مترجم: محمد ستوده
حجم وسیعی از خشونت در جهان وجود دارد؛ هم خشونت جسمانی و هم روانی. خشونت جسمانی، کشتن و آزاردادن آگاهانه و عمدی یا غیرعمدی دیگران و یا هم بر زبان آوردن سخنان ناسزا و مملو از کینه و نفرت علیه دیگران است. خشونت روانی آن است که حسی از تنفر، بیزاری و عیبجویی دیگران در باطن و در زیر پوست ما مخفی باشد. ما در درون خویش نه تنها با دیگران، بلکه با خودمان نیز همواره دعوا و درگیری داریم. ما میخواهیم که مردمان دیگر تغییر کنند؛ دوست داریم آنها را وادار کنیم تا آنچه را که ما فکر میکنیم، بپذیرند.
در جهانی که ما در آن بزرگ میشویم، خشونتهای بسیار را در سطوح گوناگون جوامع بشری میبینیم. آخرین حد خشونت، جنگ است؛ کشتن بهخاطر ایدهها، اقدام به قتل آدمیان برای مقاصد به اصطلاح دینی، از بینبردن دیگران زیر نام قومیتها و یا هم برای بهدستآوردن تکهی کوچکی از زمین. برای چنان مقاصدی، انسانها اقدام به کشتن، نابود کردن و معلول کردن همدیگر میکنند و در عین زمان خود را نیز بر باد میدهند.
خشونت به پیمانهی وسیعی در جهان وجود دارد. سرمایهداران در تلاش فقیر نگهداشتن فقرایند و فقرا دوست دارند سرمایهدار شوند و در این فرایند، نفرت تولید میشود. شما نیز گرفتار جامعهای استید که در چنین فرایندی سهیم است.
خشونت میان زن و شوهر و فرزندانشان نیز وجود دارد. خشونت، کینه، نفرت، ظلم، عیبجویی و خشم در سرشت و ذات هر آدمی هست و شما نیز استثنا نیستید. هدف آموزش و پرورش این است که شما را در فرارفتن از این نارساییها کمک کند. هدف از باسواد شدن، تنها این نیست که امتحان را سپری کنید و مشغول کاری شوید. شما باید برای اینکه واقعا شایسته، سالم، خردمند و بااخلاق باشید، آموزش ببینید؛ نه برای اینکه یک متفکر ظالمی شوید که میتواند در دفاع از وحشیگری خود استدلال کند.
وقتی بزرگ میشوید، قرار است با انواع این خشونتها مواجه شوید. شما اما تمام چیزهایی را که در اینجا شنیدهاید فراموش خواهید کرد و در جریانهای اجتماعی محو خواهید شد. شما مانند سایر مردمان ظالم، سنگدل، تلخ و خشن خواهید شد و قادر نخواهید بود که یک جامعهی نو و یک جهان نو را بسازید.
اما ساختن یک جهان نو و یک فرهنگ تازه، نیاز جدی است. فرهنگ کهنه دیگر مرده است؛ دفن شده است؛ دود شده و به هوا رفته است. شما باید یک فرهنگ تازه بسازید. این فرهنگ تازه نمیتواند بر مبنای خشونت ساخته شود. فرهنگ تازه بستگی به شما دارد؛ زیرا نسل گذشته فرهنگی مبتنی بر خشونت را ساخته است؛ فرهنگ متجاوزانهای که اکنون همه را دچار سردرگمی و عذاب کرده است. نسل قبلی، جهان کنونی را ساخته است، اما شما باید آن را تغییر دهید. نمیتوانید سرجای خود بنشینید و بگویید: «به من چه؛ من هم مانند دیگران پشت مقام و موقف خود میگردم.» اگر چنین کنید، فرزندان شما گرفتار رنج خواهند شد. خودتان شاید خوش باشید، اما فرزندان شما تاوان آن را خواهند پرداخت. پس، شما باید از همهی این چیزها حساب پس دهید: ظلم یک انسان به انسان دیگر زیر نام خدا، زیر نام دین، زیر نام خودپسندی و به خاطر رفاه خانواده. شما باید متوجه خشونت و ظلم جسمانی باشید و همچنان به خشونت روانی نیز توجه کنید که تا کنون چیزی در بارهی آن نمیدانید.
شما تا هنوز جواناید، اما به مرور زمان درک خواهید کرد که چگونه آدمی بهلحاظ روانی در دوزخ و در عذابهای الیم بهسر میبرد؛ زیرا او مشغول یک ستیز دایمی با خودش، با خانماش، با فرزندانش، با همسایگان و با خدایانش است. او در غصه و سردرگمی غرق است و دیگر نشانی از عشق، مهربانی، مروت و نیکوکاری در وی دیده نمیشود.
شاید کسی لقب دکتر را با نام خود یدک بکشد یا یک سرمایهداری باشد که مالک خانهها و موترهاست؛ اما اگر بیمبالات و عاری از عشق، عاطفه و مهربانی باشد، به دلیل اینکه نقش او در جهان ویرانگریست، یک حیوان نسبت به او شرف دارد.
بدینگونه تا زمانی که جواناید باید همهی این چیزها را بفهمید. همهی این موارد باید به شما نشان داده شود. شما باید در معرض این مسائل قرار گیرید تا ذهنتان به اندیشیدن آغاز کند. اگر چنین نشود، شما هم مانند سایر مردمان جهان میشوید. در فقدان محبت، در فقدان عاطفه و در عدم جوانمردی و سخاوت، زندگی به یک تجارت وحشتناک تبدیل میشود. به همین دلیل، آدمی باید به تمام مسایل در باب خشونت توجه کند. چنین برداشت نشود که خشونت واقعا در بیسوادی، در عدم بینش، و در نبود فرهنگ است. زندگی پهنای وسیعی دارد؛ صرفا کندن یک سوراخ برای خود و ماندن در آن سوراخ کوچک و منازعه با هرکسی، زندگی نیست. از همین اکنون باید همهی این چیزها را بدانید. شما باید با تأمل انتخاب کنید که باید به راه خشونت بروید یا در برابر رفتار جامعه مقاومت کنید. این مربوط شماست.
رها باشید؛ باخوشحالی زندگی کنید؛ بدون کینه و بدون نفرت. پس از آن، زندگی چیزی کاملا متفاوت میشود؛ معنادار و سرشار از صفا و خوشی.
وقتی امصبح از خواب بیدار شدید، آیا از اُرسی به بیرون نگاه کردید؟ اگر نگاه کرده باشید، باید آن تپهها را در هنگام آفتاببرآمد به رنگ زعفرانی دیده باشید؛ در آن دم که خورشید در آسمان سبز عاشقانه سر برمیآورد. آنگاه که پرندگان آواز میخوانند و فاختهی سحری آوای کوکو سر میدهد، سکوت عمیقی حوالی را فرامیگیرد و احساسی از یک زیبایی و تنهایی عظیم پیرامون را پر میکند. اگر کسی از اینها غافل باشد، بهسان یک مرده است. اما آدمهای بسیار محدودی از این چیزها آگاهاند. شما تنها در صورتی آگاه میشوید که ذهن باز و قلب فراخ داشته باشید؛ آن زمانی که فارغ از ترس باشید و آنگاه که دیگر خشن نباشید. در این حالت، حس خوشحالی و سعادت فوقالعادهای دست میدهد که فقط آدمیان اندکی از آن برخوردارند. و این بخشی از کارکرد آموزش و پرورش است که ذهن انسان را چنین به بار آورد.
***
دانشآموز: آیا نابودی کامل جامعه منجر به ایجاد یک فرهنگ تازه خواهد شد، استاد؟
کریشنامورتی: شما از انقلابهایی که رخ دادهاند آگاهاید ــ انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه و انقلاب چین ــ آنها همه چیز را نابود کردند تا از نو بسازند. آیا کدام چیز تازهای ساختهاند؟ هر جامعهای متشکل از سه طبقه مردم است: طبقهی بالا، متوسط و پایین. طبقهی بالا را اغنیا و اشرافزادهگان یا زبردستان شکل میدهند؛ طبقهی متوسط متشکل از کارمندان است و طبقهی پایین نیز از مزدوران تشکیل یافته است. این طبقهها باهمدیگر منازعه دارند. طبقهی متوسط در صدد رسیدن به طبقهی بالایند و برای این منظور انقلاب برپا میکنند؛ اما زمانی که به خواستهی خود رسیدند، سعی میکنند موقف اجتماعی و آسایششان را حفظ کنند. بازهم طبقهی متوسط جدید شکل میگیرد و میکوشد تا به طبقهی بالای اجتماعی صعود کند. طبقهی پایین تلاش میکند تا به قشر متوسط تبدیل شود و طبقهی متوسط بازهم کوشش میکند تا به طبقهی بالا صعود کند. به این ترتیب، درگیری و جنگ برای همیشه در تمام لایههای اجتماعی و فرهنگی دوام دارد.
مردمان طبقهی متوسط میگویند: «میخواهیم در سطح بالاتر صعود کنیم و دگرگونی ایجاد کنیم». اما زمانی که آن خواستهیشان تحقق مییابد، میبینید که چه میکنند. آنها میدانند که چگونه بقیه مردم را از طریق فکری، از راه شکنجه، کشتن، ویران کردن و ترساندن کنترول کنند.
پس، با ویران کردن، هرگز قادر به ساختن چیزی نیستید. اما اگر تمام فرایند بینظمی و ویرانی را درک کنید و آنها را مطالعه کنید ــ نه تنها به صورت ظاهری، بلکه در درون خود ــ از طریق همین فهمیدن، با رعایت حال دیگران، با مهربان بودن و عشق ورزیدن، یک نظم کاملا متفاوت شکل میگیرد. اما اگر اینها را نفهمیده صرفا انقلاب کنید، همان الگوهای قبلی را بارها و بارها تکرار میکنید؛ زیرا ما انسانها مثل همایم.
میدانید که ساختن جامعه مثل ساختن خانه نیست که آن را چپه کنید و از نو بسازید. انسانها اینگونه نیستند؛ آنها به ظاهر تعلیمیافته، بافرهنگ و باهوش، اما در درون خود وحشیاند. مگر اینکه آن سرشت حیوانی به صورت بنیادی تغییر کرده باشد که فقط در این حالت، باطن همیشه بر ظاهر فایق میآید. و هدف آموزش و پرورش، تغییر دادن همان «انسان درونی» است.
دانشآموز: استاد، شما فرمودید که باید جهان را تغییر دهیم. چگونه؟
کریشنامورتی: جهان چیست؟ جهان جاییست که شما در آن زندگی میکنید؛ خانوادهی شما، دوستان شما و همسایگان شما. همینها میتوانند تداوم یابند و جهان نیز همین است. اکنون شما در مرکز جهان قرار دارید. جهان همین محل زندگی شماست. اکنون چه گونه آن را تغییر خواهید داد؟ با تغییر دادن خودتان.
دانشآموز: استاد، شما چگونه خود را تغییر داده میتوانید؟
کریشنامورتی: شما چگونه میتوانید؟ اول از خود بپرسید. ببینید، شما در مرکز جهان قرار دارید؛ شما و خانوادهیتان. جهان همین است و شمایید که باید تغییر کنید، اما میپرسید که: «من چطوری تغییر کنم؟» شما چگونه تغییر میکنید؟ این مشکلترین کار است: تغییر کردن. زیرا اکثر ما نمیخواهیم تغییر کنیم.
تا وقتی که جواناید میخواهید تغییر کنید؛ زیرا سرشار از انرژی حیاتاید؛ میخواهید به درخت بالا شوید، میخواهید نظاره کنید و در این دورهی عمر، حس کنجکاویتان بسیار است. اما زمانی که کمی بزرگتر میشوید، به دانشگاه میروید و به تشکیل خانواده اقدام میکنید، دیگر نمیخواهید تغییر کنید. میگویید: «از برای خدا، جان مه ره ایلا کو.» اندک مردمانی هستند که میخواهند جهان را تغییر دهند و بازهم تعداد اندکی از آنها میخواهند خودشان را تغییر دهند.
برای ایجاد تغییر، درک عمیق نیاز است. آدمی میتواند از یک حالت به حالت دیگر تغییر کند، اما این اصلا تغییر محسوب نمیشود. زمانی که مردم میگویند: «من از این حالت به آن حالت تغییر میکنم.» فکر میکنند که به سوی تغییر گام برمیدارند، اما در واقع آنها هرگز حرکتی نکردهاند. آنها فقط یک ایدهای دیگر ساختهاند که باید به آن برسند. ایدهی «چه باید باشند»، فقط شکل دیگریست از «آنچه هستند». آنها فکر میکنند که تغییر کردن به «آنچه باید باشند» یک حرکت به جلو است، درحالیکه چنین نیست. برای تغییر، نخست از همه باید از آنچه «هستند» آگاه باشند و از آنچه که اکنون با آن زندگی میکنند. پس از آن، آدمیان به این شناخت میرسند که همین «آگاه شدن» تغییر را بار میآورد.
دانشآموز: آیا هیچ نیازی به جدی بودن است؟
کریشنامورتی: سوال بسیار خوبی پرسیدی، آقا. پیش از همه، منظورتان از واژهی جدی چیست؟ آیا تا کنون در این باره فکر کردهاید؟ آیا معنای آن جلوگیری از خنده است؟ آیا اگر تبسمی بر لبانتان باشد، دلالت بر غیرجدی بودن شما دارد؟ آیا نگاه کردن به درختان و به زیباییهای آن به خاطر جدی نبودن است؟ میل به دانستنِ طرز نگاه مردم و طرز پوشش و سخن گفتن آنها از عدم جدیت است؟ یا جدیت این است که همیشه با چهرهی عبوس بگوییم: «آیا کار من درست است؛ آیا من مطابق الگو رفتار میکنم؟» باید بگویم که اینها هیچ کدامشان جدیت نیستند. تمرین مراقبه نیز جدیت نیست؛ مطابق الگوی جامعه رفتار کردن نیز جدیت نیست، ولو که مطابق الگوی بودا یا شانکارا باشد. صرفا همرنگ جماعت بودن هرگز جدیت نیست، بلکه تقلید است.
پس، شما میتوانید با چهرهی متبسم نیز جدی باشید؛ زمانی که به تماشای یک درخت مشغولاید، میتوانید جدی باشید؛ زمانی که تصویری را نقاشی میکنید، میتوانید جدی باشید؛ زمانی که به موسیقی گوش میدهید نیز میتوانید جدی باشید. ملاک جدیت این است که یک فکر، یک ایده و یک احساس را تا آخر آن دنبال کنید، تا ته آن بروید و هیچ عامل دیگری شما را باز ندارد. جدیت، پیگیری کردن فکری تا آخر آن است ولو که هر اتفاقای پیش آید؛ حتا اگر در جریان آن از بین بروید؛ تمام سرمایه و آنچه را که دارید از دست دهید، اما تا آخر آن بروید. آیا به سوال شما پاسخ داده شد، آقا؟
دانشآموز: بلی استاد.
کریشنامورتی: ترسم این است که درست توضیح داده نشده باشد. شما به راحتی پذیرفتید؛ زیرا در واقع متوجه سخنان من نشدید. چرا صبحتام را قطع نکردید و نگفتید که: «ببین، من توضیحات شما را درست نفهمیدم.» شما باید جدی و رُک و راست باشید. اگر چیزی را نمیفهمید، مهم نیست که چه کسی آن را گفته است، حتا اگر خدا هم گفته باشد، بگویید: «متوجه سخنان شما نمیشوم، کمی واضحتر بگویید»؛ همینطور در حرف خود جدی باشید. اما اگر از روی تعارف با سخن کسی به خاطر خودش موافقت کنید، عدم جدیت شما را نشان میدهد.
جدیت این است که اشیا را آنطور که هست ببینید؛ همان طور که هست بفهمید و یا مسترد کنید. اما پسانها وقتی که ازدواج میکنید و مسؤولیت بچهها به دوشتان میافتد، جدیت شما فرق میکند. نمیخواهید که الگوهای جامعه را بشکنید؛ به سرپناه نیاز دارید، میخواهید که در گوشهی امنی زندگی کنید و از انقلابها بیغم باشید.
دانشآموز: چرا آدمی در پی لذت است و رنج را نمیخواهد؟
کریشنامورتی: امصبح جدیتر به نظر میرسید؛ درست میگویم؟ راستی چرا چنین است؟ دلیلاش این است که فکر میکنید لذت راحتبخشتر است؛ همینطور نیست؟ غصه پر از درد است. از یکی دوری میجویید و به دیگری میچسبید. چرا؟ این سرشت طبیعی است که از درد دوری جوییم. اگر دندانم درد کند، میخواهم از آن نجات یابم، اما میخواهم برای قدم زدن که لذتبخش است، بیرون برآیم.
لذت و درد مسأله نیست، بلکه اجتناب از یکی از آنها مسأله است. زندگی متشکل از لذت و رنج است. در زندگی، تاریکی و روشنی وجود دارد. روزی مثل امروز، آسمان ابری است و روز دیگر آفتابی؛ روز دیگر زمستان و روز دیگر بهار است. اینها بخشی از زندگی است؛ بخشی از هستی. اما چرا ما باید از یکی دوری کنیم و به دیگری بچسبیم؟ چرا باید به لذت بچسبیم و از درد بگریزیم؟ چرا با هردو زندگی نکنیم؟
به محضی که شما میخواهید از رنج و غصه دوری کنید، یک راه فرار برای خود ابداع میکنید، به نقل قول از بودا و گیتا پناه میبرید؛ به سینما میروید و یا اینکه عقیدهای را برای خود ابداع میکنید. مشکل نه به واسطهی غصه حل شده است و نه توسط لذت. پس، نه به لذت دل ببندید و نه از رنج دوری کنید. اگر به لذت دل ببندید چه رخ میدهد؟ به آن دلبسته میشوید. نمیشوید؟ و اگر اتفاقی بر کسی که به او دل بستهاید بیفتد و یا مال و ایدهیتان که به آن دل دادهاید، دچار حادثهای شود، شما باختهاید. پس، در این صورت میگویید که باید دلسردی پیشه کنید. خیر، نه دلبسته باشید و نه هم دلسرد، بلکه فقط واقعیت (fact) را ببنید و زمانی که آن را درک کنید، دیگر نه لذتی وجود دارد و نه رنجی؛ آنچه وجود دارد فقط «واقعیت» است.
ادامه دارد…