دستیار داکتر از من پرسید:
«نیاز به مترجم داری؟»
- نه، تشکر. انگلیسی میدانم.
- ببخشید، من باید این سوال را بپرسم. چون در این شهر افراد زیادی به مترجم نیاز دارند.
گفت قرارت با داکتر ساعت یازده بود. نیم ساعت زودتر آمدی.
گفتم میدانم.
نشستم. ده-دوازده مجلهی گوناگون را روی میز کوچک اتاق انتظار گذاشته بودند. بر پشتی مجلهی تایم عکس معمر قذافی بود. در عنوان درشت مجلهی دیگر کلمهی «پرورش» را با رنگ سرخ نوشته بودند. عکسی از یک تاکستان وسیع در کالیفرنیا؛ کودکی با چشمان آبی و موهای زرد متمایل به سفید که به پشت خوابیده و شست پای خود را با دستان کوچک خود گرفته. مجلهی نشنال جئوگرافیک. این آخری را برداشتم. در یکی از صفحات مجله روایت زندگی یک زن سیاهپوست افریقایی را نوشتهاند که سالها پیش از رواندا فرار کرده و حالا در یوگاندا غرفهی شیرفروشی دارد.
داکتر به من هشدار داد. گفت که اگر میزان کلسترولم را پایین نیاورم، رگهای قلبم بسته خواهند شد. گفتم میمیرم؟ گفت چه بگویم، خطرناک است.
***
هر صبح قدم میزدم. داکتر گفته بود حداقل باید هر روز نیم ساعت قدم بزنم. این «باید» برایم عجیب بود. کسی از شما بپرسد «چه کار میکنی در این کوه؟» و شما جواب بدهید «قدم میزنم» عجیب نیست؟ آدم به کوه میرود تا از کوه هیزم بیاورد؛ آدم برای رواش، برای چُکری و متلاش به کوه میرود؛ آدم گوسفندهای خود را به کوه میبرد که بچرند. این کارها را میکنی و قدم خودش زده میشود. معنا ندارد که آدم صبح به کوه برود و برای قدمزدن قدم بزند و نیم ساعت یا یک ساعت بعد از کوه پایین بیاید.
عجیبتر از این باید «این کبوترهای کبود دامنهی کوهاند. سر راه مینشینند و گردِ خود میچرخند. شما به ده قدمیشان میرسید، به پنج قدمیشان میرسید و در یک قدمیشان میایستید. باید از پیش پایتان پرواز کنند؛ اما نمیکنند. نمیترسند. گویی به شما اعتنایی ندارند.
یک روز که از کوه پایین شدم، در منطقهی کبوترهای کبود روی تودهی خاک نشستم. کبوترها را از نزدیک تماشا کردم. آنها نزدیک من آمدند. حتا به کفشهای پرخاکم منقار زدند. به من نگاه کردند. بر گِردم گشتند. درختان تیره رنگ و بلند بر من و کبوترها سایه انداخته بودند. ناگاه، بوی خاک و برگهای مرطوب ِ کهنه در من حسی از بیگانگی برانگیخت؛ بیگانگی با درختان، بیگانگی با آن کبوترهای کبود. همانجا با خود گفتم باید به آن سوی آب بروم؛ به قریهی خود.
***
صورت کلی قریهی ما، در نگاه اول، با گذشته چندان تفاوت نکرده بود. یا چشم من نیاموخته بود که فرقها را ببیند. آن سنگ چند لایهی بزرگی که کاکایم از سرش افتاده بود، سر جای خود بود. شیبها و همواریها کوچکتر به نظر میآمدند اما تغییر نکرده بودند. سایهها مثل سابق و در جهتهای آشنا کوتاه و دراز میشدند. راه باریک بغل تپه، مسیر فرودآمدن بزها و گوسفندها به هنگام شام، همچنان قابل شناسایی بود. اما آن راه باریک کمرنگ شده بود. آن کمرنگی سررشتهای به دستم داد که انقباض قریه را بهتر ببینم. معلوم بود که شامگاهان تعداد کمی بز و گوسفند از آن باریکراه فرود میآیند. کوهها و تپه ها خشک بودند. سالها بود که آسمان با مردم بد شده بود و برف و باران خود را از آنان دریغ میکرد. درختان بادام لاغر و عریان؛ سنجدها خشن و هراسان؛ بادها آشفته و سرگردان. شب هرچه گوش دادم صدای شغال و گرگ نیامد. سرفهی روباه از قریه کم شده بود. آنها کجا رفته بودند؟ آیا خرگوشها هم دیگر از تپهها فرود نمیآمدند؟
***
همهمهای در بیرون از خانهی میزبان ما برخاسته بود. در قریهی «حیدر» میهمان بودیم. از کلکین میهمانخانه که در طبقهی دوم بود به بیرون نگاه کردم. در شیبی که به چشمهی بسیار کمآب قریه میرسید، ده-یازده کودک به طرف پایین میدویدند و سنگ پرتاب میکردند. پرسیدم چه شده. صاحب خانه گفت:
«سگ است. سگ را میزنند.»
گفتم سگ را چرا میزنند؟
صاحب خانه نگاه طولانی و ناموافقی به من انداخت و چیزی نگفت. من اندکی خجل شدم. فهمیدم با نگاه خود چه میگوید. شاید حق داشت. شاید شش سال دوری من از وطن زمانی کافی نبود و به من حق نمیداد که بپرسم سگ را چرا میزنند. شاید سی سال دوری این سوال را مجاز میساخت.
دیگران که مشغول چای بعد از غذا شدند، من بیرون رفتم تا از دامنهی کوه بهسوی بالای قریه بروم. چهقدر زاغچه داشت حیدر. فصل هجوم زاغچه بود. مردم آنجا آن پرنده را شغجَی میگویند. در جاهای دیگر زغچی و عکک هم میخوانندش. زاغچهها تا مرا دیدند، پریدند. خیلی دور، سر شاخههای بلند درختان بید نشستند. پیشتر رفتم. یکی از زاغچهها سر سنگ کوچکی نشسته بود. دم سیاه و براقش تکان تکان میخورد. با بیقراری به هر سو نگاه میکرد. نمیخواستم بپرد و برود. توقف کردم. زانویم را خم کردم که بنشینم. تا خمشدن مرا دید، پرید و دورتر نشست.
گفتم کجا میروی؟ نترس، من به تو کاری ندارم.
زاغچه گفت: «سنگ برداشتی که مرا بزنی.»
من: «نه، فکر کردم اگر آنجا بایستم، میپری. به همین خاطر نشستم. سنگ برنداشتم.»
زاغچه: «خوب، این بدتر.»
من: «یعنی چه؟»
زاغچه: «تو کی هستی؟ از کجایی؟»
من: «من از دهکدهی آنسوی گردنه هستم. پایینتر که بروی، ده ما را میبینی.»
زاغچه: «نه، نیستی. دروغ میگویی. تو از این ملک نیستی.»
من: «دروغ نمیگویم.»
زاغچه: «اگر دروغ نمیگویی، چرا سنگ برنداشتی و طرف من پرتاب نکردی؟»
من: «من پرندهها را، مخصوصا پرندههای این سرزمین را، دوست دارم. نمیخواهم آنها را با سنگ بزنم.»
زاغچه: «به همین خاطر با ما بیگانهای. آدمهای این سرزمین ما را با سنگ میزنند. هر جا ما را ببینند خم میشوند و سنگ بر میدارند.»
من: «ولی این جفاست. چرا باید شما را با سنگ بزنند؟»
زاغچه: «جفا نیست. این زندگی ماست. این رابطهی ماست. این سنگها که بهسوی ما پرتاب میشوند علامتهای آشنایی مایند. تو کی هستی که میخواهی این آشنایی را به هم بزنی؟ تو این رابطه را به هم میزنی و جان ما را به خطر میاندازی. تو به ما امانِ تصنعی میدهی. ما را کور و کرخت میکنی. تو با ما بیگانهای.»
سرم را بالا کردم. چشمم را از نقشی که با انگشت خود بر خاک کشیده بودم برداشتم. زاغچه پریده بود. همهی زاغچهها رفته بودند. شاخههای درختان بید به آهستگی تکان میخوردند. کوه آرام بود. کلکینهای رنگرفتهی خانههای دهکده خاموشانه نور آفتاب را باز میتاباندند. من با کبوترهای کبود آنسوی آب و زاغچههای بیقرار اینسوی آب بیگانه. زنده اما بیگانه.