- سید قدرتالله موسوی
در این سالهایی اخیر، هرچه به پانزدهم شعبان نزدیکتر میشویم، کوچهی ما بیشتر بوی باروت میدهد. بازار پتاقی گرم میشود و صدای انفلاق هر لحظه گوشهایمان را با خشونت نوازش میکند؛ افزون بر این امسال در شب پانزدهم شعبان صدای طبله نیز بر آن افزوده شده است. اینجا کابل است.
دختر من که طفلک چند ماههای بیش نیست، در این چند روز نتوانسته است، ساعتی بخوابد. خُلقش تنگ است و گویا صدای پتاقی و فیر برایش کابوس شده است. اینان تحفههایی اند در این چند ماه که زندگی برایش پیشکش میکند.
نیکو پنداشتم تا بیرون کوچه رفته و چند حرفی با نوجوانان داشته باشم. ساعت هفت شام بود. همین که دروازه را باز کردم، یک پتاقی پیش پایم ترکید. خونم به جوش آمد و پسربچهای که پتاقی پیش پایم انداخته بود را دواندم. پسربچه فرار کرد و من خودم را داخل خالیگاهی پیش روی حویلی یافتم.
جوانان اطرافم را حلقه زدند. همگی ساکت شدند و منتظر بودند تا چیزی بشنوند. هرچند شروع خوبی نبود، اما از اینکه در جایگاه قرار گرفته بودم به ایراد سخن پرداختم. به آنان گفتم که همسایهها از این کار راضی نیستند. کسی مریض دارد و کسی هم اطفال، ولی شما تا نیمههایشب پتاقی انفجار میدهید و این کار خوب نیست.
نوجوان تازهبهدورانرسیدهای در پیش رویم قرار گرفت. درحالیکه با دو دست واسکتش را درست میکرد، گفت: حرف شما به غرور من لطمه زد.
وقتی جوابش را پرسیدم، گفت: مخاطب شما همگی بود. تو باید این حرفت را به کسی بگویی که مرتکب اشتباه شده است. دیگری از پشت سر صدا کرد که «اوغان (پشتون) است، از نیمهی شعبان خبر نداره».
وقتی از او خواستم تا به صفت بزرگتر جمع مانع کودکان شود، بیشتر برمن تاخت و نزدیکتر شد. من که توان جنگ با آنان را در خود نمیدیدم با اندکی گفتوگو بدون اینکه به دلاییلی مثل «شما کوچه را نخریدهاید» توجه کرده باشم، بهطرف نانوایی روان شدم که نوجوانی با لحن خاصی فرمود: برو برو، گمشو بیعقل، توره چی و …
با شنیدن این حرف بهطرف پسر رفتم. خواستم در برابرش قرار بگیرم که از بالا یک کرمچ گلوی مبارکم را خاک پُر کرد. پسر همسایه که تاحال مارا تماشا میکرد مانع ما شد.
به اطرافم نگاه کردم. بلند منزلهای زیادی دیده میشد. تعدادی از فامیلها که گویا برای کفزدن ما آماده بودند، از پشت بام ما را تماشا میکردند. لحظهای احساس کردم که در جایگاه فرخنده قرار گرفتهام. همگی منتظر جرقهای بودند تا سنگسارم کنند.
گوشهایم را بستم و بهطرف نانوایی رفتم، آخرین صدایی را که شنیدم قوماندهای بود که میگفت: «هله بچهها انفجار بدهید، انفجار بدهید!» خلاصه جوانان شاد شدند و من جگرخون.
هرچند با چند نفر همسایه و دوکاندار در مورد حرفهایی گفتم که هیچ کس حتا نشانی خانهی آن جوان را به من نگفت، بلکه برایم گفتند «برادرانش در فلان حوزه است».
داستان به اینجا ختم نمیشود. از قرار معلوم هنوز امام زمان در کوچهی ما حضور دارد و پیش پایش پتاقی قربانی میکنند. این بحث بماند برای بعد…
من که تا نیمهی شعبان نرسیده سریال کوچه، گشتهام با دو روز صبر دست به دامن حوزه شدم.
شمارهی ۱۰۰ را دایر کرده در نخست پرسیدم که آیا جلوگیری از این کار مربوط آنان است یا خیر؟ که پاسخ مثبت داد. مرد خوبی بود، خداوند اجرش را بدهد! با اندکی اشاره مکان دقیق ما را فهمید.
پس از ۱۵دقیقه تاخیر حوزه برایم زنگ زد. آدرس را پرسید و قرار به اقدام فوری داد.
چند حرف در اینجا قابل تامل است که وزارت داخله باید به آن پاسخ دهد.
- ۱۵ دقیقه زمان برای فاصله بین دو تماس به نظر من بسیار زیاد است.
- کارمند موظف در حوزه آشنایی با نام کوچهها و محلات اطراف خود نداشت، به سختی میتوانستم آنان را آدرس دقیق بدهم.
هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که گزمه با من تماس گرفته، آدرس را جویا شد. هرچند آدرس دادن برای او سختتر از حوزه بود، اما وقتی از او پرسیدم که چه وقت میرسد برایم گفت: «بیادر از حوزه به ما زنگ میایه بریشان بگو که ما رسیدیم، اینه زود میرسیم».
یک ساعت گذشت، اما از حوزه و گزمه خبری نشد، پتاقیها بلندتر شده میرفتند و گوشهای ما سنگینتر.
دوباره از حوزه مطلب را پرسیدم، اما این بار ناامید به نظر میرسید، از من خواست تا از گزمه پرسان کنم و آخرین حرفی که گزمه برایم گفت این بود «بیادر ده محل استوم، یکی دو نفر نیستند، همگی فرار میکنند، نمیفاموم مه کی ره بگیروم؟»
پرسشها و مسئولیت اشخاص دخیل اگر بماند در جای خود، میتوان بزرگترین چالش رویدادهایی از این قبیل را چنین عنوان کرد: «اگر روزی در این خاک صلح بیاید و ما فرهنگ در صلح و رفاه زیستن را ندانیم، چه خواهد شد؟»