حضرت وهریز، نویسنده / بیبیسی
رمان مارگیر، نوشتهی بشیر سخاورز، شاعر و نویسندهی افغان اخیرا توسط انتشارات پلاتینوم پرس به زبان انگلیسی منتشر شده است. او یکی از نویسندههای مطرح افغان است که به زبان خارجی مینویسد و مانند نویسندههایی چون عتیق رحیمی و خالد حسینی، سوژهی داستانش افغانستان است و آنچه بر مردم این سرزمین رفته است.
روایت آرام و زبان روان با چاشنی طنز از ویژگیهای این رمان خوب است که خواننده را از صفحهی اول تا آخر با خود نگه میدارد. شخصیتها و حوادثی که در داستان با آن سر و کار داریم، همه آشنایند. این رمان بی آنکه ادعا داشته باشد تاریخی است، حوادث آشنایی را به یاد ما میآورد که یا شاهدش بودهایم یا به طور موثق میدانیم که اتفاق افتادهاند.
از آن شمار میتوان از حادثهی اسیدپاشی بر روی دختران دانشآموز در افغانستان یاد کرد. شخصیتهای این رمان چهرههای آشنا را با رفتارهای آشنا به یاد میآورند و این به قلم بشیر سخاورز جلوهی واقعگرایانهی زیبا و پذیرفتنی داده است.
شرح رسم و رواجها و زندگی روزمرهی مردم عادی، گرفتاریها، شادیها و اندوههای مردم با دقتی انجام یافته که به صورت قناعتبخشی آگاهی و شناخت نویسنده را از جامعهی شهری افغانستان پیش و پس از انقلاب ثور ۱۳۵۷به نمایش میگذارد.
پس از سقوط طالبان که افغانستان به سوژهای برای فیلم، داستان، گزارش و مقالههای پژوهشی تبدیل شد، آثار زیادی عمدتا توسط خارجیها با سوژهی افغانستان عرضه شدند. به این میماند که معادن و موقعیت ژیواستراتژیک افغانستان به تنهایی چشم فرصتطلبی دیگران را بینا نکرده بود که سوژه بودن این سرزمین نیز کسانی را به این کشور آورده بود.
و این یعنی، افغانستان سرزمینی است که شناختن و شناساندنش هم، برای دیگران مایهی شهرت و نان است و خودش زبانی برای شناساندن خود ندارد. ما برای شناخت و بازشناسی خود و گذشتهی نه چندان دور خود نیازمند آفرینش هستیم. با همهی احترامی که به کارهای نویسندگان و پژوهشگران خارجی در مورد افغانستان، روش پژوهش و تکنیکشان دارم، معتقدم شناخت درونی از افغانستان توسط نویسندگان و پژوهشگران افغان بهتر میسر است و ممکن.
سوژه
رمان مارگیر حکایت دو برادر است، حکایت آدمهایی که مسیر سرنوشت این دو را مشخص میکند و آدمهایی که در مسیر شکل گرفتن شخصیت آنها بر سر راهشان قرار میگیرند. داستان شروع سادهای دارد. در پی تلاش به خاطر درمان «رحمتِ» بیمار، برادرش «حمید» بهرغم خواست خانواده که مایل بودند مارگیر این نوجوان را تداوی کند، «رحمت» را به یک دکتر (پزشک) نشان میدهد. دکتر از تحصیلکردههای شوروی است. پس از انجام آزمایشهای معمول به تشخیص و درمان بیمار میپردازد و هیچپولی در بدل این خدمت نمیگیرد.
رحمت شفا مییابد و حمید شیفتهی پیشآمد پزشکی میشود که با تکیه بر دانشهای جدید در پی درمان است و نه با دعا و تعویذ و احتمالا گیاههای شک برانگیز یا بیسود.
رحمت از مراجعان دایم مسجد است و حمید در پی پاسخ یافتن به پرسشهایش با کتابهای جدید درگیر است. هردو از وضعیت ناراضیاند. یکی از فقر گسترده، بیعدالتی و خرافات حاکم در جامعه رنج میبرد و دیگری از آنچه به نظرش سقوط ارزشهای دینی میآید؛ نبود حجاب، مکتب رفتن دختران، کار بانوان و چندتا رستوران محدودی که در کابل مشروبات الکولی هم عرضه میکنند.
این رنج و عصبانیت یکی را گرویدهی پزشک درس خواندهی شوروی میسازد که ادبیات «مترقی» و اندیشههای چپی را به عنوان آخرین و درستترین دستآورد اندیشهی بشری برای برقراری عدالت و رفع فقر در اختیارش قرار میدهد و دیگری گرویدهی «ملا ربانی» و زیر تأثیر تبلیغات او، به عضو فعال حرکتهای ضدحکومتی و «تمدنستیز» تبدیل میشود.
در نهایت امر، آنچه حمید انقلاب ثور مینامد و به خاطرش سراپا شور و هیجان است و امیدوار به فردای بهتر هممیهنانش، اتفاق میافتد و رحمت زیر تأثیر آموزههای ملا ربانی به عنصری فعالتر و تندروتر حرکت اسلامی تبدیل میشود. حمید، مدیرمسئول مهمترین روزنامهی رسمی کشور میشود و رحمت از کشور فرار میکند تا به آنانی در مبارزهیشان کمک کند که برای اعتلای «کلمةالله» و بیرون راندن سربازان بیدین شوروی «از سرزمینشان سلاح مبارزه را برداشتهاند».
بهزودی هردو سرخورده میشوند. حمید با آن ذوق ادبی و استعدادش در سرودن شعر بهزودی در مییابد که نوشتن در خطی از پیش تعیین شده ناممکن است. بهزودی متوجه میشود که به تعبیر نویسنده، انقلابیها به صورت «انتقامجویانه» و «نابخردانه» بر همان مردمی ستم روا میدارند که به خاطر نجاتشان از بیعدالتی و جور انقلاب کرده بودند.
رحمت هم سرخورده میشود وقتی میبیند ملا ربانی، همان روحانی پاکنفس، وقتی پای پول کمک به «جهاد» افغانستان در میان است، آدم دیگری شده است. آنگونه که نویسنده تلاش کرده ترسیم کند، «خودفروختگی» رهبران جهاد، حرف شنوییشان از بیگانهها، آلودگی در فساد مالی و فساد اخلاقی و نفوذ بیگانهها در تصمیمگیری و هدایت آنها، «رحمت» را ناامید میسازد و در تلاش ناموفقی برای برگشت به میهنش کشته میشود.
داستان از چه میگوید؟
امروز وقتی از پشت غبار این همه خون و دود و باروت و زنجیر و زندان به گذشتهی نهچندان دور افغانستان نگاه میکنند، چشمانداز روشن و آرام و با سعادتی تصویر میشود از مردمی که در یک گوشهی آسیا افتاده بودند، زندگی آرامی داشتند و همه باهم برادر بودند.
مشکلی اگر بود، در سطح نارضایتی چند جوان تحصیلکردهی خام با آشنایی سطحی با ادبیات چپی بود و چند ملای ناراضی از کشف حجاب و لباس اروپایی در میان قشر بسیار نازک شهری و دیگر هیچ. افغانستان بهندرت در خبرهای جهان ذکر میشد و اتفاق مهمی نمیافتاد تا این کشور بر سر زبانها بیافتد. این تصویر بیشتر توسط آنانی تبلیغ میشود که خود در آن دوران نوجوان یا جوان بودهاند و در سطح مقایسهی امروز، دیروز و آن روزگار میلغزند.
نویسنده فقر وحشتناکی را در همان زمان توصیف میکند که پدری بنابر خشکسالی ناگزیر میشود فرزندانش را در کوچههای کابل به حراج بگذارد. دخترانش را کابلیهایی بالنسبه پولدار میخرند و پدر ناگزیر میشود پسرش را به مدرسهی شبانهروزی برای کسب آموزشهای مذهبی بفرستد تا حداقل یک دهن نانخور از دور دسترخوان پدر فقیر کم شود. مدرسهی شبانهروزی برای کودکان و نوجوانانی که ناگزیرند هر وعده غذایشان را پشت درهای مردم گدایی کنند.
قرار حکایت نویسنده، شیوهی آموزش در این مدرسهها معطوف به کشتن سوال و پرسشگری در ذهن دانشآموز است و انباشتن حافظه از اطلاعاتی که به عنوان «وحی منزل» تلقی میشوند. نویسنده نقل میکند که ملاها بهرغم موعظههایشان در منبر، از منزه بودن به دورند و از شاگردانشان استفادهی جنسی نیز میکنند.
نویسنده بی آنکه داوری کند، خواننده را به این نتیجه میرساند که خشونت ظاهر شده در رفتار و گفتار «ملا ربانی» ریشه در گذشته و محیطی دارد که او پرورش یافته است و این جامعهی ظالم (حکومت به عنوان مسئول تأمین کنندهی شرایط رفاه در صدر این جامعه) انتخاب دیگری در برابر آنها قرار نداده است.
در سوی دیگر رفیقهای «حمید» که انقلاب کردهاند، شکنجههای زندانبانان و بازرسان سابقشان را از یاد نبردهاند. زندانبانان مغرور و مطمئن به تداوم قدرتشان و بنابر همین سنگدل و خشن در برابر آنانی که سرنوشتشان به دست اینها افتاده است، از هیچنوع آزار و اذیت و تحقیر در زمان قدرتشان فروگذاشت نمیکردند و این کار انتقامگیری برای «حمید» و رفیقهایش را راحتتر و بیسایهای از عذاب وجدان میسر میکند.
بشیر سخاورز به این ترتیب و با توصیف آیینهوار خشونت در هردو طرف درگیری، به عنوان یک شاهد بیطرف، قضاوت را به خواننده میگذارد و خواننده پس از پایان هر فصل کتاب به این نتیجهی تلخ میرسد که تاریخ معاصر افغانستان برای این مردم هیچگاه انتخابی مگر میان پلیدی و پلیدی نگذاشته است.
ایدیولوژیزدگی این دو قشر؛ روحانی که الگوهایش را از صدر اسلام میگیرد و بیخیال متناسب بودن و اجراییپذیر بودن آن الگوها در دنیای مدرن و تحصیلکردههایی که رفته بودند دکتر شوند، مهندس شوند، ولی به جای این کار اصلیشان، با یک ایدیولوژی عصیانگر و توفان برپاکن برگشتهاند، تلخترین طنز رمان «مارگیر» است.
در این جامعهی مسخ شده جز در یک مورد و آنهم پس از جدال فرسایندهی درونی برای هردو قهرمان اصلی (حمید و صفا) که سرانجام به نتیجهای میرسد، عشق هم تجلی مبتذل رقتبرانگیزی دارد.
جوانی که خود سواد و استعداد نوشتن نامهی عاشقانه را ندارد، از دوستش برای این کار کمک میخواهد و دختر ساده دل میبندد. این دلبستگی دوجانبه در جایی پایان مییابد که در یک مناسبات سالم باید آغاز میشد. پیامد این عشق برای زن، رفتن تا پای مرگ است و فقط یک تصادف میمون او را به زندگی بر میگرداند و برای مرد آوارگی و تداوم زندگی فارغالبال غیرمسئولانه در یک کشور دیگر.
در آن جامعه عشق چیزی نیست جز محرومیت جنسی که سنتهای دست و پاگیرِ مجال شگفتن را به آن نمیدهد. حمید، مدعی روشنگری، شاعر و روزنامهنگار چپی هم بهآسانی با این کنار نمیآید که صفا پیش از او مرد دیگری را میشناخته است. با کنار هم گذاشتن همهی این حرفها، خواننده پاسخ یک سوال را حتما مییابد، این که خشونتها در افغانستان تصادفی نبودند.
آن جامعهی بیمار در فقدان خرد مدیریت بحران در رهبرانش که تغییر را در کشور جز به دستهای بیگانهی شوروی، امریکا، پاکستان و کشورهای عرب خلیج نمیدید، نمیتوانست سرنوشت متفاوت داشته باشد از آنچه براین سرزمین و مردم گذشت.
امروز افغانستان در محتوای خود تفاوت چندانی از دورهای که رمان «مارگیر» از آن حکایت میکند، ندارد. اگر تفاوتی هم هست، در پیچیدهتر شدن و دشوارتر شدن مسایل است، بنابراین، این رمان نه تنها برای درک آنچه بر ما گذشته، بایست خوانده شود.
ساختار رمان
بشیر سخاورز در این داستان به روایت آرام و خطی کلاسیک داستاننویسی وفادار است. قهرمانهایش، فضای زندگی آنها را و حوادث کند کشور را به آرامی توضیح میدهد. با وارد شدن چهرهی جدید، شرح حال قهرمان پیشین را کنار میگذارد و به چهرهی جدید میپردازد.
شخصیتهایش را بیشتاب با همدیگر آشنا میکند و بیشرح خصلتهای آنها رفتار، کردار و گفتارشان را در برابر خواننده توصیف میکند و این امر به خواننده کمک میکند تا شخصیتها را در ذهن خود طبقهبندی کند، پرترهی روانی آنها، ناتوانیها و تواناییهایشان را بشناسد. این دینامیزم کُند، همخوانی خوبی دارد با رخوت حاکم بر افغانستان؛ اواخر پادشاهی محمد ظاهر و ریاست جمهوری محمد داوود.
به نظر میرسد بشیر سخاورز آنجا که حمید، مدیرمسئول مهمترین روزنامهی دستگاه حاکم را برای روحیه بخشیدن به سربازان ارتش میفرستد و او شعرهای آننا اخماتوا و باریس پاسترناک را میخواند، سلیقهی ادبی خود را بر رژیم ایدیولوژیک شوروی تعمیم داده است.
امکان نداشت حمید وفادار به حزب دموکراتیک خلق افغانستان شعرهای شاعرانی مانند آننا اخماتوا و باریس پاسترناک را که مغضوب رژیم شوروی بودند، برای روحیه دادن به سربازان ارتش افغانستان بخواند. به نظر میرسد، سرنوشت رحمت، شتابزده به پایان رسیده است. تراژیدی کسی که همهی عمرش را برای اعتلای کلمةالله گذاشت و با شور و هیجان رفت تا از پیشاور، مرکز فرماندهی رهبران جهاد، به این جنبش کمک کند و بعد از دیدن خودفروختگی، نوکرمنشی و فساد رهبران با سرخوردگی و یاس راهی برگشت به افغانستان شد، جا داشت برای شرح بیشتر.
پایان سخن
مارگیر رمان خوب و خواندنی است در مورد جامعهای دچار افسونزدگی و سطحیگرایی در دو راههی سنت و تجدد.
قلم فروتنانهی بشیر سخاورز تلاش نجیبانهای کرده است برای درک بهتر آنچه بر افغانستان رفت. مارگیر دایرهالمعارفی است از زندگی شهریان کابل، بهویژه «اندرابی» که نویسنده خیلی خوب آن را میشناسد.
آوردن دو ایدیولوژی مخالف و دشمن در یک خانه و میان دو برادر با همهی نیتهای پاکشان برای مسلمان بهتر بودن، برای انسان بهتر بودن تصمیم هنرمندانهای است که نویسنده گرفته تا نشان دهد همهی این نیتهای پاک و تلاشهای صادقانه نه تنها بیهوده، که ویرانگر است. وقتی ما مسایل خانهی خود (وطن خود) را جدا از بازیهای بزرگ سیاسی منطقهای و بینالمللی ارزیابی میکنیم و برمبنای همین سطحینگریها تصمیمهایی میگیریم که دیگران را به مرادشان میرسانند، ما را اما نه.