خشونت به‌مثابه‌ی هستی

نویسنده: ندیم فاروق پراچه -نویسنده و ژورنالیست پاکستانی
برگردان: سمندر لکاریان و بهار مهر
منبع: روزنامه‌ی دان

در دهه‌ی 1980، زمانی که من دانشجوی کالج دولتی در کراچی بودم، دوستی داشتم که همیشه برای جنگ و نزاع آماده بود. با آن‌که خیلی به سیاست علاقمند نبود، اما با دسته یا باشگاه دانشجویان پیشتاز کالج در ارتباط بود.
رهبری باشگاه حضور او را در این حلقه نادیده می‌گرفت- درحالی‌که به‌عنوان یک مرد پرخاشگر نباید عضو باشگاه ما می‌بود- چون او منحیث یک مرد نیرومند درنزاع و کش‌وگیرهایی که از جانب حزب دانشجویی رقیب در برابر ما سازمان می‌یافت، مفید واقع می‌شد.
با این وجود، فضای سیاسی دانشگاه گاهی اوقات ایجاب می‌کرد که همکاری بین قطب‌های مختلف دانشجویان وجود داشته باشد، به‌ویژه در مسایل اداری و علمی خود دانشگاه. یا گاه‌گاهی پولیس بر بنیاد دستورالعمل‌های دیکتاتوری آن زمان پاکستان در برابر باشگاه‌های دانشجویی اقدام می‌کرد.
اما بیشتر اوقات گفت‌وگوها بین دانشجویان در مورد این مسایل به نتیجه نمی‌رسید، چون این دوست من ناگهان اعضای گروه مخالف را تحریک به جنگ می‌کرد.
او هم‌چنین عادت داشت که بیرون ازدانشگاه نیز ماجرا خلق کند، طوری که یک روز من با عصبانیت از او پرسیدم: «امیر، چرا همواره روی زمین ماجرا خلق می‌کنی؟» و او با بی‌اعتنایی گفت: «چون صلح مرا خسته می‌کند.»
از همان روز به‌بعد، همواره من این سؤال را با درک این‌که خشونت او را بیشتر فعال نگه می‌دارد تا خستگی، ازاو می‌پرسیدم. یک روز که بیش ازحد الکل نوشیده بود با پاسخی کنار آمد که بسیار معقول به نظر می‌رسید.
اوگفت: «پارچا رفیق، چرا همواره این سؤال احمقانه را ازمن می‌پرسی؟» و پس از مکثی کوتاه، دوباره گفت: «آیا این واضح نیست؟ آیا عملکردم معرف من نیست؟»
من گفتم، «منظورت این است که خشونت ماهیت تو را بیان می‌کند؟» او پاسخ داد: «هرآنچه دوست داری بنامش. خلاصه من همین‌گونه‌ام. بدون خشونت من چه هستم؟» او با خود فکر می‌کرد تنها خشونت است که او را برای خود و دیگران شناسانده است.
شاید او حس می‌کرد که بدون خشونت، وجودش معنا پیدا نمی‌کند. بنابراین هر فرصتی را که به دست می‌آورد ماجرا خلق می‌کرد. و اگر چنین فرصتی وجود نمی‌داشت، آن را ایجاد می‌کرد، زیرا در حالات غیرعادی به بقای او مفهوم می‌بخشید.
چنین شرایطی کاملا منحصربه‌فرد نیست. رمان‌های چارلز بوکوفسکی، رمان‌نویس مشهور امریکایی، درباره‌ی چنین شخصیت‌هایی پرداخته است. چنین افرادی در رمان‌های او به‌رغم این‌که هوشمند و مستعد هستند، اما هستی خود را از طریق الکل و اعمال خشونت فیزیکی، معنا می‌بخشند. شخصیت‌های رمان‌های بوکوفسکی- هرچند منفی- اما معمولا از یک هسته‌ی چپ لیبرال ظاهر می‌شوند.
اما هنگامی که شرایط ذکر شده، که در آن خشونت هستی‌گرایانه [هستی] فرد را مفهوم می‌بخشد، اساسا به بنیادهای ایدئولوژیک یک گروه یا یک حرکت تبدیل می‌شود که بعد معمولا شکل فاشیستی بیشتری به خود می‌گیرد.
دو نمونه‌ی برجسته در این زمینه عبارت‌اند از: آدولف هیتلر رهبر حزب نازی در آلمان و «پیراهن سیاه‌ها» که از بنیتو موسولینی دیکتاتور سابق ایتالیا الهام می‌گرفتند و توسط او ایجاد شدند. هر دو حرکت بزرگ فاشیستی خشونت را تحسین می‌کردند.
از حرکت‌های فاشیستی غربی، ملی‌گرایان هندو و رادیکال‌ةای اسلامی اوایل قرن بیستم گرفته تا گروه‌های اسلام‌گرای امروزی، تحریک خشونت در برابر دشمنانی بزرگ جلوه داده شده، صرفآ به‌خاطر مفهوم بخشیدن به بقای خود آن‌ها صورت گرفته است.
فلیکس او. مورچندا، پروفسور فلسفه در سیاست و مشارکت سیاسی، می‌گوید که فاشیست‌ها تاحدی خشونت را به‌خاطر ماهیت آن اهمیت می‌دهند. آر. اس چروسیا استاد تاریخ سیاسی، به ما می‌گوید که فاشیست‌ها «اعمال‌کنندگان خشونت را قهرمان دانسته و آنان را می‌ستایند.»
فاشیست‌ها به خشونت به‌عنوان یک عمل صیقل‌دهنده‌ی روح و جان می‌بینند. از این‌رو حرکت‌های فاشیستی تبارز خود را از راه‌های خشن لازمی دانسته و (زمانی که قدرت را در اختیار دارند) خود را در حالت جنگ دایمی می‌بینند – همان‌طور که بدون آن این حرکت‌ها معنای ایدئولوژیک و عقلانیت خود را از دست می‌دهند. بنابراین، در این پندار داشتن دشمنان ضروری دانسته می‌شود، حتا اگر این دشمنان از طریق اسطوره‌های گذشته یا تصورات نحیف، ایجاد شود.
در جنوب آسیا، حدود دو دهه قبل از تجزیه‌ی هند، گروه‌های مختلف ملی‌گرا هندو و جنبش‌های اسلامی به‌شدت تحت تأثیر این گرایش قرار گرفتند. ویرساور کار ایدئولوگ ملی‌گرای هندو در کتاب خود «هندو چه کسی است؟» در 1928 می‌نویسد، که تنها جنگ می‌تواند هویت هندو را ثابت کند – برای انتقام‌گیری از خشونت‌هایی که هندوها از سوی مهاجمان مسلمان قدیم با آن روبه‌رو بودند.
از سوی دیگر، طبق گفته‌ی عزیز احمد تاریخ‌نگار که در کتاب خود «مدرنیسم اسلامی» در سال 1967، جنبش خاکسار عنایت‌الله مشرقی (یک سازمان شبه‌نظامی) که خشونت را افسانه‌یی ساختند و آن را به‌عنوان یک عنصر ضروری برای تبدیل کردن یک مرد به مسلمان واقعی لازمی می‌خواندند، که بعدها محققان جوان اسلامی چون محمد سیفی و عبدالستار نیازی در نوشته‌های‌شان در دهه‌ی 1930 این موضوع را با مشخصات «مرد خدا» توضیح دادند.
علامه محمداقبال، شاعر و فیلسوف مسلمان، کمونیسم انقلابی و فاشیسم را مورد بررسی قرار داد و آن را به شیوه‌ی جذابی نقد کرده است. عزیز احمد می‌نویسد که اقبال از اقدامات نمادینی حمایت می‌کرد که قابلیت بالقوه‌ی رشد در یک سیستم مدرن و مترقی اخلاق‌محور و حکومت‌داری خوب را داشته باشد.
به گفته‌ی عزیز احمد، اقبال با استفاده از بنای اصلی اسلام، لا اله الا الله (هیچ معبودی نیست جز خدا) نوشت که «لا» به معنای «نیست» پاسخ منفی است به استبداد، اما چنین پاسخی بدون در نظر گرفتن «اله» کامل نیست. اقبال تردید دارد که بیشتر جنبش‌های مسلمان و غیرمسلمان در مرحله‌ی «لا» گیر کرده و هرگز به مرحله‌ی مثبت و پیشرفته‌ی «الله» پیش نرفته‌اند.
مسأله این است که آن‌ها نمی‌توانند پیش بروند. چون از حرکت‌های فاشیستی غربی، ملی‌گرایان هندو و رادیکال‌های اسلامی اوایل قرن بیستم گرفته تا ملی‌گرایان هندو و گروه‌های اسلام‌گرای امروزی، تحریک خشونت در برابر دشمنانی بزرگ جلوه داده شده، صرفآ به‌خاطرمفهوم بخشیدن به بقای خود آن‌ها صورت گرفته است.
دلیل موجودیت آن‌ها در خشونت در برابر دشمنان بزرگ جلوه داده‌شده، مفهوم می‌یابد. به همین دلیل است که یک دولت و یا ملت تلاش می‌کند تا برای به حاشیه‌راندن دشمنان خود، آن‌ها را آرام کند که به این ترتیب دشمنان جدیدی برای خود می‌سازد. دولت‌ها و ملت‌ها باید بدانند که به‌جای دلجویی و آرام کردن این گروه‌ها، باید آن‌ها را مهار کنند.