معلولیت فرحناز او را شجاع‌تر کرده است

زینب پیرزاد
نور کم‌رنگی از دریچه به درون اتاق‌اش تابیده و در میانه‌ی سکوت حاکم بر فضای اتاق‌اش، دو جفت چشمِ روشن‌ به آینده دوخته است. با هیجانی خاص، سلام می‌دهد و می‌خندد. او به‌وسیله‌ی دوختن و بافتن (صنایع دستی) لباس و شال/چادر وطنی زندگی خانواده‌ی شش نفره‌اش را تأمین می‌کند.
فرحناز می‌گوید زمانی‌که بسیار خُرد بودم کارم را از صفر شروع کردم و حالا تاحدی خودکفا شده‌ام. در کنار آن، خانواده را نیز حمایت مالی می‌کنم. او عضو تیم «بسکتبال ‌2» کابل نیز است که یک مدال طلا و یک نقره دارد. گاهی هم نقاشی می‌کند. فرحنازِ هفده‌ساله که پاهایش را از دست داده، با تکیه بر دستان کوچک و امید بی‌پایانش، به استقبال آینده می‌رود. چهارده سال پیش -زمانی که فرحناز بهادری سه سال داشت- در یکی از قریه‌های قره‌باغ ولایت غزنی موتری که از کنار خانه‌اش می‌گذشت، پاهای فرحناز را از او گرفت اما در عوض اراده قوی‌تری به او داد تا با دستان هنرمندش کار کند و پابه‌پای پدرش نیازمندی‌های اقتصادی خانواده را رفع کند.
فرحناز می‌گوید چیزهایی که می‌دوزم و می‌بافم نصف قیمت به فروش می‌رسد اما ناامید نمی‌شوم، بلکه برعکس بیشتر کار می‌کنم و روحیه‌ام را از دست نمی‌دهم. صنایع دستی با وجودی‌که ریشه در گذشته‌ی دور کشور دارد، اما امروزها بازار چندانی ندارد. با این‌حال، کم نیستند زنان و دخترانی که به آن هنوز به چشم یک حرفه نگاه می‌کنند.
فرحناز قاطعانه به آینده‌اش امید دارد و می‌گوید «زمانی‌که مکتب و دانشگاه را تمام کردم کارم را گسترش می‌دهم و خانم‌هایی را استخدام خواهم کرد که دوست دارند این کار را بکنند.» او دانش‌آموز صنف دهم مکتب است و به کمک استادانی که کمیته‌ی جهانی صلیب سرخ به خانه‌اش می‌فرستد، درس می‌خواند. اما فرحناز آرزوی شهری را دارد که مثل تمام دختران به مکتب برود و هیچ مانعی برای ترددش نباشد. فرحناز می‌گوید که او بیشتر از خیلی از کسانی‌که صاحب پا هستند کار و تلاش می‌کند و این باعث شده که متفاوت باشد. او می‌افزاید که محدودیت‌ها باعث سازندگی زندگی‌ام شده و به مردم نشان می‌دهم که با از دست دادن پاهایم ناتوان نشده‌ام، بلکه قوی‌تر از قبل زندگی می‌کنم. فرحناز و امثال او زندگی با ایده‌های روشن و نویدبخش را در پیش گرفته‌اند و با تلاش‌شان به مردم نشان می‌دهند که معلولیت شدیدشان مانع هیجان و ماجراجویی آن‌ها نمی‌شود.
او روزانه با نگاه‌های بسیاری روبه‌رو می‌شود که به او و توانایی‌هایش عمیقاً شک دارند. خودش انکار نمی‌کند که از دیدن چشم‌های پرتردید نسبت به خودش، ناراحت می‌شود، اما این نمی‌تواند او را از امید به آینده و تلاش روزمره بازدارد.
لبخند و انرژی فرحناز را هیچ مشکلی از پا نینداخته است. او با لبخند می‌گوید که اگر پول می‌داشتیم تداوی‌ام را در خارج از کشور می‌کردم و خوب می‌شدم. او می‌گوید که حالا با دست‌دوزی‌هایش زندگی بهتری را برای خودش رقم زده و از کارش راضی است. فرحناز در کنار معاش پنج‌هزار افغانیگی پدرش، خرج مکتب دو برادر و یک خواهرش را می‌دهد و با افتخار می‌گوید که من یک عضو مهم جامعه هستم.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *