یک
عصر جمعه، آخرین روز بهار سال 1394 است. چند میلیون آدم با میلیونها قصه در خیابانهای کابل به مقصد بشقابهای غذا در حرکتاند. هیچ کس به پرندگانِ در حال پرواز در دل آسمان دقيق نمیشود، به گلهاي درون باغچه و به زنبورهای كه در هوا پرواز ميكنند. چند تا گنجشگ درون شاخههای پُربرگ یک درخت بید، در گوشهی حیاط رستورانت «بار بیکیو» در پل سرخ، بازی میکنند. آنسوتر، در امتداد پای دیوار، وسط یک کابین، جوان 27 سالهای، عینک آفتابیاش را گذاشته است کنار زیرسیگاری و انگار بخواهد دو عدد چندرقمی را در ذهنش ضرب کند، زُل زده است به نقطهای نامعلوم. در فضای بالای سرش گنجشکها بالبال میزنند.
چند لحظه بعد، پیشخدمت رستورانت، ترموز چای، لیوان و یک قاب قند جلوش میگذارد. جوان اول برایش چای میریزد، بعد سیگارش را آتش میزند و آخر هم قفل صفحهی موبایلش را میگشاید. بعد آنقدر به موبایلش خیره میماند که خاکستر سیگارش میتکد روی صفحهی موبایلش و تا به خود میآید، خاکستر سقوط میکند درون آستین پیراهنش. یک پُک محکم میزند به سیگارش و دودش را لحظهای داخل دهانش حبس میکند، بعد آن را با شدت پوف میکند روی جعبهی دستمالکاغذی. سپس انگشتانش را گِرد لیوان چای حلقه میکند و لیوان را از زمین برمیدارد. چای را که مینوشد، در پیامخانهی فیسبوکش مینویسد: «سلام». یک گنجشک از سر شاخه میپرد.
هیچ کس نمیفهمد آن گنجشک به کجا رفت، اما «سلام» در کسرِ از ثانیه ابرهای آسمان را میشکافد و میرود به سمت شرقیترین نقطهی شرق زمین، به سوی شهر «کُوبِه» مرکز استان «هیوگو»، در جاپان. شهرکوبه زیر انبوه ابر و مه خیس است، رطوبت روی پوست میبارد، ثانیهها نادیده میگریزد و دقایق ضربات خود را بر پیکر شهر مینوازد. محوطهی دانشگاه کوبه، زیر بارانِ بیوقت سال بوی کاجِ تازه گرفته است؛ جایی که ساختمانها به حجم یک شهر و اتاقها به وسعت یک دشت فراخ است. هزاران دانشجو در اتاقها و پشت میزها، بیآنکه سر بلند کنند، بیآنکه سر بجنبانند، درسها را میبلعند. ناگهان «نوتفیکشن» موبایل یک دختر دانشجو به صدا درمیآید. «سلام» رسیده است به آنجا. دختر با خودش فکر میکند، این آدمی که من دیروز درخواست دوستیاش را قبول کردم، کی میتواند باشد؟ انگشتانش را روی الفبای صفحهی موبایلش میدواند. ناگهان سه نقطه در پیامخانهی فیسبوک جوانِ درازکشیده در داخل کابین، در پل سرخ، به تپش میافتد، یک نقطهی دیگر درون سینهاش: «سلام، شما؟»
جوان جواب میدهد: «خانم نجیبه بهار! من حسین رضایی هستم. دانشجوی رشتهی روابط بینالملل در مقطع ماستری در دانشگاه ابنسینا. دانشگاه تحقیقی را برایم کارخانگی داده است که باید انجام دهم. از آنجاییکه شما در جاپان به کتابخانهی دیجیتال دسترسی دارید، میخواهم چند تا مقاله در بخش توسعهی اقتصادی و مشخصا مدل توسعهی اقتصادی جاپان برایم بفرستید.»
نجیبه اعلام همکاری میکند. تا ساعاتی بعد چند مقاله برای حسین میفرستد؛ مقالههایی که هیچ وقت خوانده نمیشود، زیرا حسین بهدنبال فهم مدل توسعهی اقتصادی جاپان نیست، به دنبال توسعهی آشنایی است. آن مقالهها بهانهای است که حسین از آن طریق همرای نجیبه ارتباط برقرار کند. رابطه برقرار شده است.
دو
غلط فهمینشود؛ حسین رضایی سایبورگ سرگردان در صفحات مجازی و گرفتار در جنون سرعت و مرضِ مزمن سطحینگری نیست؛ از جرگهی آنهایی که روزانه ساعتها با این صفحات بیروح، رخ میزنند و رسالتشان توزیع ایدهها و اندیشههای مفت در فضای شبکههای اجتماعی است؛ از آنهایی که هیچ ایده و اندیشهیشان با تجربه همراه نیست و نسبتشان با افقهای باز، مسدود است و تمام اتفاقهای زندگیشان از لحظهی جذب تا هنگام دفع، درون جعبهی تنگ و تاریک مجازی میگذرد؛ از آنهای که پول از جیب بابایشان کَش میروند و راضی از خودشان میباشند. نه، حسین خوب میداند که حسابش با خودش در زندگی چندچند است و در چه دقیقهای از بازی زندگیاش حضور دارد.
از سال 1365 که در ولسوالی ورس ولایت بامیان بهدنیا آمده تا 27 سالگیاش پیوسته از فقر و مرگ و مصیبت آموخته است. درسهای ابتداییاش را در زادگاهش خوانده است. بعد به کابل آمده و با محنتهای فراوان از لیسهی حبیبیه فارغ شده است. در سال 1387 وارد دانشگاه کابل شده است. در دانشکدهی علوم اجتماعی، فلسفه و جامعهشناسی خوانده است. در سال 1390 از آنجا فارغ شده است. در سال 1391 در خبرگزاری بخدی، موسسهی حقوق بشر و محو خشونت کار کرده است. در خزان سال 1392، پژوهشگر «کمیتهی مستقل مشترک نظارت و ارزیابی مبارزه علیه فساد اداری» شده است. از آن زمان به بعد همچنان به عنوان پژوهشگر مبارزه با فساد در این کمیته کار میکند. همزمان دورهی ماستریاش را نیز میگذراند. او میداند که این فرصتها آسان به دستش نیامده است. فرصت هیچگاه آسان بهدست نمیآید، آسان از دست میرود. چنانچه آیندهی برادرانش از دست رفتهاند. حالا آنها آوارهی شهرها و بیابانهای جمهوری اسلامیاند. چنانچه عمر پدرش بهسر آمد. مردی که در کوهپایههای ورس دایم چشمش به آسمان بود و بعد که میبارید خیره به زمین تا سبزهها سر برآورند. حالا از مزارش سبزهها رویده است. چنانچه خواهرش از دست رفت و غمش قد مادرش را کمان کرد. حالا از خواهرش سه کودک به جا مانده است؛ کودکانی که غیر از حسین کس دیگری در این دنیا ندارند. حسین هم آنها را آورده به کابل، شامل مکتب کرده است. هر وقت آنان را میبیند که بلندبلند میخندند، به گریه میافتد از خوشحالی.
این خوشحالی را مدیون تلاشهای بیپایان خودش است، تلاشهایی که از او یک پژوهشگر ساخته است. امتیازات مالی پژوهشگری این فرصت را به او داده است تا سرش را اندکی از منجلاب زندگی بالا بکشد و متوجه شود که چقدر اطرافش خالی است و چقدر تنهاست! حالا وقتش است که باید تنهاییاش را با کسی در میان بگذارد. با نجیبه بهار در جاپان در میان میگذارد؛ با دختری که در مورد او جز «تحسین» چیزی دیگری نمیداند. دو روز پیش از اینکه از او در مورد مدل توسعهی اقتصادی جاپان درخواست همکاری کند، یک دوست نزدیک حسین که از آشنایان و همکاران نجیبه در وزارت معادن و پترولیم افغانستان است، نیم ساعت در مورد نجیبه برای حسین حرف زده است.
«در سال 1368 در روستای «زردنی» از مربوطات ولسوالی شارستان ولایت دایکندی متولد شده است. در سال 1386 با میانگین 98 درصد نمره از «لیسهی نسوان غاف» نمره اول فارغ شده است. پیش از فراغت به مدت دو سال معلم همان مکتب نیز بوده است. هنوز زبانزد استادان دورهی مکتبش میباشد. در زادگاهش یک الگو است. در سال 1386 وقتی وزارت تحصیلات عالی، تصمیم گرفت، اولنمرههای عمومی مکاتب پس از آزمون آزاد، بر اساس سهمیهی مشخص هر ولایت به بورسیهی هندوستان معرفی شود، نجیبه این بورسیه را بهدست آورد. در سال 1390، از دانشگاه عثمانیه، لیسانس کمپیوتر ساینس گرفت. به افغانستان آمد و کارمند ریاست منابع بشری وزارت معادن و پترولیم شد. در سال 1393 به جاپان رفت. حالا درسهای فوق لیسانسش را در انستیتوت کامپیوتر کوبه (Kobe Institute of Computing)، در رشتهی کمپیوتر ساینس سپری میکند.
بهدنبال این تعریفهاست که حسین برای نجیبه درخواست دوستی میفرستد. درخواست دوستی پذیرفته میشود. درخواست همکاری نیز پذیرفته میشود. در کمتر از یک ماه موفق میشود، شمارهی تلفنش را داشته باشد. در کمتر از دو ماه بارها با هم تلفنی حرف میزنند. سه ماه بعد، در آغاز فصل خزان 1394، حسین احساس میکند، احوال کاملا جدیدی بر او مستولی شده است. وضعیت بسیار پر تبوتابی دارد. تقریبا همیشه به او فکر میکند. دایما میخواهد با هم در تماس باشند. در فیسبوکش شعرهای عاشقانه بارگذاری میکند. وقتی عکسش را میبیند، هیجانزده میشود. اگر صدایش را نمیشنود، بیخواب میشود و باز هم به او فکر میکند.
در گرماگرم این تبوتاب، از طرف دفتر کارش، ماموریت مییابد تا در یک کنفرانس مبارزه با فساد اداری که از طرف سازمان بینالمللی شفافیت در شهر ویلینیوس، پایتخت لیتوانیا، برگزار میشود، شرکت کند. لیتوانیا در افغانستان سفارت ندارد. او برای اخذ ویزه، عازم پاکستان میشود. شب در اسلامآباد، درون اتاق هوتل، خوابش نمیبرد. یاد نجیبه مثل باران ملایمی بر سطح روحش میبارد و کلافهاش میکند. برایش زنگ میزند و ساده و صریح میگوید: با من ازدواج میکنی؟
جواب نجیبه به یک دلیل ساده منفی است: «ما هیچ شناختی از همدیگر نداریم.» حسین اما هزار دلیل پیچیده در آستین دارد. دلایلش را در نامههای هزار کلمهای ماه به ماه ایمیل میزند. پنج ماه میگذرد. در نوروز سال 1395 آخرین نامهاش را مینویسد: «برای اینکه دروازهی گفتوگو را نبستی و اجازه دادی من بارها و بارها حرفایم را بزنم و اصرار کنم، سپاسگزارم، اما دیگر بیش از این باعث رنجش خاطرت نمیشوم، تمامش میکنم…»
درست وقتی حسین میخواهد تمام کند، نجیبه شروع میکند: «او آدم این موضوع را زیاد محکم گرفتی! آیا میتوانی پدر و مادر مرا راضی کنی؟ من حتا اگر عاشقت باشم، هیچ وقت نمیخواهم پدر و مادرم را که به من اجازه دادند درس بخوانم، کمکم کردند رویاهایم را دنبال کنم، سنتهای انعطافناپذیر اجتماعی را نادیده گرفتند و مانع ادامهی تحصیل من در هندوستان و بعد جاپان نشدند، خفه بسازم.» جواب حسین قاطع و اُمیدبخش است: «ما آنها را خوشحال میسازیم!»
سه
شش ماه بعد، در اول خزان 1395 نجیبه به کابل میآید. اولین دیدار رو در رو، چاشت یک روز خزانی، در رستورانت «جمیرا» در شهر نو کابل اتفاق میافتد. نجیبه از جاپان یک قلم که مانند ندارد، برای حسین و یک مدرک کارشناسی ارشد برای وطنش سوغات آورده است. با آن مدرک خیلی زود در وزارت معادن و پترولیم بهحیث مدیر دیتابیس ریاست منابع بشری مصروف کار میشود. با تمام تحرک و انگیزه سر کار میرود. هر بار که حسین برایش زنگ میزند، ورد زبانش «دیدلاین» است. باید هرطور که شده این مقدار کار را در این روز تحویل بدهم. حتا در روزهای جمعه نیز در مورد کار صحبت میکند. حسین میگوید: چرا این قدر کار میکنی؟ تا هنوز دیدهای کسی در ادارات دولتی افغانستان کار کند؟
نجیبه میگوید، من که نمیخواهم مدیر دیتابس باقی بمانم. باید زود ترفیع بگیرم، باید بروکراسی فرسودهی افغانستان از تکنالوژی مدرن بهرهمند شود. باید پروسیجرها و طرزالعملها را ساده ساخت. مدیریت و گزارشدهی امور را آسانتر کرد. به کارها رونق بیشتر بخشید. همزمان با جاپان استقلال گرفتهایم ولی آنها پیشرفت کردهاند و ما عقبگرد.
حسین اما فکر میکند که هیچ چیز نمیتواند مثل جمعهها معنادار باشد؛ جمعههایی که دیر میآید و زود میرود؛ جمعههایی که تمام دغدغهها و مسئولیتهای دیگر در آن به حاشیه میرود و آنها برای هم تحفه میدهند و در عمق چشمان هم خیره میشوند. اولین تحفهی حسین برای نجیبه یک جفت گوشواره و یک حلقه انگشتر است. نجیبه گوشوارهها را در گوشهایش آویختهاند. نگین یاقوت در انگشتش میدرخشد. از حسین پرسیدم چه احساس داشتی؟ گفت مثل شعرهای مولانا. دیگر نپرسیدم که مولانا چه گفته است، چون خودم میدانستم عشق، مذهب مولاناست، عشق «طبیب جمله علتها»ی اوست. از نظر او انسان به محض آنکه عشق را تجربه میکند، شیوهی زیستنش بیخی دگرگون میشود. قبل از اینکه عاشق شود، دانسته یا نادانسته خودش را مرکز جهان میپندارد. اما به محض اینکه عاشق میشود، ساختار «خود»ش متحول میشود و مرکزش از «خود» به «معشوق» کوچکشی میکند، آنچنان که در صورت لزوم خود را برای محبوب فدا میکند.
حسین درست به اندازهی که نجیبه عطش کار دارد، «تب تند رسیدن» دارد. در آخرین روزهای میزان سال 1395 دقیق یک ماه پس از آمدن نجیبه در کابل، برادر بزرگش را از ورس به شارستان به خواستگاری میفرستد. در ماه قوس دوباره برادرش به شارستان میرود، پدر نجیبه اما هیچ اعتنایی به رفتوآمد مکرر برادر حسین و رویاندازیهای بزرگان محل و پادرمیانی یک وکیل پارلمان ندارد. در چلهی زمستان خود حسین راهی دایکندی میشود. تمام آنچه که از یک سفر سخت یکهفتهای در زمستان با خود به کابل میآورد، «صبر تا نوروز» است. در نوروز سال 1396 مادرش را میفرستد. اینبار نیز پدر جوابی میدهد که به صورت غیرمستقیم «نه» معنا میدهد: یک میلیون افغانی گله میخواهم. نجیبه به حسین میگوید، او این گله را برای این میخواهد که شما پا پس بکشید و اگر این شرط را قبول کنی، او هیچ پولی از تو نخواهد گرفت.
سرانجام بعد از هفتخوان رستم توافق پدر حاصل میشود. برای نامزدی عجلهای درکار نیست. هردو تمام فصل بهار را با شور و شوق فراوان سر کار میروند. در عید روزه حسین نیز به خانهی آنها به شارستان میرود و مورد استقبال صمیمی و پذیرایی گرم خانوادهی نجیبه قرار میگیرد. از خوشی در پوست خود جای نمیشود: «هیچ باورم نمیشد. بر ذهن و روانم فشار میآوردم که مبادا خیالاتی و دچار روانپریشی نشده باشم.»
این بار تاریخ نامزدی را مشخص میکنند: روز دوم عید قربان. وقتی به کابل باز میگردند، فقط برای آمادگی به محفل نامزدی فکر میکنند. تمام چیزهایی را که باید میخریدند، با هم لیست میکنند. شش روز هفته کار میکنند و آخرهای هفته را خرید. نمیخواهند رخصتیها را تلف کنند. میخواهند رخصتیها را برای روزهای پس از محفل نامزدی ذخیره کنند: «تصمیم ما این بود که پس از نامزدی مدتی را در بامیان باشیم.»
تقریبا چهل روز به تاریخ مراسم نامزدی باقی مانده است، اما آنها آنقدر آماده شدهاند که انگار فردا محفل است. شب یکم اسد 1396، حسین با نجیبه کوتاه صحبت میکند و میگوید: «امشب میخواهم با برادرانم در ایران صحبت کنم. آنها را به نامزدیام دعوت میکنم. باز ما فردا شب زیاد قصه میکنیم.» نجیبه میگوید: «راستی رقص بلدی؟ اگر نیستی باید تا آن زمان یاد بگیری.» آن شب حسین تا ساعت 11:30 با برادرانش حرف میزند و بعد میخوابد.
فردای آن شب، قرار است «جنبش روشنایی» تظاهرات کند. به همین دلیل نجیبه رخصتی گرفته است. اما قبل از خواب اعلامیهی شورای مردمی را میخواند که لغو تظاهرات را اعلام کرده است. به خورشید ابراهیمی، همصنفیاش در جاپان و همکارش در وزارت معادن تماس میگیرد که فردا سر کار بیا، «ضربالاجل» داریم.
چهار
صبح دوم اسد 1396، راس ساعت 6:30، نجیبه از محلهی پلخشک برچی، موتر حامل کارمندان وزارت را سوار میشود و دوباره به خورشید پیام میگذارد. تا «گولایی دواخانه» با خورشید گپ میزند. در گولایی دواخانه دکانداران یکییکی دکانهایشان را باز میکنند. بچهها و دختران به آموزشگاهها میروند. تکسیها از کنار هم عبور میکنند. باد به آرامی میوزد و میوزاند برگهای آویزان درختان را. «کاستر» حامل نجیبه و همکارانش به آرامی روی سینهی جاده میخزد. ناگهان یک «تویوتا» خود را میکوبد به کاستر. گروووم، انفجار ایمان! قارچِ دود و آتش به هوا میرود. ساختمانها میلرزد و شیشهها چون ریزش آبشار در توفان هجوم میآورند به زمین. سرو بلندقامت کنار جاده که تا لحظات پیش چون دوشیزهای زیبا در باد میرقصید، در کسرِ از ثانیه به پیرزن فرتوت و نابینایی تغییر شکل میدهد که انگار در زمستان عصایش را گم کرده باشد. از آسمان دست و پا و کفش و کلاه و گوشت و آهن و خون میبارد، خاکستر میبارد. خاک میپاشد.
خورشید ابراهیمی صدای انفجار را درحالی میشنود که میخواهد از خانه حرکت کند. سراسیمه به نجیبه پیام میماند؛ کجایی؟ چراغش خاموش گشته است. آخرین چیزی که نوشته است، این است: «حرکت کو!»
حسین با بارش ژالهی زنگ در تلفنش بیدار میشود: انتحاری شده است. کجایی؟ صدای انفجار را شنیدی؟ فوری به نجیبه زنگ میزند. شمارهاش خاموش است. شماره دومش خاموش است. خواهر نجیبه زنگ میزند و میگوید شمارههای نجیبه خاموش است. حسین به طرف گولایی دواخانه حرکت میکند. به آنجا میرسد. پولیس راه نمیدهد. میگوید زخمیها و کشتهشدهها به شفاخانهها انتقال داده میشوند. از راه دارالامان خود را به شفاخانهی استقلال میرساند. هفت زخمی و پنج جنازه زودتر از او رسیدهاند. آمبولانسها یکی پشت دیگری از راه میرسد. هیچ زنی زخمی نیست. جنسیت جنازهها قابل تفکیک نیست. یکی میگوید: هدف انتحاری حَمَلهی کارمندان وزارت معادن بوده است. حسین احساس میکند قلبش سنگین شد. آنقدر سنگین که همین حالا پیش پایش بیفتد.
پای یک دیوار مینشیند و به همه زنگ میزند. شماری از بستگان و دوستان نجیبه خودشان را به استقلال میرسانند. ساعت 7:30 صبح است. جستوجو آغاز میشود. تا ساعت ده تقریبا تمام شفاخانهها را گشتهاند، ولی هیچ نشانهای نیافتهاند. پیدا نشدنِ هیچ نشانه، به معنای امیدِ زنده بودن نجیبه است. در کشمکش بیم و امید آب میشود و آتش میگیرد. حوالی ساعت 11یک عکس پیدا میکند؛ عکس پنجهی یک دست سوخته و خونین که از مچ کَنده شده است. آن را یکی از کارمندان وزارت معادن ثبت کرده است. حسین تا میبیند، میشناسد. انگشتری که برای نجیبه تحفه داده بود، هنوز انگشتش را رها نکرده است. بیم، امید را از پا درمیآورد. دیگر نجیبه زنده نیست. تنها یک شفاخانه را ندیدهاند؛ شفاخانهی پولیس، واقع در محلهی افشار.
ساعت 12 به آنجا میرسند. در تلویزیونِ دیواری شفاخانه خبرها را میبیند: در انفجار صبح امروز در گولایی داخانه، دستکم ۳1 نفر کشته و ۵۰ تن دیگر زخمی شدهاند. وزارت داخله با نشر یک خبرنامه میگوید که تمام قربانیان این حادثه، کارمندان وزارت معادن، دکانداران و عابران هستند. همچنان در این خبرنامه آمده که چهار موتر و دها مغازه نیز نابود شده است. عبدالقدیر مطفی، سخنگوی وزارت معدن افغانستان، میگویند که ۱۸ کارمند این وزارت در این رویداد کشته شده که جسد ۱۵ تن آنان شناسایی و جسد سه نفر دیگر هنوز شناسایی نشده است. گروه طالبان مسئولیت این حمله را بهدوش گرفتهاند.
انگار تمام اندوه دنیا روی دوش حسین میافتد. در این حال او باید با خواهر نجیبه داخل شفاخانه برود و جنازههایی را بررسی کنند که قابل شناسایی نیستند. بار اولش است که جنازه میبیند. جنازههای که صورت ندارند، دست و پا ندارند. یا دارند اما تن ندارند. جزغاله، تکهتکه، شرحهشرحه کنار هم افتادهاند. خواهر نجیبه پس از اندکی جستوجو گوشوارهی خواهرش را میشناسد. ذوب شده اما هنوز قابل تفکیک است. در جا از هوش میرود.
دیگران نیز چندان به هوش نیستند. با این حال از آنجا به شفاخانههای مختلف تقسیم میشوند تا تکههای تن نجیبه را از شفاخانهها جمعآوری کنند. حسین و یکی-دو نفر از دوستانش وظیفه میگیرند که دستش را پیدا کنند. جستوجویشان را از محل رویداد آغاز میکنند، اما شهرداری با سرعت عملی تحسینبرانگیز(!) آثار فاجعه را از محل زدوده است. خونها را با آب به جوی کنار خیابان جارو کرده است. سرک به روی ترافیک باز شده است. تا چشم کار میکند، ساختمانها و مغازههای اطراف، چون مغارههای ماقبل تاریخ به خیابان دهان گشوده است. درختها برهنه و سیاه گشتهاند.
جز وحشت و اندوه چیزی از آنجا بهدست نمیآورند. به حوزهی سوم پلیس میروند. از آنجا به مرکز طب عدلی. عکس دست را به کارمندان طب عدلی نشان میدهد. حسین را مستقیم به سردخانه میبرد. مسئول سردخانه مثل اینکه یک کیلو گوشت خریده باشد، دست را داخل یک خریطهی پلاستیکی در یک انگشتش آویزان کرده میآورد و به طرف حسین پیش میکند. دریغ از یک ذره همدردی!
بستگان نجیبه تابوتش را نیز به طب عدلی انتقال میدهد. دست را نیز در تابوت میگذارند. حوالی ساعت چهار عصر، از آنجا تابوت را به مسجد امام حسن مجتبی در برچی انتقال میدهند. نمیشود، جنازه را غسل بدهند. در صورت غسل خواهد شارید و با آب خواهد رفت. لحظاتی بعد با دو عراده موتر «فلانکوچ» به طرف دایکندی حرکت میکنند. به تاریخ سوم اسد، مراسم خاکسپاری نجیبه بهار در زادگاهش انجام میشود. مراسم چهلم او به روز دوم عید قربان، درست روزی که برای نامزدیاش انتخاب شده بود، برگزار میشود.
پنج
حسین وقتی پس از مراسم خاکسپاری محبوبش به کابل میآید، دیگر آن حسین قبلی نیست. سینهاش مالامال است از خلا. ذهنش لبریز است از غوغا. دنیا در برابر دیدگانش خالی و زندگی برایش بیمعنا و نامفهوم است. درست مثل یک ظرف خالی یا مثل یک لامپ سوخته یا تفالهی یک سیب یا لانهی متروک یک پرنده یا درخت بیمیوه یا واژهی بیمعنا. روزها به همین منوال به شب میرسد و شبها به روز میانجامد. فصول یکی پس از دیگری از راه میرسد. خزان، زمستان، سال نو میشود. تمام سال 1397 در اندوه میگذرد. با خود فکر میکند که به زندگی در کابل امیدی نیست، هر آن، ممکن است انتحاری آدمی را ببلعد. زندگی در کابل بازی در دقیقه نود نیست، تقلا در وقت اضافه است. با این حال تصمیم میگیرد، خودش رنج بکشد بهتر است تا خواهرزادهها و اعضای خانوادهاش را به عزایش بنشاند. در نهایت «تنظیم میکند نور و صدا را سوی آینده»
هیچ وقت رابطه و صمیتش را با خانوادهی نجیبه قطع نمیکند. زمان میگذرد و یک سال دیگر نیز به تاریخ افزوده میشود؛ تاریخی که استاد فراموشکاری است. این چیز مهمترین و جدیترین کلنجار روانی حسین است. چگونه میتوان با فراموشی نجیبه بهار مبارزه کرد؟ چگونه میتوان نام و یاد او را با خود به آینده برد؟ پاسخ این پرسشها به ایدهای تاسیس یک «مرکز آموزشی و کتابخانهی نجیبه بهار» میانجامد. در بهار سال جاری ایدهاش را با دوستانش و با خانوادهی نجیبه در میان میگذارد. با تشویق آنها، یک هفته پس از نوروز 1398، کارزار جمعآوری کتاب و کمکهای نقدی از طریق رسانههای اجتماعی کلید میخورد. قرار است این مرکز آموزشی و این کتابخانه در نیلی، مرکز ولایت دایکندی بنا شود. تا کنون بیش از 300 نفر وعدهی کمک و همکاری دادهاند. در حدود 5000 جلد کتاب جمعآوری شده است. بیشتر از 200 هزار افغانی کمک نقدی بهدست آمده است. هرچند اینها، بسیار دلگرمکننده است، اما کافی نیست. پروسهی جمعآوری کتاب و هرنوع کمک و همکاری دیگر همچنان ادامه دارد. من از تمامی انسانهای خوب و دوستداران آگاهی و دانایی میخواهم که در به ثمر رسیدن این فکر طلایی سهم بگیرند.
حسین به من گفت که با تاسیس مرکز آموزشی و کتابخانهی نجیبه بهار، چند هدف را دنبال میکنیم: نخست این یک نوع مبارزه علیه فراموشی قربانیان انتحاری است. قربانیان نباید فراموش شود. فراموشی گذشته به معنای تکرار آن است. برای رسیدن به عدالت انتقالی، اولین مسأله جلوگیری از فراموشی قربانیان است. یادآوری قربانیان به معنای شکنجهی طالبان و دیگر گروههای تروریستی است؛ دوم، درست است که ما به یادبود نجیبه بهار کتابخانه و کارهای آموزشی را شروع میکنیم، اما هدف و مخاطب ما آینده است. برای سهمگیری در عرصهی آموزشی و تکثیر نجیبه دست به اقدام زدیم. ما میخواهیم از طریق این مرکز، نجیبههای بیشتری را تقدیم جامعه کنیم. فرصتهای آموزشی را برای نسل آینده فراهم کنیم و نیز جار بزنیم که دستآوردهای نسبی و ناقص فعلی به قیمت بسیار سنگین بهدست آمده است؛ سوم، میخواهیم فضا را برای تروریسم و فساد تنگ کنیم. آموزش، قویترین ابزار مبارزه با تروریسم و مهمترین راهکار مبارزه با فساد است. ما از همه میخواهیم هر جنایت تروریستان را با یک فعالیت آموزشی و فرهنگی پاسخ دهند. اینگونه ما در برابر تروریسم و فساد موفق و پیروز خواهیم شد.
حسین در حالی این حرفها را میزندکه این روزها طالبان و انتحاریها هم بر میز مذاکرهی صلح و هم در سنگر مقاطعه و جنگ، چون اژدهایی خفته در کمین است. از کجا معلوم این صلح احتمالی مثل آن نباشد که خود بهدست خود تمام ارزشها، آزادیها و داشتههایمان را با قاشق و چنگال در بشقاب گذاشته پیش این اژدها بگذاریم تا ما را قورت ندهد؟!