کودکان کار، یتیم و خیابانی در پایتخت افغانستان، کابل، کودک و نوجوان عادی نه، نانآور و سرپرست خانوادهاند، البته اگر خانوادهیی داشته باشند. آنها میراث دههها جنگ داخلی و ناامنی در افغانستان هستند. این نسل از نوجوانان افغان، حتا پس از کمترشدن توپ، تفنگ و دود باروت بعد از سال 2001، طعم رفاه و آسایش را نچشیده و از زندگی در دنیای کودکانه محروم ماندهاند.
دنیای کودکی، سرشار است از تخیل، آرزوها و رویاهای رنگین. برای کودک خیابانی اما، آرزو در حقیقت محدود میشود به سیرکردنِ شکم خود و خانواده. رویای این کودکان، پیداکردن مشتریهای سخاوتمند است. تخیل در زندگی آنها جایی ندارد. هرچه هست، واقعیتهای دردناک و خشن زندگی، سیرکردن شکم و درآوردن چند افغانی، از کوچه و پسکوچههای شهر است.
حالا مؤسسهی اعتماد مادر و رستورانت تاجبیگم که در عرصهی تداوی و اشتغالزایی برای معتادان فعالیت دارد، کارگاه نقاشی برای کودکان یتیم، خیابانی و کودکان کار برگزار کرده است. لیلا حیدری بنیانگذار مؤسسهی اعتماد مادر میگوید که در نظر دارد با برگزاری چنین برنامههایی، برای این کودکان، حتا اگر لحظهیی، فرصت رویاپردازی و تجسم آرزو و آیندهی خودشان را ایجاد کرده باشند. او میگوید که نیاز اصلی این کودکان، امید و باور به آینده است.
بیبی هوس 13 ساله یکی از اشتراککنندگان این برنامه است. او میگوید که از راه دستفروشی مخارج خانوادهی هفت نفریاش را تامین میکند. نقاشییی که بیبی هوس کشیده، یک مکتب است. از او میپرسم چه چیزی باعث شده تا شکل یک مکتب را روی کاغذ بکشد. میگوید که تا دو سال پیش شاگرد مکتب بوده اما با بدترشدن وضعیت اقتصادی خانواده، مجبور به ترک مکتب شده است. بیبی هوس میگوید، آرزو دارد که دوباره به مکتب بازگردد.
سعدیه 10 ساله است. حالا با سردشدن هوای کابل، جورابفروشی میکند. نقاشییی که کشیده، یک دختربچه است که در حال نقاشی کشیدن دیده میشود. از او میپرسم که آیا این دختر خودش است یا کس دیگری. میگوید: «این دخترِ من است. لباس سرخ برایش خریدهام و چادر آبی. دخترم نقاشی را دوست دارد. بههمین خاطر او را در حال نقاشی کشیدن، نقاشی کردهام». از سعدیه در مورد لباس سرخ و چادر آبی –دخترش- میپرسم. میگوید که «همیشه میخواسته چادر آبی و لباس سرخ داشته باشد».
الهامِ 12 ساله دستفروشی میکند. نقاشیاش یک میدان فوتبال است و میخواهد در آینده فوتبالیست شود. رضا 13 ساله است و میخواهد در آینده انجنیر شود. نقاشی او دروازهی یک شهر و یک حوضچهی آب است. او پدرش را وقتی که به ایران برای کار رفته، از دست داده است. رضا در اطراف پلسرخ موترشویی میکند.
با کمی گفتوگو با این کودکان میشود فهمید که دغدغهی آنها بهمراتب بزرگتر، پیچیدهتر و دشوارتر از هموغم یک کودک است. برای این کودکان، دشواری درس و مشق مکتب، جایش را به سختی پیداکردن لقمهی نان و آب، در افغانستان، جایی که ناندرآوردن برای بزرگترها در مواردی ناممکن بهنظر میرسد، داده است. آمارهای رسمی نشان میدهد که در افغانستان مجموعا 1.9 میلیون کودک بیسرپرست، خیابانی و کار وجود دارند که رقم بزرگی از آنها در شهر کابل زندگی میکنند.