حسینا 14 سال دارد، اما در عمل یک زن بالغ است. چهار سال پیش هنگامیکه دختر عمهاش خودش را آتش زد، او وارد بازار کار شد و اکنون پس از آن اتفاق غمانگیز، حسینا برای تأمین مخارج زندگی و بازپس دادن بدهی خانوادهاش تلاش میکند. جملاتاش را شمرده-شمرده میگوید، گویی که برای هریک آنها حسابوکتاب میکند. وقتی وارد گفتوگو با او شدم، چادر سیاهی را که تمام صورتش را پوشانده بود، پس زد و با متانت و دقتی که در میان همسنوسالان او کمتر سراغ داریم، اولین صفحه از زندگیاش را گشود.
چهار سال پیش، حسینا و خانوادهاش در پلخشتی شهر کابل زندگی میکردند. پدرش روزانه بساط بوتفروشیاش را پهن میکرد و در پایان روز پس از حسابوکتاب دخل و خرجاش دوباره به خانه بازمیگشت. در آن هنگام برای دختر عمهی حسینا خواستگار پیدا شده بود. او نمیخواست تن به آن ازدواج بدهد و لاجرم، یک شب هنگامیکه همه خوابیده بودند، تیل یک جنراتور را تا آخرین قطره بر بدنش پاشید و سپس خودش را آتش زد. سعدیه که آن هنگام فقط شش سال داشت، اولین کسی بود که بوی سوختگی را استشمام کرد. پدرش پشت بام خانهی کاهگلیشان خوابیده بود و سعدیه با جیغ و فریاد موضوع را به اطلاع او رساند. پدر حسینا با چشمان خوابآلود خودش را از بام پایین انداخت، سرش به زمین خورد و برای همیشه زمینگیر شد. حسینا در جریان گفتن این جمله که هرچه تلاش کردند تا آتش را خاموش کنند و نشد، بغض گلویش را گرفت.
با برچیده شدن بساط بوتفروشی پدر، آنها به خانهیشان در چهاردهی کابل کوچیدند، خانهیی گلی و نمناک که با هزار خون دل ساخته شده بود. پدر برای همیشه خانهنشین شد؛ سرش آسیب دیده بود و بهقول حسینا «تکلیف روانی پیدا کرده بود.» پس از آن حادثه، حسینا با سه خواهر و دو برادرش باید مخارج زندگی را تأمین میکردند. صبحها با برگشت از مکتب به خانه، اول باید کارخانگی مکتب را به انجام میرساندند و پس از آن همه بهدنبال کارشان میرفتند.
حسینا آن روز مانند همیشه خودش را -حتا صورتش را- با چادر سیاهی پوشانده بود. برای کودکان کار، بهخصوص دختران این قاعده عمومی است: هنگامیکه دختری بزرگ میشود، صورتش را میپوشاند تا از چشم آزاردهندهی عابران و مشتریان در امان بماند. هرچند حسینا بهصراحت چیزی در این باره نگفت، اما از گفتههایش پیدا بود که نگرانیهای دوری در مورد ازدواج نیز در پوشاندن صورتش دخیل است. سعدیهی دهساله که همیشه با خواهر بزرگترش همراه است، با چادری دورتادور سرش را محکم پوشانده بود. او علیرغم بازیگوشیهای کودکانهاش، در پسدادن حساب کارش اما جدی به نظر میرسید.
زمانیکه از حسینا در مورد مسوولیتهای برادران و خواهرانش پرسیدم، سعدیه از همان اول قید گذاشت که خودش در مورد کار و درآمدش توضیح میدهد. هرچند از دختری در سنوسال سعدیه دور بود، اما آن روز او چنان یک فروشندهی وقتشناس، از اینکه پیش از آمدن برای مصاحبه کاکائو نخریده بود تا به من بفروشد، متأسف بود. احساس میکرد فرصتی را از دست داده است.
دفتر یادداشتم را گرفت و برای آنکه اثبات کند در صنف سوم مکتب درس میخواند، شروع به خواندن کرد. صبحها -شش صبح- به مسجد میرود تا تلاوت قرآن بیاموزد. ساعتی بعد از آن به خانه برمیگردد، دست و رویش را میشوید و راه مکتب را در پیش میگیرد (شستن دست و رو را با تأکید خاصی گفت). به همین ترتیب، ظهر با برگشت از مکتب و انجام «کار خانگی»، راه «سناتوریم» در جادهی دارالامان را تا پلسرخ میپیماید، کاکائو میخرد و برای فروش به خواهرش میپیوندد. با غرور خاصی میگوید: «پیسهی برنج و لوبیا را من میدهم». گاهی پولش اضافه میکند و به همین دلیل باری یک گردنبند کوچک طلا برای خودش خرید، اما فرو ریختن سقف خانهیشان سبب شد که آن گردنبند و تمام چیزهای دیگرشان را بفروشند تا خانه را از نو بسازند.
شهرداری سرک روبهروی خانهی آنها را بازسازی میکرد و رفتوآمد مدام بلدوزر و لرزش ناشی از آن سبب شد که سقف خانه فرو بریزد. وقتی آنها قضیه را با کارگران و مأموران شهرداری در میان گذاشتند، با بیتفاوتی روبهرو شدند: «به ما گفتن، خی ما سرک را جور نکنیم که خانهِ تو چپه میشه؟». ماه رمضان بود که کاکایش هر روز به هر بهانهیی سعی میکرد به آنها بفهماند که راهی جز کوچیدن ندارند. دو برادر در موترشویی کار میکردند، یک خواهر سال آخر مکتباش را میگذراند و دو دختر میانی -حسینا و سعدیه- نیز جوراب و کاکائو میفروختند. الهام -برادر کوچکتر- مسوول تأمین چای خشک و شکر بود؛ طوفان -برادر بزرگتر- آرد و روغن خانه را تهیه میکرد و حسینا نیز خرج روزمره را. با این حساب، هیچ پولی برای بازسازی خانه نمیماند.
اگرچه دوستان حسینا از وضعیت آنها باخبر شدند، اما آنها نیز کاری نمیتوانستند کرد. همه کودکان کار بودند و درآمد اندکی داشتند. حسینا میگوید: «کاکا باقی (باقی سمندر) از وضع ما خبر شد و چند بار خانهِ ما آمد، خدا خیرش بته، یکبار یک موتر سنگ و 16 خریطه سمنت آورد که باز کار ساخت خانه را شروع کدیم.» در خانهیی که آقای باقی سمندر برای کودکان کار تهیه کرده، بسیاری از وضعیت حسینا باخبر بودند. هریک از بچهها داوطلب شدند که به مقدار توانشان در بازسازی خانهی حسینا سهم بگیرند: «10 افغانی، 100 افغانی… هرچند که میتانستن، جمع کدن و باز کاکا باقی سمنت و سنگ خرید». مادرش توانست 150 هزار افغانی دیگر نیز قرض کند، قرضی که بازپرداخت آن تاهنوز بر دوش حسینا سنگینی میکند. با لحنی که حاکی از رضایت بود، با لبخندی که حتا هنگام قصهی تلخیها و سختیهایش نیز بر صورتاش نقش میبست، گفت: «بالاخره خانه را دوباره جور کدیم، یک سقف روی سر ما جور شد.»
وقتی از حسینا در مورد آزار و اذیت دیگران پرسیدم، چیزی نگفت، اما سعدیه دخالت کرد و به یادش آورد که زمانی فریدون و چند تن دیگر -که آنها نیز کودکان کارگرند- اخاذی میکردند. حسینا تأیید کرد، اما یادآور شد که با دخالت برادرش این قضیه پایان یافت. سعدیه به خاطر میآورد که باری هم مردی که او ازش تقاضای خرید کاکائو کرده بود، میخواسته او را به موترش بردارد. سعدیه مقاومت میکند و مرد ناامیدانه راهش را میگیرد.
خواهر بزرگتر حسینا اغلب با مادرش در کار خانه کمک میکند. حسینا، سعدیه، الهام و طوفان از شش صبح تا هفت یا هشت شب بهدنبال درس و کارند. اما علیرغم کار بسیار، آنها درامد اندکی دارند. این تقسیمبندی که کی چه چیزی برای خانه بخرد، بر اساس رقم دقیق درآمد و توان آنها سنجیده شده است.
حسینا امسال را در یک مکتب خصوصی درس میخواند. با خوشحالی میگوید که حروف انگلیسی را میشناسد و جزوهی کمپیوتر را خوب میخواند. تصمیماش برای رفتن به مکتب خصوصی از آنجا ناشی شد که حسینا دریافت چیزی در مکتب دولتی نمیآموزد و ممکن است فرصتش برای آموزش بیهوده سپری شود. آرزویش دیدن شهر از بالا و چرخاندن هواپیمایی است که بیدلیل دوست دارد. میپرسم خسته نمیشوید؟ سعدیه به وسط حرف ما میپرد و میگوید: «یگان شب که دیر میشه با موتر به خانه میریم. حق داریم روزانه سی افغانی مصرف کنیم.»