گفتارهای اوشو
برگردان: محمد ستوده
یادداشت مترجم: این گفتار در تاریخ اول نوامبر 1978م در سالن بودا ایراد شده که در اصل حاوی مقدمه و شرح ابیاتی از مثنوی حدیقه الحقیقه است. این قسمت، شرح دو بیت از آن مثنوی است، البته با اندکی تلخیص. شرح بقیه ابیات را در قسمتهای آینده خواهید خواند.
صیقلِ آیینهی دل
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راه او شناخت، شناخت
کَرمش گفت مر مرا بشناس
ورنه کِی شناسدش به عقل و حواس
حکیم سنایی انسان متشخص و متدینی بود. او سعی فراوان کرده بود تا تمام راههای ممکن را برای رسیدن به خدا بیازماید. او تیزهوش، اهل دانش و بسیار مستعد بود و با تمام این اوصاف، سعی کرده بود تا از طریق استدلال به خدا برسد.
اما هرگز کسی با استدلال خدا را درنیافته است. استدلال، دروازهی ورود به ساحت او نیست، بلکه دیواریست در برابر شما. استدلال برای فهم امور سطحی کاملا کارا است، اما نمیتواند در عمق غوطهور شود. استدلال فقط میداند که چگونه روی سطح شنا کند. در صورتی که سیر ما بیرونی باشد، استدلال بسیار خوب است، اما در سفر باطنی پاسخگو نیست.
اگر بخواهید دربارهی ماده شناخت حاصل کنید، استدلال بسنده و خوب است، اما اگر بخواهید «آگاهی» را بشناسید، استدلال ناتوان است. استدلال میتواند بسنجد، آگاهی اما قابل اندازهگیری نیست. استدلال میتواند وزن کند، لیکن آگاهی وزن ندارد. استدلال میتواند ببیند، اما آگاهی قابل رؤیت نیست. استدلال، حواس پنجگانه را استخدام میکند، اما آگاهی ورای این پنج حواس است. نمیتوانید آن را لمس کنید، نمیتوانید آن را ببویید، بچشید، بشنوید و ببینید. آگاهی ورای این پنج پنجرهی حواس است که رو به بیرون بازند.
شما میتوانید نور خورشید را ببینید، اما نمیتوانید با همان دیدگان، روشنایی درون خویش را هم ببینید. میتوانید چهچهی پرندهگان را بشنوید، اما آهنگ درون خویش را نمیشنوید.
استدلال، توانایی سنجش را دارد؛ به همین دلیل واژهی ماده (matter) بهوجود آمده است. ماده به معنای هرچیز قابل سنجش است؛ به بیان دیگر، واژهی قابلسنجش (measurable) و ماده (matter) هممعنایند. استدلال، میسنجد؛ پس هرچیزی که بتواند در دام سنجش بیفتد، ماده است.
چیزهایی هم هست که سنجیدنی نیستند. چگونه میتوانید عشق را اندازهگیری کنید؟ چگونه میتوانید «آگاهی» را بسنجید؟ اینها غیرقابل اندازهگیریاند. اگر اِصرار کنید که تنها با استدلال آنها را بشناسید، در این صورت، ناسنجیدنیها را نمیتوانید بشناسید. لذا در شناخت خدا هم نادان باقی میمانید.
سنایی میگوید:
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راهِ او شناخت شناخت
عقل در این خصوص کاربردی ندارد، ذاتا ناکافی است. منطق، قادر به استنتاج امور نادانستنی نیست. منطق در عالم «شناخته» سیر میکند، نمیتواند حتا کوچکترین گامی در دنیای «ناشناخته» بردارد.
آیا متوجه نشدهاید که مغز شما فقط میتواند دربارهی امورِ شناخته فکر کند؟ پس چگونه میتوانید دربارهی ناشناخته فکر کنید؟ اگر پدیدهای، شناخته است، پس در این صورت مجالی برای فکرکردن نیست. فکر بر امورِ شناخته متکی است؛ به این دلیل، فکرکردن، تکراری است و در یک دایره حرکت میکند. بلی، فکر میتواند که امور شناختهشده را بیشتر و بیشتر بازیابی کند و میتواند آن را جلا دهد، اما هرگز امور ناشناخته را درک نمیکند.
حد اکثر، مغز میتواند دربارهی ناشناخته حدس بزند. اما حدس، حدس است؛ نمیتواند یقین شود. این هرگز منجر به ایمان و یقین شده نمیشود؛ چرا که شما تهِ آن را میدانید که حدس است: شاید چنین باشد، شاید چنین نباشد. این نمیتواند پایسنگی برای اعمار معبد زندگی شود. نه، این مشکوک باقی میماند.
ریشهی هر حدسی، شُبهه است؛ شاید چنین باشد یا شاید چنان باشد. و «هستی» سه لایه دارد: شناخته، ناشناخته و ناشناختنی. لایهی شناخته، یک نقطهی کوچکِ روشن و یک بخش بسیار ریزیست که ما آن را میدانیم. سپس بینهایت «ناشناخته» و یک شب ظلمانی آن نقطهی روشن را احاطه کرده است. دربارهی «ناشناخته» میتوانیم حدسهایی بزنیم و چیزی استنتاج کنیم؛ چرا که «شناخته» و «ناشناخته» از لحاظ کیفی تفاوتی ندارند. چیزی که امروز شناخته است، دیروز ناشناخته بود و چیزی که امروز ناشناخته است، شاید فردا شناخته شود. پس شناخته و ناشناخته باهم مرتبطاند، آنها اعضای یک فامیلاند.
علم در این دو دنیای شناخته و ناشناخته سیر میکند. شما استدلال، فرض و استنباط خود را بر مبنای امورِ شناخته بنا میکنید تا بتوانید چیزی را از ناشناخته کم کنید. شما میتوانید در درون تاریکی بروید و قلمرو بیشتری را روشن کنید.
غیر از این دو حوزه، قلمرو سومی هم وجود دارد؛ قلمرو «ناشناختنی». منطق میتواند در امور «شناخته» کاملا کارا باشد و میتواند تنها برای شناختنِ بخشی از امورِ «ناشناخته»، با حدس و گمان پیش رود، اما هرگز در امور «ناشناختنی» کارایی ندارد. این امور، فرامنطق، فرااستدلال، فراعلم و فرامغزند. آن «ناشناختنی» خداست.
به یاد داشته باشید که خدا «ناشناخته» نیست. اگر بودی، یک روز علم آن را میشناخت. خدا ناشناختنی است. بلی، خدا میتواند تجربه و زیسته شود، اما نمیتواند شناخته شود، نمیتواند به علم تقلیل یابد، نمیتواند به فرضیات تقلیل یابد، نمیتواند به فورمولهای کیمیاوی تقلیل یابد.
خدا، یک راز و یک معما باقی میماند. حتا برای آنهایی که او را به تجربه دریافتهاند، خدا یک راز باقی مانده است. در واقع هرچه عمیقتر در او فرو روید، آن راز عمیقتر میشود. هرچه بیشتر در او نفوذ کنید، به همان میزان خودتان محو میشوید. روزی فرامیرسد که دیگر خدا «شناخته» نیست، بالعکس، خود شناسنده محو میشود، منحل میشود، مثل یک قطره در بحر.
در دنیای علم، ناشناخته مدام به شناخته تبدیل میشود. انتظار میرود که روزی تمام ناشناختهها به شناختهها بدل شده و از میان برداشته شوند. آنگاه همه چیز «شناخته» خواهند بود.
در قلمرو دین اما داستان فرق دارد، کاملا در جهت مخالف است. «ناشناخته» ناپدید نمیشود، بلکه «شناسنده» ناپدید میشود. و یک روزی، همه چیز «ناشناختنی» میشوند. «شناخته» نیز «ناشناختنی» میشود؛ پس از آن، راز، کلی و مطلق است.
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راه او شناخت، شناخت
خدا در حالت تسلیم و مقامِ «من نیستم»، تجلی میکند. نمیتوانید او را جستوجو و تحقیق کنید. تمام تحقیق در بندِ منطق باقی میماند و تمامِ جستوجو، متکی به مغز است؛ زیرا مغز یک جویندهی عالی است. بنابراین، همهی تحقیقات، بررسیها و جستوجوها، بر مبنای کنجکاوی است.
اما آنچه که شما را به جستوجو و کنجکاوی وامیدارد، نفس (ego) شماست که میگوید: «میخواهم دانا باشم». «منِ» شما میخواهد خودش را اقناع کند، در غیر آن، آسیب میبیند. این در حالیست که او نمیتواند خدا را بشناسد؛ زیرا خودش یک مانع است. ما از هستی بریده نیستیم، اما ایگو (من)، به ما این پندار را تلقی میکند که ما از هستی جدا هستیم. معنای ایگو همین خوشخیالی جدایی از هستی است؛ به همین سادگی.
تسلیمشدن، ما را از این خیال خام میرهاند. «من نیستم» یعنی: «من منحل شدم، جستوجو و تحقیق را بهتمام رها کردم؛ یعنی من فقط مطیع و در دسترسام». پس از آن، خدا تجلی میکند.
به سنایی همین «اتفاق» افتاد. به چشمان آن مرد (لایخوار) خیره شد، به کلمات عجیباش گوش داد، آهنگ شگِفتاش را شنُفت، حضورش را احساس کرد، آنگاه آن اتفاق افتاد. سنایی تمام عمر سعی کرده بود، اما به تقرُبی نایل نشده بود. آنگاه از لامکان، در حضور یک مرشد (لایخور)، آن «اتفاق» به میل خودش رخ داد.
هنگامی که لایخوار گفت: «حکیم سنایی تو کور استی!» باید سنایی تکان خورده باشد. هیچ کسی چنین چیزی به حکیم نگفته بود. او محترم بود و به گمان خود دانا. حتا شاهان و امپراتوران از او مشورت میخواستند. اما این دیوانهمَرد و این گدا، او را کور خطاب کرد. او باید تکان خورده باشد. این تکان تقریبا مثل یک شوک برقی بود که بر اثر آن، مغز سنایی بازایستاد.
اگر در برابر نیروی مرشد قرار گیرید، مثل تکان برقی است. میتواند مغز شما را مسکوت کند. میتواند آشوب برپا کند، چنان آشوبی که از آن ستارگان تولد شدند. لایخوار چنین آشوبی در سنایی ایجاد کرد.
سنایی محو شد. او برای لحظهای در آنجا نبود. فقط حضور مرشد بود و امواج عظیمی که از جانب او ساطع میشد. لحظهی «من نیستم» فرارسیده بود و سنایی مستغرق بود. آنگاه خدا به هیأت لایخوار بر او ظاهر شد. خدا با آوای نَی لایخوار بر او هویدا شد.
سنایی میگوید: «… اما لحظهای که تسلیم شدیم، مانعی باقی نمینماند. او خودش را به ما میشناساند.»
هنگامی که شما در مقام «من نیستم» قرار گرفتید، خدا میآید. هرگز آدمی به خدا نمیرسد، بلکه همیشه خداست که به آدمی میرسد. این، یکی از مبانیِ تصوف است.
خدا پیوسته در تلاشِ رسیدن به شماست، اما شما اجازهی ورود نمیدهید. خیلی بستهاید، هرگز دریچههای خود را باز نمیگذارید. شما خیلی محکم بستهاید، هیچ چیزی در شما نفوذ نمیکند، چنان بستهاید که حتا هوا هم داخل شده نمیتواند. خدا مثل مادری که طفلش را میجوید، سعی میکند به هر طریقی شما را دریابد، اما شما حضور ندارید و آماده نیستید. شما حالت تدافعی دارید و بسیار میترسید.
سنایی به ما میگوید:
کَرمش گفت مر مرا بشناس
ورنه کِی شناسدش به عقل و حواس
به خاطری که سنایی در این سفر، برای جستوجوی خدا نمیرفت، بلکه او همسفر پادشاهی بود که برای فتح میرفت. آن اتفاق اما به سرعتِ یک صاعقه از لامکان اتفاق افتاد. آن آواز، آن رقص و آن آهنگِ لایخوار، او را غافلگیر کرد. توجه کنید که در آنجا مردمان دیگر هم بودند. سلطان هم در آنجا بود، اما او این را از دست داد؛ چرا که او بسته بود. حکیم سنایی اما باز بود و از آن پذیرایی کرد. او ایستادهگی نکرد و اجازه داد تا آن اتفاق بیفتد.
کرمش گفت مر مرا بشناس
به یاد داشته باشید که خدا بهدلیل ارزشمندی شما، نزدتان نمیآید. چه ارزشی میتوانید داشته باشید؟ نه بهدلیلی که شما او را پیدا کردهاید و نه بهدلیلی که شما سزاوارید، بلکه برای اینکه او مهربان است، شما را درمییابد. او رحیم است، او رحمان است و او مهربان است. اینها نامهای صوفیانهی خداست. رحیم به معنای مهربان، رحمان هم به معنای مهربان و آمرزنده است. او از مهربانی خویش بر شما ظاهر میشود. این نتیجهی تلاش شما نیست، حاصل تسلیم شما است.
به خودش کس شناخت نتوانست
ذات او هم بدو توان دانست
سنایی میگوید: من تمام راههای ممکن را رفتم، تمام مسیرهای منطقی را طی کردم و او را جستم. اکنون میتوانم بگویم که برای شناختن او راهی وجود نداشت. اگر به استدلال بچسبید، دیر یا زود یک خداناباور یا یک ریاکار خواهید شد؛ مردمِ اطراف شما همینطورند.
آنهایی که با استدلال و استعانت مغز، سعی میکنند به خدا برسند، بهزودی در یکی از این دو گروه سقوط میکنند؛ یا ریاکار میشوند یا بیباور. ریاکار، به اصطلاح دیندار، را میتوان در کلیساها، معابد، مساجد و گوردوارها یافت که قرآن، گیتا و انجیل میخوانند. اینها همان ریاکارانِ به اصطلاح دیندارند، همان ریاکاران. اینها صادق نیستند، اینها به چیزی پی نبردهاند، اما حتا آمادهی پذیرش شکست خویش هم نیستند. اینها حاضر نیستند که شکست «نفس» خویش را بپذیرند؛ بنابراین، به ایمانداری رو آوردهاند. اینها هیچ چیزی به دستشان نیامده است، اما همچنان معتقدند. این باور، غلط است، این گونه باور، آدم را کماصل و جعلی میسازد.
به همین دلیل است که مردمانِ ریاکار یا به اصطلاح دیندار، کماصل و کریهاند؛ اصلشان چیزی دیگر است، اما در ظاهر چیز دیگری را نشان میدهند. در درونشان هزار و یک تردید است، اما در ظاهر باورهای رنگین دارند. این باور، از اصل وجودیشان برنخاسته است و بخشی از زندگیشان هم نیست. این در درون آنها رشده نکرده است، این بر مبنای تجربهی وجودیِشان نیست. این باور، برخاسته از ترس و استیصال آنهاست؛ چون نتوانستهاند بیشتر پرسوجو کنند، پس باور دارند. آنها خسته و مأیوس شدهاند، جرأت خویش را هم باختهاند، آنقدر روراست هم نیستند که بگویند: «ما سعی خود را کردیم، اما او را نیافتهایم. خوب، شاید نباشد».
گروه دوم، خداناباوراناند. اینها حداقل راست، بیریا و صادقاند. خداباوران حتا صادق هم نیستند. خداباوران در یک دوراهی قرار دارند؛ درحالیکه به صداقت ایمان دارند، بنیادشان عدمِ صداقت است.
اکنون در گراداگرد جهان، کلیساها و کششها پیوسته این تعلیم را میدهند: صادق باشید و به خدا ایمان داشته باشید. خوب، آیا شما تا کنون به این اندیشیدهاید که امکان ندارد این دو چیز باهم باشند؟ «صادق باشید و به خدا ایمان داشته باشید» یک دو راهیِ متناقض است. اگر شخصی صادق باشد، نمیتواند به خدا «اعتقاد» داشته باشد. مگر معتقد بودن برای یک شخصِ صادق چه معنایی دارد؟ یک فرد صادق میتواند یکی از این دو حالت را داشته باشد که یا چیزی را میداند یا نمیداند. اگر میداند، نیازی به اعتقاد داشتن نیست؛ چرا که میداند. و اگر نمیداند، نمیتواند اعتقاد داشته باشد.
انسانی که صادق باشد، نمیتواند معتقد باشد، او به اعتقاد احتیاجی ندارد. و اگر از ناگزیری اعتقاد داشته باشد، پس نمیتواند صادق باشد. همین حالت، اکنون در وجود شما، یک تناقض را ایجا کرده است. چنین است که هر کسی را به یک ریاکار تقلیل داده است. در این حالت، شما دو آدم و حتا بیشتر از آن میشوید و تمامیت خود را از دست میدهید. شما دورُو میشوید: چیزی میگویید و چیز دیگر عمل میکنید؛ کاری انجام میدهید و نیتتان چیز دیگر است. شما هرگز واحد نیستید. و زمانی که واحد نبودید، سعادتمند نیستید.
«سعادت نتیجهی وحدت است.»
استدلال، به خدا منتهی نمیشود و تنها دروازهی وجود شما هم نیست. مدخلهای عمیقتری هم در وجود شما هست. آیا شما از قلب آگاه نیستید؟ آیا نمیتوانید ضربان آن را احساس کنید؟ آیا چیزی را ندیدهاید که از طریق قلبِ شما اتفاق بیفتد؟ وقتی به یک نیلوفر آبی نگاه میکنید و زیبایی آن را احساس میکنید، آیا این یک استدلال است؟ آیا برهان میتواند ثابت کند که گُل زیباست؟
منطق حتا قادر به تعریف چیستی زیبایی نبوده است. برای ذهنِ منطقی، زیبایی وجود ندارد، اما شما میدانید که زیبایی وجود دارد و هنگامی که آن را تماشا میکنید، در آن غرق میشوید. ذهنِ منطقی میگوید که زیبایی یک خیالِ باطل است، یک خواب و یک فرافکنی است.
آیا ماه شب چهارده یک خیال است؟ آیا شکوهِ خلسهآور آن یک فراکنی ذهنی است؟ نمیتواند چنین باشد؛ چرا که حتا اقیانوس با آنکه فاقد ذهن است، از آن متأثر است. هنگامی که خورشید طلوع میکند، حتا پرندگان را متأثر میکند. این نمیتواند که تنها فراکنی ذهنی ما باشد.
زیبایی وجود دارد، اما برهان، راهی برای درک آن ندارد، چون زیبایی با قلب احساس میشود. آیا شما زیبایی را احساس نکردهاید؟ عشق وجود دارد، این هم به وسیلهی برهان نیست و توسط قلب احساس میشود. وقتی عاشق میشوید، آیا میتوانید آن را توجیه منطقی کنید؟ میتوانید بگویید که عشق چیست؟ هیچ کسی تا کنون اینها را بیان نتوانسته است.
خدا تجربهی باهمی تمام اینهاست: تجربهی زیبایی، تجربهی نیکویی، تجربهی عشق و تجربهی حقیقت. سعی نکنید با استدلال آنها را دریابید؛ اینها همه از طریق قلب اتفاق میافتند. کلیت این تجربههای قلبی، خدا خوانده میشوند. خدا، یک شخصِ نشسته در آسمان نیست. در شرق، خدا را به نامهای ساتیَم (اوست حقیقت)، شیوَم (اوست پسندیده) و سندارَم (اوست زیبایی) میشناسند.
این تجربهها، قلب شما را متحول میکند و خدا تجربهی غایی قلبی است. معنای تجربه کردن خدا، فهمِ حقیقت مطلق به واسطهی قلب است. شناختِ حقیقت به واسطهی مغز، تجربهی مادی است. حقیقت اما یگانه است و تنها از راه تجربهی مادی به دست نمیآید.
هرگز به دام سفسطهی ذهن نیفتید که میگوید دو حقیقت جداگانه، ماده و آگاهی یا خدا و جهان، وجود دارد. نه، حقیقت یکیست، آنچه که هست، یک است. یک، اما میتواند رهیافتهای دوگانه داشته باشد. بنابراین، شما دو رهیافتِ ممکن دارید. این دو رهیافت، یکی از طریق مغز (مادی) است و حقیقت را از طریق مناسباتِ مادی تفسیر میکند؛ و رهیافت دیگر، قلبی است، که از این طریق به درک حقیقت میرسد که همانا آگاهی یا خدا است.
دریافت ما همین است و به یقین که دریافتِ برخاسته از قلب، رفیعتر، عمیقتر و بنیادیتر است. و این زندهگی شما را متحول میکند و شما را در بعد دیگرِ سعادت و خیر میرساند.
ادامه دارد…