امریکا در افغانستان 2001 – 2014
نویسنده: کارلوتا گال
برگردان: جواد زاولستانی
بخش یازدهم
-2-
نوبت مردم
«شما گذاشتید که مزار شریف از دست برود، کابل از دست برود و تمام جاهای دیگر را تسلیم کردید؛ اما اکنون، شما اجازه ندارید که قندهار از دست برود و باید آن را از ویران شدن حفظ کنید.»
– فرمانده ارشد طالبان، حاجی بشر نورزی، خطاب به ملا عمر
اکتوبر 2001. در ارتفاعات یک دهکدهی کوهستانی که در میان قلههای خاکیرنگ جنوب افغانستان واقع شده بود، یک گروه جنگجویان مجاهدین آمادهی جنگ بودند. آنان در طول ده سال جنگ با شوروی، جنگآموزده شده بودند و همهیشان، مانند طالبان، پشتون بودند. آنان در خیزشگاه جنبش طالبان، ولایت ارزگان، زندگی میکردند. با آنهم، در زیر حاکمیت طالبان روزگار خوشی نداشتند و اکنون با افتادن نخستین بمب امریکایی، سلاحشان را بیرون کرده و برای یک شورش آماده میشدند. محمد لعل، رییس گروه، دو سال پیش تعهد کرده بود که علیه طالبان کار کند. اکنون نوبت او فرارسیده بود. امریکاییها تهدید کرده بودند که حکومت طالبان را سرنگون میکنند. جبههی متحد در شمال، تجدید قوا میکرد و یکی از وابستگان قبیلهای قدیمی آنان، حامد کرزی، در راه بود.
حامد کرزی یک سیاستمدار قبیلهای کوچک در قندهار بود که از چندین سال بدینسو، برای یک حکومت جاگزین طالبان کار میکرد. او تجربهی نظامی اندکی داشت؛ با آنهم، دو روز بعد از آغاز حملات امریکا، خانهاش را در کویتهی پاکستان ترک کرد و در یک مأموریت مخفی، وارد افغانستان شد تا قبایل پشتون را علیه طالبان بسیج کند. امریکاییها وعده کرده بودند که از او حمایت خواهند کرد و او میدانست که خیلی از پشتونها از حاکمیت طالبان خسته شدهاند، اما روزهای نخست ورود او به کشور، دشوار و خطرناک بودند.
کرزی به تاریخ 9 اکتوبر 2001، با یکی از فرماندهان پیشین مجاهدین، توسط موترسایکل به قندهار سفر کرد. آنان دو شب در نزدیکی شهر بهسر بردند و به صدای افتادن نخستین بمبهای سنگین جِتهای امریکایی گوش میسپردند که بر قرارگاههای نظامی و میدان هوایی فرود میآمدند. میزبانان آنان ترسیده بودند و از هردو خواستند که خانهی آنها را ترک کنند. وقتی که دو فرمانده دیگر با آنان یکجا شدند، همگی تصمیم گرفتند که به کوهها بروند. این چهار نفر یکجا در یک موتر نشستند، لباس و دستار محلی پوشیدند و از ایستگاههای بازرسی طالبان در حاشیهی شهر، در وقت نان چاشت عبور کردند. معمولا در آن وقت روز، نگهبانان یا در حال خوردن غذا بودند، یا در خواب بعدازظهری.[1] این گروه در مرکز ولایت ارزگان، ترینکوت، به یک بزرگ قبیلهای که دوست دیرینهی پدر کرزی بود، پیوستند و به جمعآوری اسلحه و حمایت کننده آغاز کردند. اما در آنجا نیز، ریشسفیدان به آنها گفتند که دیر ماندنشان خیلی خطرناک است. آنان هشدارهایی دریافت کرده بودند که طالبان در جستوجوی آنان اند. به این خاطر، کرزی و همراهانش به خانهای در یک گوشهی دیگر شهر نقل مکان کردند. این شهر، قلب حاکمیت طالبان بود و از زمانی که بمباران امریکا شروع شده بود، وضعیت آن غیرمعمول و ناخوشآیند بود. هرکس که مظنون به طرفداری از امریکا یا پناه دادن به یک رهبر مخالف؛ مانند کرزی میشد، احتمال داشت زندانی یا نابود شود.
کرزی با دانستن این نکته که موقعیت او هر روز بیشتر خطرناک میشود، به ملا لعل پیام فرستاد. ملا لعل برای کرزی در دهکدهی کوهستانی دورجی پناهگاه فراهم کرد. این دهکده آن قدر دورافتاده بود که روسیه در مدت ده سال حملهاش، هیچگاهی آن را اشغال نتوانسته بود. حفیظالله خان به من گفت که ملا لعل یگانه میزبان آنان بود که ترسی از طالبان در دل نداشت.
کرزی از ترینکوت تا آنجا پنج ساعت پیاده راه پیمود. آشکار بود که او تشویش داشت. زمانی که میزبانش از او خواست که بنشیند و غذا بخورد، کرزی اصرار کرد که اول باید خصوصی با او صحبت کند. هردو مرد یکدیگر را از زمان مقاومت علیه شوروی میشناختند؛ اما با هم نزدیک نبودند. کرزی که در آن زمان 43 ساله بود، در پاکستان در کارهای سیاسی دخیل بود. محمد لعل 46 ساله، یک جنگجو در ارزگان بود. در جریان دو سال اخیر، آنان برای جلب حمایت برای یک حکومت جاگزین طالبان، با هم کار کرده بودند. کرزی تلاش کرده بود که با دایر نمودن یک لویه جرگه، حکومتی تحت رهبری شاه سابق، ظاهر شاه، تشکیل دهد و تمام گروهها در آن سهم داشته باشند. رهبران قبایل و زمیندارانی مثل محمد لعل، از این دیدگاه کرزی حمایت کرده بودند. پس از بیشتر از دو دهه جنگ، نقش آنان منحیث رهبران سنتی در جامعهی افغانی، پیوسته در حال فروپاشی بود. نخست کمونیستها، سپس جنگسالاران و پس از آن ملاها، موقعیت آنان را گرفته بودند. ملا لعل به من گفت: «از زمان کمونیستها به بعد، خانوادههای بزرگان شناخته شدهی قبایل، رنج کشیده بودند و به این دلیل بود که ما از کرزی حمایت کردیم تا مرد بااستعداد و شایستهای را بر سر قدرت بیاورد.[2]»
پدر کرزی تا زمان کشته شدن در ماه جولای 1999، از نگاه سیاسی فعال بود. با اطمینان نزدیک به یقین میتوان گفت که پدر او را طالبان به قتل رساندند. این باعث شد که پسرش با عزم راسختر علیه ملاها (طالبان) مقاومت کند. در ماههای پیش از 11 سپتامبر، او نزد احمدشاه مسعود سفر کرد تا دربارهی آغاز یک جنبش مقاومت در کوههای جنوبی با او مشوره کند. این فرمانده جنگجویان چریکی، او را مشوره به احتیاط داد و به او هشدار داد که در قلب حکومت طالبان، جنگ علیه آنان بینهایت دشوار است. مسعود به کرزی گفت که او باید یک درهی رسوخناپذیر پیدا کند که در آن پایگاهی ایجاد و راه مطمئنی برای تدارکات در نظر بگیرد. پیدا کردن چنین جایی، خیلی مشکل بود؛ چون طالبان و پاکستان در سراسر مناطق جنوبی نفوذ گستردهای داشتند.
با آنهم، اکنون اما کرزی حمایت امریکا را در پشت سرش داشت. او با خود مبالغ هنگفتی پول نقد از طرف امریکاییها و یک تیلفون ستلایت داشت که با آن توانست در وقت ضرورت، اسلحه و مهمات طلب کند. او خواست که اکنون زمان آن است که مردم علیه طالبان سلاح به دست بگیرند. او گفت که امریکاییها نمیگذارند حکومت طالبان بعد از حملات یازدهم سپتامبر، دیگر دوام بیاورد. محمد لعل بدون درنگ گفت که او و فرزندانش آمادهاند که جنگ را آغاز کنند. سرانجام، کرزی موافقت کرد که بنشیند و غذا بخورد.
محمد لعل کار را برای گردهم آوردن فرماندهان و جنگجویان این منطقه آغاز کرد. او 26 جنگجو از خانوادهی خود داشت: کاکاها، برادرها، عموزادهها و سه پسر بزرگش. اما او به افراد بیشتری نیاز داشت. به فرماندهان پیشین مجاهدین که هردو از قبل با آنها آشنا بودند، پیام فرستاد. برای پشتونها، وابستگیهای قبیلهای همهچیز است. وقتی که آن فرماندهان پیام را دریافت کردند، همگی در خانهی محمد لعل جمع شدند. در جریان دو شب آینده، کرزی بر فرش خانهی محمد لعل نشست و با پانزده فرمانده دیدار کرد. آنان لباس محلی جنوب افغانستان را بر تن داشتند و شالهایشان را به دور بازویشان پیچانده بودند.
ادامه دارد…
برای خواندن قسمت قبلی این بخش روی لینک زیر کلیک کنید:
https://www.etilaatroz.com/%D8%AF%D8%B4%D9%85%D9%86-%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D9%87%DB%8C-10/