیدم و نمی‌فهمیدم چرا پدرم در این خصوص جوابی ندارد. اما تصویر چهره‌ی پدرم را هنوز هم با خود دارم و حالا می‌فهمم رنجی که پدران قریه‌ی ما با خود داشت، چه‌قدر عظیم بود.
حادثه‌ی یازدهم سپتامبر اتفاق افتاده بود، شاید یک هفته یا بیشتر از این حادثه می‌گذشت و من یادم می‌آید که یکی از بزرگان منطقه از این حادثه خوشحال بود. من هیچ چیزی از آسمان‌خراش‌های تجارت جهانی و نیویورک نمی‌فهمیدم و خوشحالی آن مرد را هم درک نمی‌کردم. اما بعدها از زبان خودش شنیدم که می‌گفت: «به محض این‌که شنیدم القاعده در امریکا حمله کرده، خوشحال شدم. پیش خودم می‌گفتم که امریکا حتماً بر القاعده و طالبان حمله خواهند کرد و بساط سیاه طالبان جمع خواهد شد». پدرم آن روزها در سفر بود و من از هیچ‌کسی جز پدرم جرئت سوال در این خصوص را نداشتم. می‌ترسیدم!
بعدها که طالبان از منطقه رفتند، احساس می‌کردم کوه‌ها لبخند می‌زنند و این برای من عجیب بود. چهره‌های عبوس مردان قریه، اندک اندک مهربان‌تر می‌شد. من ته دلم خوشحال بودم. نمی‌فهمیدم و هنوز هم نمی‌توانم روزهای پس از طالبان را تعریف و توصیف کنم. روزهای عجیب و قشنگی بود.
زمستان 1386 به کابل آمدم. یک ماه تا برگزاری امتحان کانکور فرصت داشتم و مخصوصاً به کابل آمده بودم تا آماد‌گی امتحان کانکور را بگیرم. 1387 وارد دانشگاه کابل شدم. ورود در دانشگاه، برای من دنیای جدیدی بود. تعریف من از زندگی عوض شد، جهان من گسترش یافت. دوستان جدیدی یافتم و با دشمنان جدیدی مواجه شدم. هر روز بیشتر در دانشگاه برای من رنج تازه‌ای به بار می‌آورد. ضمن این‌که امیدواری تازه‌ای هم خلق می‌شد. من برای اولین بار با مفهوم قبیله‌گرایی در معتبرترین دانشگاه کشور مواجه شدم. به این نتیجه رسیدم که درست است امارت اسلامی شکست خورده و جمهوری اسلامی جایش را گرفته، اما تفکر طالبانی هنوزهم در جامعه بسیار قوی است، به حدی که دانشگاه هم از آن فارغ نیست.
با تمام این‌ها نسبت به این سال‌ها، که آن روزها آینده محسوب می‌شد، امیدوار بودم. تصور یک جامعه‌ی بهتر، مطمئن‌تر با شهروندان روشن‌تری را داشتم. نگاه من به آینده، نگاه آرمانی بود. بارها آرمان‌هایم را در ترازوی فرصت‌های موجود گذاشتم، وزن کردم، در طول و عرضش خوش‌بینی‌هایم را افزودم، اما در نهایت فقط شاهد فروریختن آرمان‌های بچه‌گانه‌ام بودم. به دل نمی‌گرفتم و دوباره به آینده امیدوار می‌شدم.
اواخر سال 1390 بود که روزنامه اطلاعات روز به فعالیت شروع کرد. من از همان روزها، همکار روزنامه شدم. از سختی‌های که در این چهار سال بر من گذشت، هیچ نمی‌گویم. حالا هزارمین روز است که اطلاعات روز منتشر می‌شود و من هزار روز می‌شود که روزنامه‌نگاری می‌کنم. هزار روز روزنامه‌نگاری، کار سختی است، اما روزنامه‌نگاری حالا برای من فراتر از شغل، به عنوان یک رسالت و یک عشق مطرح است.
حالا بعد از هزار روز روزنامه‌نگاری، من به این حرفه به‌عنوان کانال روشنگری می‌نگرم. ضرورت روشنگری در جامعه از گستره‌ی نابسانامی‌ها پیداست و نیازی به استدلال نیست. توزیع اطلاعات گسترده و درست، از نیازهای اساسی روشنگری است. روزنامه‌نگاری هم یکی از مسیرهای پخش و توزیع اطلاعات است. اگر نگاهی به روند توزیع اطلاعات در دهه‌های گذشته و تاثیرگذاری‌های آن در حرکت‌های جمعی بنگریم، می‌بینیم که اطلاعات سانسور شده و انحصاری، یکی از موثرترین عوامل جهت‌دهنده نیروهای موجود در جامعه به سمت خشونت و فاجعه بوده است. تاریخ جنگ‌ها به نحوی تاریخ چه‌گونگی توزیع اطلاعات هم است. اطلاعاتی که از منابع محدود و سلیقه‌ای نشر می‌شد و با احساسات قومی-مذهبی مردم بازی می‌کرد.
حالا منی که از دوران بچه‌گی تا حال رنج قبیله‌گرایی و فاشیزم را چشیده‌ام، آمده‌ام تا علیه منابع این تفکر غلط، بنویسم و استدلال خودم را بکنم. ممکن با لغزش‌هایی به پیش روم، اما به پیش خواهم رفت. هزار روز روزنامه‌نگاری، از هزار کنج و پیچید‌گی نابسانامی‌های موجود در جامعه برای من پرده برداشته و هزار رنج جدیدی در وجود من بیدار شده است. هزار رنجی که مرا انرژی برای کار و روشنگری می‌دهد. ما مستحق زندگی هستیم، نه محکوم به فرار از مرگ!

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *