از خاطرات خود باید به صورت جدی فاصله بگیرم. خاطرات اکثرا خطرناکاند و بوی درد و دشنام میدهند. خاطرات نوعی سرک کشیدن به گذشته است، نوعی کشاندن پای گذشته به دنیای حال است. هرکسی میداند که زنده کردن چیزهای مرده باید خطرناک باشد. خاطرات ما هم نوعی قیامت اوقاتی است که سالها پیش از بین رفتهاند. وقتی آدمی مثل من مینشیند و دست به نبش قبر واقعیتهای زندگیاش میزند، باید همهی خطرهای احتمالی آن را نیز به گردن بگیرد. خطر را شاید در خطوط پیشانی کسی ننوشته باشند، خطر شاید با چشمان غیرمسلح قابل کشتن نباشد، اما به هرحال، خطر همیشه خطر است و همیشه میتواند دردناک باشد یا به نتایج دردناکی منجر شود. به همین دلیل، پیشنهاد اول من این است که پیش پایتان را به دقت نگاه کنید و پیش از آن که پایتان را پیش بگذارید، سعی کنید که همهی جوانب زندگیتان را بهدقت ارزیابی کنید. اگر دقت شما به اندازهای بود که دلتان پشت خوبیهای دیروزتان دق شد، در آن صورت میشود به شما حق داد که گذشتهیتان را درست به اندازهی آیندهیتان محترم بشمارید.
هیچکس عزیز!
شاید شما بتوانید مرا با خطرهای احتمالی خاطرهنویسی بیشتر آشنا کنید. من هرچه میگویم که خاطرهها همیشه خطرناکاند، هیچکس باور نمیکند. شاید شما بتوانید مرا در توضیح این مسئلهی ساده کمک کنید. اگر قرار باشد که کسی خاطرات خود را بنویسد، ناگزیر است که برای نوشتن آن به گذشته مراجعه کند. نمیشود که خودت در زمان حال باشی، اما در عین حال بتوانی از گذشته و در مورد گذشته بنویسی. کسی که در مورد گذشته خوب مینویسد، کسی است که میتواند در گذشته خوب زندگی کند یا گذشته را خوب زندگی کند. اما گذشته را زندگی کردن میتواند به معنای زندگی را گذشته کردن نیز باشد، این دقیقا یعنی خطر. شما حتما متوجه منظور من هستید هیچکس عزیز، درست میگویم؟ کسی که زندگی را گذشته میکند، باید بداند که نه تنها به زمان حال تعلق ندارد، بلکه به حالِ زمان نیز تعلق ندارد. حالا میفهمی که چرا خاطرهنویسی این همه خطرناک است؟ گمان کنم که خاطرهنویسی نوعی درگیر شدن با خواست خدا نیز باشد. خدا از همهی ما خواسته است که در همین زمانِ حال به سر ببریم. خدا ما را در میان ثانیههای سرگردان رها کرده است تا بتوانیم راهمان را پیدا کنیم، پیش روی همهی مخلوقات دیگر و در پیش روی خدا به پیش برویم. کسی که خاطرهنویسی میکند، این پیش روی را وادار به توقف میکند. بنابراین، خاطرهنویسی تقلای بیهوده برای متوقف کردن است. کسی که دوست ندارد متوقف شود، هیچوقت دست به دامن گذشته نمیشود. همهی زندهها در این دنیا به سر میبرند، درست میگویم هیچکس عزیز؟ هیچزندهای نمیتواند هم زنده باشد و هم در این دنیا نباشد. اگر همهی زندهها در زمان حال باشند، آیا تلاش برای زنده کردن زمان گذشته تلاش برای مرده کردن همهی زندهها نیست؟ میدانم که با تعبیر «مرده کردن» موافق نیستی و آن را نوعی هنجارشکنی نگارشی میدانی، اما من خاطرهنویسی را نوعی هنجارشکنی زندگی میدانم. به نظر من، خاطرهنویسی نوعی مرده کردن همهی زندههاست، مرده کردن همهی زندگی است.
هیچکس عزیز!
کسی که خاطرات کودکیاش را مینویسد، تلاش میکند که کودکی خاطراتاش را دوباره زندگی کند. نمیشود که بدون هیچمقدمهای کسی بتواند به گذشته برگردد و تکههایی از آن را ببرد و به زمان حال بیاورد. خاطرهنوسی درست مثل این است که بیل و کلنگ بگیریم و به جان جنازههایی بیافتیم که دیگر چیزی از آنها به جای نمانده است. سعی ما برای بازسازی دورهی کودکیمان بیهوده است، چون کودکی ما دیگر به قیامت تعلق گرفته است. چیزی که این همه از ما دور باشد، نمیتواند در یک متن ساده و سرد دوباره بههم نزدیک شود و رو در روی ما ایستاده شود. کودکی ما چیزی است که دیگر نمیشود در مورد آن بهسادگی سخن گفت. کودکی ما دیگر کودکی ما نیست، کودکی ماه و ستاره و دریاست. همهی جهان را نمیشود از سر نوشت. سرنوشت جهان در دست ما نیست و به همین دلیل نمیتوان همهی چیزها را همانگونه نوشت که روزی سرنوشت آنها بوده است.
هیچکس عزیز!
البته من همچنان به خاطرهنویسی ارادت دارم و دلم میخواهد بدون این که دلالت کافی برای درست بودن دلایلمان داشته باشیم، بتوانیم به درست بودن خاطرهنویسی حکم کنیم، اما یادمان باشد که این کار همچنان خطرناک است. این کار به اندازهی کودکیمان خطرناک است و نمیشود به هیچصورت ضریب امنیتی آن را بالا و پایین برد.