امپراتوری پنبه‌ها

یاسین احمدی
افغانستان از جمله‌ی کشورهایی است که قابل مقایسه با هیچ‌جای‌ دیگر نیست. تقریبا پای هر تیوری و معادله‌ای در این کشور می‌لنگد. زمان در این کشور متفاوت‌تر از هر‌جای‌ دیگر است‌ و گاهی حتا محاسبات ریاضی که مسلم‌ترین محاسبات جهانی‌ اند نیز در این سرزمین از صحت و کارآمدی خود باز می‌مانند. موقعیت جغرافیایی و زمینه‌های ذهنیتی مردم آن سبب شده است که چارج‌های امنیت سراسر دنیا، خصوصا از منطقه، در این کشور خالی شود. این کشور تاریخ کشمکش‌های دردبار دو ابرقدرت زمان‌ در قرن نوزده، یعنی روسیه و بریتانیای کبیر را به‌خوبی در حافظه‌اش دارد‌ و سه بار حضور سنگین نظامی بریتانیا را تجربه نموده است و یک‌بار هم حضور 14 ساله‌ی نیروهای ابرقدرت شرق را در حین جنگ‌های سرد به‌یاد دارد و ‌در آخرین بار، حضور پر‌رنگ نیروهای غربی را نیز تجربه نمود. تمامی این موراد به معنای آن است که اول ساختار طبیعی این دیار سخت بر نظام سیاسی و تعامل درونی ساکنان آن تأثیر‌گذار بوده است. به عبارت‌ دیگر، موقعیت طبیعی این کشور به‌شدت بر ساختار سیاسی آن تأثیر گذاشته است و دوم این‌که، مردم و رهبران این کشور هیچ‌گاهی از تاریخ درس عبرت نگرفته‌اند. برای همین است که همیشه محکوم به تکرار تجربه‌ي‌شان بوده‌اند، که از جانب تاریخ بر آنان تحمیل شده است.
نه آن‌چه هستیم، آن‌چه باید باشیم
رسیدن به القاب شکوه‌مند و نامیده شدن به نام‌های پر‌عظمت برای اکثریت ساکنان این سرزمین یک نوستالوژی همگانی شمرده می‌شود. شایستگی هیچ‌‌کسی در عمل، بیان‌گر آن عنوانی نیست که در متن اجتماع از آن برخوردار است. مهندس، داکتر، پروفیسور، پوهاند، پوهندوی، مارشال، جنرال، رییس و خیلی چیزهای دیگر القابی‌اند که حاملانش از فن و مزایای عملی آن کوچک‌ترین بهره را نیز نبرده‌اند. اگر یک فرد خارجی از ذهنیت بیمار مردم ما آگاهی نداشته باشد، با روبه‌رو شدن با القاب‌ این کشور در یک حسرت مرگ‌زایی فرو خواهد رفت و خواهد پرسید، پس چرا با این‌همه باسواد، این کشور این‌گونه بیچاره است؟ در پس‌منظر این روحیه‌ی افغانیت نوعی غیرت‌آفرینی از نوع انگلیسی‌اش را می‌توان به‌راحتی مشاهده نمود. ویلیام ناکس دارسی، کاردار بریتانیایی اوایل قرن 19 در ایران بود که برای گرفتن امتیاز نفت جنوب و مناطق گرم‌سیر‌ اهواز ایران، تلاش‌های شایسته‌ای را انجام داد. وی برای این‌که ذهنیت مردم را منحرف سازد، شعار‌هایی را برای مردم ارائه می‌کرد: «ما که اسلام دین مونه، نفت جنوب چه چه مونه؟‌ وقتی دینی مانند اسلام داشته باشیم، این نفت به چه درد مان میخورد؟» یا بعد از بازشناسی مناطق نفت‌خیز توسط کارشناسان بریتانیایی که اغلبا قبر امام‌زاده‌ای نیز بر تپه‌‌ی دارای نفت وجود داشت، ویلیام به صفت ملا امام اهواز فردایش بر منبر رفت‌ و از قول جدش رسول خدا خطابه‌ای ایراد ‌کرد که رسول خدا از پراکندگی قبور فرزندانش سخت نگران است. ایشان فرموده است، تمامی قبرها را در یک محل جمع نمایید تا روح من آرام گردد. مردم به دستور پیامبر قبور امام‌زاد‌گان را در محلی گرد می‌آوردند که آن‌جا بوی نفت وجود نداشت و از پس فردایش کارگران حفر چاه مناطق تخلیه شده از زیارت‌گاه‌های امام‌زاد‌گان را برای استخراج نفت آغاز می‌کردند. رد پای شعور سیاسی ویلیام ناکس دارسی در سکانس‌های سینمایی ‌هالیوود نیز به‌شدت نمایان است. آثاری که به جمعیت این کشور فقط حس قهرمانی تزریق می‌کنند و عناوین پر‌طمطراق خان صاحب و چیزهای دیگر همانند یک سنان بر قلب بی‌مایه‌ی آنان کارگر می‌افتند و در نتیجه، نه دنبال تحصیل‌اند و نه ‌دنبال احراز جایگاه خویش در متن حیات سیاسی هندوستان. کاری که امروزه در حوزه‌ی خیبر پشتون‌خواه با کیان پشتونی از جانب سیاست‌مداران پاکستانی و عمدتا پنجاپی‌ انجام می‌گردد و عصاره‌ی آن را می‌توان از پرده‌های نمایشی شبکه‌ی عروج به‌خوبی تماشا نمود.
در افغانستان این‌گونه القاب و عناوین دروغین و دل‌خوش‌کن ریشه در یک حس غریبانه‌‌‌ دارد که خود از فقر فکری و نابلوغی افکار عمومی ناشی می‌گردد. به گونه‌ی مثال، انتخاب نام‌های شیرآغا، شیر‌زی، شیرزاد، شیرپور، شیرخان یا شیر یا هر‌چیزی که در ذهنیت افغانی خودش ماهیت برتر از انسان دارد یا ریشه در قدرتی فرا‌انسانی دارد، بازتاب دهنده‌ی نوعی نوستالوژی است که انسان افغانی با چسپیدن بدان آرزوهای رسیدنش‌ را به‌نوعی برتری از دیگران مجسم می‌سازد. تاریخ ما تاریخ تملق بوده است، تاریخی که به همگان وزن فراتر از آن‌چه داشته‌اند، بخشیده است. این خود شاید ریشه در تقابل با حریفان چیره‌دستی داشته است که همیشه سر ما را با پنبه بریده‌اند.
استراتژی بریتانیای قرن 18 و 19 این بود که عرب باید سیر بماند و عجم گرسنه، زیرا عرب در گرسنگی می‌شورد و عجم هنگامی‌که سیر شد. آیا به‌راستی تاریخ ما این‌طوری گواهی نمی‌دهد که هرگاه دستگاه‌های سیاسی ما در زیر سایه‌ی خیرات و صدقات دیگران احساس سیری نموده‌اند، شورش و تمرد و ابراز مردانگی را آغاز نموده‌اند؟ ادبیات سیاسی حاکمیت ما، ادبیات نوستالوژی است، ادبیاتی که می‌تواند بیان‌گر حسرت بازگشت به گذشته باشد، گذشته‌ای که نمای شکوه‌مند اما ماهیت سخت سخیفانه دارد. کجای تاریخ ما پرورشگاه ارزش‌های انسانی بوده است؟ و کجا‌ی تاریخ ما خود را از قید‌های قبیله‌گرایی و قوم‌داری رهیده دیده است؟ کدام نقطه‌ی تاریخ ما برگی است برای نمایش در جامعه‌ی بشری که این است حاصل زیستن ما در جمع انسان‌ها؟ به کدام ارزش به عنوان ارزش ملی تکیه کنیم؟ به انتحار، خشونت، شاهنشاهی، مواد مخدر یا به امپراتوری فساد در بعد جهانی‌اش؟ واقعیت است که قلمرو‌ حاکمیت سیاسی افغانستان هیچ‌وقت تمامی ولایات کشور را در بر نگرفته است. همیشه بخش‌هایی از این کشور در دستان برادران نا‌راضی یا یاغیان دین رسول‌الله اداره می‌شده است و تا زمانی که چنین وضعیتی در کشور حاکم باشد، سر‌سپرد‌گی‌های سیاسی در حد نهایی خودش وجود دارند، اما اگر فقط یک لحظه دستگاه حاکمیت ما احساس امنیت نماید، طبق تیوری بریتانیایی‌ها، شروع می‌کنند به سر زدن به دیوار و شعارهای فلک کر کُن و رجز‌خوانی‌های جنون‌آمیز. اگر دیروز بریتانیایی‌ها به ما القاب شیر، خان، بهادر، قهرمان و مارشال را می‌دادند، هدفی را دنبال می‌نمودند که اینک آثارش به چشم می‌خورند، ولی به‌راستی حاکمیت سیاسی ما از دادن چنین القابی به مردمی که در حسرت یک نان شکم‌سیر مردند و می‌میرند، چه پروسه‌هایی را دنبال می‌کند؟
نقطه‌های بحران‌زا در اداره‌ی افغانستان
تاریخ سیاسی افغانستان گواه القابی چون رهبران خودکامه، زمام‌داری رهبران خود‌فروخته‌ و موجودیت رهبران خوش‌گذران و مستبد که بخش‌هایی از تاریخ این سرزمین را به خون هم‌وطنان‌شان رنگین نموده‌اند، ولی هیچ‌گاهی این همه تلاش برای نابودی و امحای جمعیت‌های ساکن در کشور نه منجر به نابودی کامل اقلیت‌ها شده است و نه برگی بر افتخارات‌ آنان افزوده شده است، ولی تاریخ ما گواهی می‌دهد که این کشور همیشه در مواردی قرین بحران شده است. یکی از مواردی که افغانستان را دچار بحران می‌کند، آرامش خاطر حاکمیت از گزند خارجی‌ها و همسایه‌هاست. این وضعیت حاکمیت ما را به فکر تصفیه حساب‌های مذهبی، تباری و زبانی در داخل کشور میندازد‌ و چنین شرایطی است که می‌تواند سببی برای تولد زبان، نژاد و مذهب سیاسی شود‌ ‌یا به‌ عبارت‌ دیگر، ورود زبان و مذهب در حوزه‌ی سیاست یکی از وضعیت‌های بحرانی کشور ما را رقم می‌زند. نمونه‌ی این بحران را در دوران حاکمیت خون‌بار امیر عبدالرحمان می‌توان به‌راحتی مشاهده نمود. تاخت‌و‌تاز قشون امیر بر هزاره‌جات و مناطق شمال و مرکز ضمن آن‌که حکایت‌گر حس اعمال زمین سوخته از جانب امیر را تداعی می‌کرد، به معنای منحرف ساختن اذهان قبایل از اختلافات درونی‌شان نیز بود و این امر خود مرهون آرامش خاطر امیر از گزندهای خارجی به شمار می‌رفت. این استراتژی یکی از معروف‌ترین کارهایی است که تاریخ سیاست به یاد دارد که همیشه باید برای انحراف ذهنیت داخلی از توجه به ناهنجاری‌ها به اهداف بیرونی توجه گردد.
مورد دوم، خودنمایی بحران‌ها در افغانستان، رویارویی و تقابل سنت و نوگرایی است، یعنی که هر‌گاه در برابر ابهت و اقتدار تاریخی سنت پدیده‌ی نوگرایی قد علم کند، آنگاه است که افغانستان به سوی بحران پیش می‌تازد، بدیهی است که در تقابل این دو پدیده هیچ‌میانجی‌ وجود ندارد و کفه‌ی ترازو همیشه به نفع سنت لمیده است. تاریخ مبارزات امیر امان‌الله خان و پروژه‌های نوگرایی‌اش هر‌چند از متن نیازهای ملی سر بر نمی‌آورد، ولی بازهم توانست رقیب قدرت‌مند و زورمدارش را از خواب بیدار نماید تا سرانجام تفکر اصلاح‌گرایانه‌ی امان‌الله خان را به دست تاریخ بسپارد. اگر غرور و احساسات امیر امان‌الله خان به‌گونه‌ای هم کنترول می‌شد، شاید بازهم چیر‌گی نوگرایی بر سنت آسان نبود، زیرا سنت در افغانستان پشتوانه‌ی دینی نیز همراه دارد.
مورد دیگر که همیشه در افغانستان بحران آفریده است، سکان‌داری سیاست خارجی افغانستان به دست خود افغان‌هاست. افغانستان عادت دارد که همیشه سیاست خارجی‌اش به دست یک قدرت بزرگی اداره شود ‌یا لااقل یک قدرت بزرگی بر روند معاملات سیاسی خارجی این کشور نظارت داشته باشد، که در غیر این صورت، ممکن است افغانستان به سوی بحران سوق داده شود. نمونه‌ی این مورد را می‌توان به گونه‌ی بسیار نزدیک و ملموس در دهه‌ی هفتاد خورشیدی جست‌وجو نمود که وقتی روس‌ها دست از سر افغانستان برداشتند، افغانستان عملا به سوی یک بحران واقعی راه افتاد، بحرانی که در پی خود بحران‌های دیگری می‌آفریند و رنج‌های فراوانی را بر مردم این سرزمین تحمیل می‌کند.
از دیگر موارد بحران‌زا در افغانستان، جابه‌جایی سیستم‌های پادشاهی و جمهوریت است. هرگاه سیستم پادشاهی که یکی از نظام‌های هم‌خوان با نظام قبیله‌سالاری و ‌قوم‌مدارانه است، جایش را به‌گونه‌ای به جمهوریت بدهد، بحران‌های اجتماعی افغانستان از راه می‌رسند و این بحران هم‌چنان شدت دارد که کنترول آن بسیار دشوار است. تاریخ جابه‌جایی نظام ظاهر شاهی را با نظام داوود خانی همه به یاد دارند و پیامدهای این جابه‌جایی هم آن قدر گسترده و وسیع بود که هنوز که هنوز است، پس‌لرزه‌های آن به‌وضوح قابل مشاهده است.
کنکاش در وضعیت موجود
اما پس از بر شمردن نقاط بحران‌آفرین کشور، نگاهی به وضعیت فعلی کشور دور از نیکی نیست، چنان‌چه قبلا گفته شد که چه شرایطی می‌تواند افغانستان را به سوی بحران سوق دهد. حال تمامی این شرایط در افغانستان برای کشاندن آن به سوی بحران موجودند: اول‌ این‌که اداره‌ی سیاسی افغانستان با دریافت وعده‌های دل‌خوش‌کن از همسایه‌ها تا حد‌ زیادی خود را از گزند نیش همسایه‌ها در امان می‌بیند. برای این‌که بتواند منافع آنان را برآورده‌ کند، به تند‌خویی‌های بی‌مورد که فقط می‌توانند عدم سلامت روانی ارگ‌نشینان ما را تبارز ‌دهند، با هم‌پیمانان غربی خویش وارد معامله شده است. ادبیات سیاسی ارگ کوچه و بازاری‌ترین ادبیات تاریخ سیاست در این کشور است. نحوه‌ی رفتار ریاست جمهوری با غرب، فقط در معادلات ارباب و رییس قابل تفسیر است، نه در قالب نزاکت رفتاری دو همکار. نمی‌دانم سال‌های اول دوره‌ی ریاست آقای کرزی را به یاد دارید یا نه؟ در آن زمان حملات هوایی غرب خیلی نا‌سنجیده‌تر و پر‌تلفات‌تر برای ملکیان نسبت به امروزها بود، ولی کرزی به خاطری‌که قوامش را به قدرت نیروهای غربی می‌دید، همه‌چیز را نادیده می‌گرفت‌ و گاهی لب به اعتراض نگشود. نه حس وطن‌دوستی داشت و نه حس انسان‌پرستی، اما چطور شد که یک‌باره در واپسین ‌روزهای ریاست آقای کرزی، وی هم وطن‌پرست شد و هم انسان‌دوست؟ برای درک این موضوع، خواندن تاریخ حاکمیت سیاسی افغانستان را برای خوانند‌گان عزیز این نوشتار توصیه می‌کنم.
اداره‌ی سیاسی افغانستان این را می‌داند که در حصار منظومه‌های قدرت با بازدارند‌گی اتمی قرار دارد، اما این را تا هنوز نمی‌داند که اساسا در این آشفته‌ بازار تعامل با قدرت‌های بزرگ منطقه‌ای هیچ‌چیزی برا‌ی تبادله ندارد؛ نه پتانسیل یک تعامل برابرانه در افغانستان موجود است و نه ظرفیت آن. پاکستان بر‌خلاف افغانستان، نه در حصار کوه‌ها قرار دارد و نه در خشکه محصور است. علاوه بر امکانات طبیعی خود، ‌استراتژی و منافع ملی هم دارد، ولی افغانستان نه به دریا راه دارد و نه استراتژی برای آینده. ایران در غرب جغرافیای افغانستان هم از ظرفیت بالای فرهنگی، نظامی و اقتصادی برخوردار است، چنان‌چه پاکستان یک ضلع بازدارنده در مثلث اتمی شمرده می‌شود، ایران هم در یک تعامل هسته‌ای با جهان درگیر است؛ ضمن آن‌که همیشه اهرم نفت و گاز خودش و اشرافش را بر دریای خلیج فارس دارد. در شمال سرزمین ما قلمرو‌ شوروی سابق قرار دارد. این‌جا سرزمین ارباب جنگ سرد است، مردمانی با حس بازیابی امپراتوری سابق خود، اما تحت نظارت ابرقدرت خاموش و وارث شوروی سابق. ضمن آن‌که به سلاح اتمی نیز مسلح است، از اقتصاد قدرت‌مندی بر‌خوردار است. هوای اربابی همیشه در مشام همسایه‌های شمالی‌مان می‌وزد، اما اینک همانند آتش در دل کوه خاموش‌اند.
همسایه‌‌ی شرقی افغانستان در ظرفیت فراتصور ما قرار دارد؛ دومین اقتصاد بزرگ جهان، پر‌جمعیت‌ترین کشور دنیا، اما باز‌هم مسلح به توان اتمی. می‌دانیم که افغانستان در حصاری از زنجیره‌هایی قرار گرفته است که با تکنولوژی اتمی به‌هم گره می‌خورند و ضمن آن‌که افغانستان توان حتا حرف زدن در بعد نظامی را با همسایه‌ها ندارد، اساسا توان سخن گفتن از اقتصاد را هم در‌ حد صفرش ندارد، زیرا اقتصاد ما اقتصاد گدایی است و توان نظامی توان عاریتی است، همین و بس.
در چنین آشفته بازاری آیا راهی برای افغانستان وجود دارد تا به تداوم حیات مستقلانه‌ی سیاسی خویش‌ بپردازد؟ آیا برای حضور افغانستان در شبکه‌ی تعامل منطقه‌ای و بین‌المللی، مهره و شانسی هست تا به حیث یک کشور مستقل گام بردارد؟ از نگاه ریالیستی، افغانستان برای حضور مؤثر و حمایت از هستی خویش در روابط بین‌الملل، راهی جز تمسک جستن به یک قدرت برتر ندارد. پیوستن افغانستان به قدرت‌های منطقه‌ای خالی از خطر نیست، زیرا توان افغانستان ایجاب نمی‌کند تا در یک رقابت کشنده با همسایه‌های خود در متن یک پیمان قرار گیرد، زیرا موجودیت در یک پیمان مسئولیت‌ها‌ی خاص خود را دارد که افغانستان با توجه به بنیه‌های تاریخی خودش، توان اقتصادی و فنی‌اش آمادگی تحمل هیچ‌باری را ندارد. بنابراین، در شرایط فعلی عضویت ناظر‌ افغانستان در پیمان بزرگ و مدرن ناتو، بهترین گزینه است که بتواند هم توان دفاعی و هم قابلیت‌های تکنیکی‌اش را بهبود بخشد، ولی متأسفانه رهبریت افغانستان همانند همیشه‌ی تاریخ خود در منجلاب قومیت و منافع دسته‌های تباری سقوط نمود و این فرصت تاریخی چنان‌چه آمده بود، در حال رفتن است.
درک کانکریتی از شرایط سیال:
چنان‌چه قبلا نیز گفته شد، زمان در افغانستان همیشه متوقف است. درک حاکمان سیاسی ما از شرایط جهانی و منطقه‌ای نیز تابع دید آنان از زمان است. سیاست خارجی ما همیشه با احساسات مدیریت شده است و اقتصاد ما هم با عاطفه و اصولا کاربرد عقلانیت در روابط جهانی ما امری غریبی است. مردم ما هرباری که به تبعیت از احساسات رهبران‌شان گام برداشته‌اند، بهای بسیار سنگینی را پرداخته‌اند. از آن‌جایی که اکثریت رهبران افغانستان سودایی جز منافع فردی و تباری در سر نداشته‌اند، کشاندن مردم برای دفاع از خواسته‌های رهبران هیچ‌نفعی را عاید حال مردم نساخته است، بلکه منافع جمعی مردم ما در پای تلاش‌های فردی ‌یا تباری رهبران ما فدا شده است.
در نگاه حاکمیت سیاسی، افغانستان گروگان‌ خوبی است برای برآورده شدن خواسته‌ها و آمال فردی و تباری آنان، زیرا ساخت موزاییکی این کشور مانعی بوده است برای شکل‌گیری منافع کلان ملی تا همگان بدان تکیه داشته باشند، ‌یا آن را جزو ارزش‌های مشترک خویش دانسته و در صورت لزوم، از آن دفاع نماید و این شکاف‌ها در طول تاریخ سیاسی این دیار بیش‌تر برجسته شده‌اند، زیرا نفع حاکمیت در متن برجستگی‌های این خطوط‌ گسل در میان اقوام افغانستان قرار دارد. نمونه‌ی این ادعای ما چنان‌چه در کتاب جنجالی آقای رابرت گیتس، وزیر سابق دفاع امریکا آمده است، درخواست‌های رییس جمهور از ناتو و ایالات متحده مبنی بر سرکوبی ائتلاف شمال است. این درخواست ریاست جمهوری به معنای طغیان حس قومیت در ذهنیت ایشان است، زیرا در ذهنیت قبیله هر آن‌که در جرگه‌ی آنان قرار ندارد، سزاوار مرگ است.
امضای پیمان نظامی با ایالات متحده نیز ریشه در متن نفع‌جویی‌های شخصی حاکمیت دارد. هر‌چند اشتباه درک از سیر روابط بین‌الملل نیز می‌تواند از دیگر علت‌های سر‌سختی حاکمیت نسبت به امضای پیمان با امریکا باشد، ولی ریشه‌های اصلی نا‌خوشی‌های حاکمیت در عدم پذیرش خواسته‌های آنان از جانب هم‌پیمانان جهانی‌شان وجود دارد. اشتباه رهبریت افغان‌ها این است که تصور می‌کنند افغانستان نقطه‌ی آخر استراتژی امریکا‌ست، در حالی‌که افغانستان نه نقطه‌ی پایان، که نقطه‌ی آغاز استراتژی امریکا و غرب به شمار می‌رود. این بدان معناست که بر‌خلاف تصور رهبران افغانستان، غرب می‌تواند هرلحظه نقطه‌ی آغاز دیگری را در امر تحقق استراتژی خود لحاظ نماید.
حاکمیت سیاسی افغانستان بر این باور است که آمریکا نمی‌تواند از افغانستان خارج شود، زیرا امریکا به دنبال استفاده از افغانستان برای مدیریت یک بازی جدید در آسیای مرکزی در مقابل روسیه و چین می‌باشد و به گفته‌ی آقای حامد کرزی، امریکا نیامده است که برود. از دید رهبران سیاسی افغانستان، گرانی‌گاه توجه استراتژیک امریکا‌ همین نقطه است، در حالی‌که این درک و انگیزه‌های حضور نظامی غرب، اخصا ایالات متحده در افغانستان، سخت ناهم‌خوان است. روی همین تصور غیر‌واقع‌بینانه است که ریاست جمهوری ما تصور می‌کند که تمامی توان و مهره‌های لازم را برای تداوم برد این بازی در فرایند امضای قرارداد امنیتی با امریکا دارد، در حالی‌که امریکا بر‌عکس نظام سیاسی افغانستان تابع آرای ملی خود است و تحت تأثیر نظرات مردم خویش حاضر است دست به هر‌نوع ریسکی بزند، زیرا حاکمیت سیاسی امریکا را مردم انتخاب می‌کنند و باید بر وفق مراد آنان هم کار کند، بر‌خلاف افغانستان که رییس جمهوری ما همیشه با حال و هوای یک امپراتوری با مردم خود در تعامل به سر می‌برد، امپراتوری که یادگاری است از امپراتوری پنبه‌ها در مزرعه.
اما واقعیت این است که افغانستان در شرایط سخت شکننده‌ای قرار دارد. در صورت خروج نیروهای غربی از افغانستان، احتمال سقوط افغانستان با در‌ک ذهنیت رهبران ما به‌شدت افزایش می‌یابد. توان دفاعی نیروهای امنیتی ما به کمک‌های غرب و امریکا سخت وابسته است، چنان‌چه اگر یک روز مواد سوختی از شیریان تانکر‌های امریکایی قطع گردد، توان موتوریزه‌ی کشور ما عملا فلج خواهد شد، طوری‌که چندی قبل شاهد این وضعیت بودیم. در بعد لوژیستیکی نیز حضور نیرو‌های غربی بزرگ‌ترین پشتوانه‌ برای نیروهای ملی ماست و در صورت عدم همکاری آنان با نیروهای امنیتی کشور، تکرار فجایعی از نوع کنر بسیار به‌راحتی محتمل است.
حضور نیروهای غربی پشتوانه‌ی بزرگ روانی برای مردم افغانستان به شمار می‌رود، چنان‌چه از وقتی مردم افغانستان به نیات رییس جمهوری‌شان آگاه گردیده‌اند، عده‌ی زیادی در صدد ترک کشور و انتقال سرمایه از افغانستان به خارج بر‌آمده‌اند. سند این ادعای ما رکود بازار کار و معاملات زمین و املاک و کاهش میزان واردات این کشور طبق آمار و ارقام اتحادیه‌ی تاجران افغانستان است. چنین می‌نماید که حاکمیت سیاسی ما تحت هیچ‌شرایطی به فکر مردم خود نیست، زیرا به باور آنان، آن‌ها را مردم انتخاب ننموده‌اند تا به فکر مردم بوده و در برابر آنان پاسخ‌گو باشند. به هر روی، آن‌چه از قرار حال معلوم است، این است که باد‌های غرور تاریخی افغانیت در زیر بغل رهبران ما سخت رخنه نموده‌اند و آنان درکی فراتر از واقعیت‌های موجود از خویش احساس می‌کنند. اگر آگاهی ملی در کار نباشد، مطمئناً فردای تکراری در انتظار مردم ما خواهد بود، ولی امیدوارم دیگر دیروز ما تکرار نگردد، زیرا باورمندم که مردم افغانستان دیگر مردم دیروز نیستند، بلکه حالا توان تحلیل مسایل ملی و جهانی را به‌راحتی یافته‌اند و دیگر می‌دانند که چشم‌بسته به دنبال کسی رفتن به معنای بر‌بادی است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *