غروب دلگیرکنندهی کابل را در کوچه پس کوچههای بینام و نشان پرسه میزنم. فقط میدانم باید به کجا بروم. دیگر عادت کرده ام، در هرکوچه خانهای را برای آدرس در ذهنم بسپارم. همین نشانهها است که پیوند من و کابل را بسته است و شاید روزی، این شهر با آدمهایش صاحب نام و نشان شوند. زیاد هم مطمئن نیستم. در بسا موارد نشانهها نیز دروغ گفتهاند، رنگ عوض کردهاند، یک طبقه بود چند طبقه شدهاند، دوکان خوراکهفروشی جایش را به عکاسی داده است و همینطور که هرنشانهای تغییر میکند، در نهایت مایهی سرگردانیام را فراهم میکند.
بسان مُردارآبهای انسانی، رها شده در روی سرک، لولیده لولیده راهم را باز میکنم. راستی چه فکر احمقانهای وقتی سرنوشت انسان و فاضلاب را در خیابان یکی بدانم. مردمان این دیار، همانطوری که برای دفن فاضلاب یا سمتوسو دادنش کدام برنامهای ندارند، برای نشانهگذاری نیز برنامهای وجود ندارد. اینجا فقط ماشین تولید فضلههای انسانی فعال است. چه فرقی میکند، وقتی که برای رفع حاجت شان، اندک فکری و اندک تأملی به خرج نمیدهند. به همان اندازه در اشتراکات جنسی شان و ارضای نیاز بدنی شان نیز فکری نمیکنند. نمیدانم من و شما حاصل یک اشتباه خداوندی ایم یا نتیجهی لذت دو انسان، که بهچنین سرنوشت شومی دچار شدهایم.
فضلههای مان را در خیابان رها میکنیم، زنان برای سکهی پولی روی همین خیابان مینشینند، کودکانِ کار در خیابان، خرید و فروش در خیابان، معتادان در خیابان، مواد غذایی در خیابان، فالگیر و تعویضنویس، داکتر یونانی، سلمانی، شورت و سینهبند فروشی، سبزیها، میوهها، همه و همه درخیابان سرازیر شدهاند. مگر خیابان برای عبور و مرور ساخته نشده ااست؟ طراح خیابان هیچوقت به فکر این نبوده است که روزی در گوشهای از کرهی خاکی، خیابان محل تجمع فضلههای انسانی خواهد شد. مواد غذایی را با گرد شدهی ادرار و بول قاطی کرده میفروشند. کیست که تفکیک کند؟ همچنان انسانهای پُرمدعای این خطه، در حالی که بوی تعفن را از پرههای بینی عقابی شان استشمام میکنند، ادعاهای بلندی چند هزارساله را به رُخ دنیا میکشند.
هوا تاریک شده است. از گودالی به گودالی، از مردابی به مردابی، از چالهای به چالهای، خودم را در سرک عمومیمیرسانم. مردی کرکرهی دُکانش را کش میکند و مغزم را میتراشد. خیالاتم را کرکری میکند. همچنان ادامه میدهم. اینجا چهارراهی پُل سرخ است. همه تُند تُند راه میروند. ترافیک اُشپلاق میکند، موتری هارن میکند و جوانی صدا میزند هله برچی برچی. موترهای پولیس بدون علت خاص، پُرتُمتُراق رد میشوند. دختری ترسیده است و ازهمه تُندتر سوار اتوبوس میشود. خانمی آن طرفتر برای پول سیاهی زجه میزند و من به دنبال آدرسی سرگردان.
آها، یافتم، اما قُفل فولادینی مانع ورودم میشود. از همسایهاش میپرسم، این آقا کجاست؟ ببین مرد جوان، حیف این جوانی که تو داری، زندگیات را به گند نکش، این چیزها فقط لحظهای میتواند تورا شاد کند؛ اما یک عمر پشیمانی دارد. پدر و مادرت را زجرکُش نکن، حیف است بخدا حیف! او میگوید، ولی من هیچحرفی برای گفتن نداشتم. مات و مبهوت مانده بودم. دوتای دیگر به جمع مان اضافه شد، ولی نصیحتم نکردند. گفتند لحظهای صبرکن. همین چهار اطراف است، حالا وقت کاروبارش است، پیدایش خواهد شد. بدون گفتن چیزی از آنها دور میشوم، پریشانتر از قبل. چه شد؟ این مردان به من چه میگفتند؟ مگر آن مرد چه چیزی میفروشد که باعث بر باد رفتن زندگی من میشود؟
وجودم را لرزه میگیرد. وای که چقدر از افتادن میترسم. حرفهای آن مرد پشمالو هرلحظه افکارم را ناخنک میزند. به خودم تلقین میکنم که شاید دُکان را اشتباه گرفته باشم. غیر از او، مردک لعنتی مرا نمیشناسد، ولی هرگز بهخود نیامدم. من از افتادن میترسم. سر پُل صراط (پُل سوخته) رسیدهام، آنچه مُلاامام قریه در مورد پُل صراط به من آموخته بود، یکی یکی در ذهنم حک شدهاند و هرگز فراموشم نخواهند شد. این پُل، دقیقا همان پُلی است که گذشتن از آن و نیفتادن، کارِ دشواری است. عمل میخواهد. جدیت میخواهد و نجات دادن آنهایی که افتاده اند، کارِ دشوارتری خواهد بود. راستی، آنها چه گناهی را مرتکب شدهاند که به چنین روزی گرفتار آمدهاند؟ جوابش همان پایین پُل با عمق چند صد سالهی رنج اولاد آدمیدر این سرزمین است.
برچی، جایی که زندگی میکنم، فقط یک خیابان عمومی برای حد اقل یک میلیون انسان دارد. روزها این خیابان زیر تایر مینیبسهای فرسوده، باهوایی دمکرده از بوی عطر، بوی پا، بوی عرق زیر بغل، مردان خشن، زنان لوکس، که مانند تابوت دسته جمعی میمانند، و عدهای را کشان کشان میآورند تا از پُل صراط بگذراند، نایی در بدنش نمیماند. این خیابان محل عبور و مرور یک میلیون انسان است؛ محل خرید و فروش، محل گذر هزاران دانشآموزی که همیشه با سرعت و با لب خندان از کنار آدم میگذرند. راستی که شب در این جا چه دلگیرکننده است! همه جا تاریک است. فقط کوچک لامپهایی سر دُکانها جلجلک میکنند. خیلی بدک نیست، اگر شبی پشت بام خانهی تان بروید و یک نگاه به شهر بیندازید، آن وقت، مفهوم سهمیهبندی را بیشتر درک خواهید کرد؛ نصف شهر روشن و نصف دیگر تاریک. گاهی که نور چراغ موتر به تابلوهای روز قُدس میافتد، بیشتر آشفته میشوم.
انسانهایی که همیشه در بند اسارت و بردگی بودهاند، از هرجا صدای زنجیر میشنوند. آری، چنین است؛ دموکراسی زنجیری دیگر و کُلُفتتری بر دست و پای بارچیهایی که نه گذشتهی بیشتر از باربری دارند و نه حال چندان خوشی؛ اما آنچه مایهی امیدواری برای من میشود، همان امیدواری مردمم به آینده است. افسوس که فاصلههای اجتماعی هرگز فرصت برابر خلق نخواهد کرد، بلکه فرصتها را تبدیل به عقدههایی خواهد کرد، که روزی شاید فاجعهی بزرگتری را خلق کنند.
گویا خیابانها تقسیمبندی شدهاند. کوچهها نیز تقسیم شدهاند. یک طرفِ میدانِ «کوته سنگی»، یک طیف مردم با یک نوع لهجه و سمت دیگر آن، مردمی دیگر با لهجهی دیگر. یک طرف آهنگهای داوود سرخوش را میشنوی و طرف دیگر آهنگهای پشتو. یک طرف میدان یک طیف مردم با رفتارها و الگوهای متفاوت و جهت دیگر آن مردمان دیگری با الگوهای رفتاری دیگر. فقط آنچه را که تاحال نتوانستند تقسیم کنند، همان فضلههای انسانی این شهر است. که میگوید که شاش سید، هزاره، تاجیک، پشتون و… به یک جوی نمیرود؟
به منزل میرسم. تاریکی چهار سویم را فرا گرفته است. آنچه در مخیله دارم را روی صفحهی کاغذ میآورم.
من هنوز باور دارم، جایی در دنیا است که مردمانش در صلح و آرامش زندگی میکنند. من باور دارم هنوز شهری یافت خواهد شد که خیابانهایش نماد تضاد و چندرنگی نباشند. من هنوز باور دارم که مردمم ارزش بهتر زندگی کردن را دارند و میتوانند این روند را تغییر دهند. من هنوز باور دارم که به اندازهی آدمهای بد این سرزمین، انسانهای خوبی نیز وجود خواهند داشت و روزی که فاصلهها از بین بروند، آنان را خواهم دید و بر دست و صورت شان بوسه خواهم زد. هنوز باور دارم که پرندهای پر میزند و کودکی را مسرور میکند. من هنوز باور دارم که در جایی از این سرزمین، مردِ جوانی، عاشق دختری از قبیلهی دیگر شده است. من هنوز به نشانهها و به نوری که از دور میدرخشد و به زندگی، امید دارم.
خالق ابراهیمی