چند روز پیش در «پل سوخته» یک معتاد زخمی میخواست از زیر پل روی پل بیاید، ولی برایش آسان نبود. سخت دستوپا میزد و مثل زنبور سرماخوردهای معلوم میشد که در باتلاق گیر کرده باشد. بهنظر میرسید پاهایش مشکل پیدا کرد است. یک پایش از قسمت زانو به پایین جُولپیچ بود، اما پنجهی پایش لُچ بود؛ لُچ، لاغر و سیاه. کفش نداشت و معلوم نبود پایش از شدت کثیفی سیاه میزند یا در اثر آسیبدیدگی از درون سیاه گشته است. به هرحال نمیتوانست آن را جمع یا راست کند. اصلا نمیتوانست تکانش بدهد. گویی عضو زایدی بود که از یک کنار بدنش آویزان شده بود.
او در آن حال کمی از جماعت معتادان فاصله گرفته بود و با روی سینه از روی کثافات و نجاسات کف دریا میخزید و تنش را به پیش میکشید. آنطرفترش چند معتاد دور یک آتش کمحرارت بساطشان را پهن کرده بودند که بیشتر دود بود تا آتش. آنها بیشتر از یک متر از معتاد زخمی فاصله نداشتند، ولی گویی هزاران فرسخ دورتر از او و بیخبر از او در برهوت دنیای خودشان گم شده بودند. مثل یک گروه دور هم نشسته بودند ولی هرکس انفرادی موادش را مصرف میکرد. آنسوتر یک نفر دیگر موادش را قبلا مصرف کرده بود و حالا با تخت پشت افتاده بود روی لجن، چشمانش بسته و دهانش همچون یک حفرهی عمیق به آسمان باز مانده بود. درست بغل گوش او یک معتاد دیگر به تنهایی آتش روشن کرده بود و یک قوطی خالی انرژی مانستر را روی آن گذاشته بود و از جیبش چیزی بیرون میآورد، در دستانش قیلهقیله میکرد و از دهان تنگ قوتی پایین میفرستاد. معلوم نبود چه را قیله میکند. با هرچه دقت از آن فاصلهای که من نگاه میکردم، قابل تشخیص نبود. پشت سر او یک معتاد تندرستتر شلوارش را پایین گرفته، «ایستادکی» میشاشید. درست همان لحظه یک زنبور لجوج در اطراف سرش چرخ میزد.
همهی این چیزها بیرون از زیر سقف پل بودند. پشت سر آنها فضای تونلی، تاریک و مرطوب زیر پل بود. گنداب دریای کابل به دو بخش تقسیم شده، از میان آنان تیر میشد. از هر طرف پل جویهای کوچک گنداب نیز میریخت. بوی بدی که از آن زیر بیرون آمد، بدتر از بوی سوراخ یک مستراح بود. آنجا مثل یک چاه بزرگ تشناب است. در آن زیر صدها معتاد در هم میجوشیدند. وقتی به آن تاریکی نگاه میکنی، انگار دریچهای رو به جهنم باز است، به دنیای دیگری نگاه میکنی، دنیای مسخشدگان، دودشدگان و بربادرفتگان؛ دنیایی با دهانهای باز و چشمهای بیرمق صامت، با گریههای بیاشک، صداهای گنگ، نالههای زوزهای و یکنواخت، بدنهای بیحس و قلبهای کرخت.
برخلاف بالای پُل آن پایین به اندازهی فضای یک معبد ساکت و آرام است. همه فقط شور میخورند. مثل کرمهای داخل یک لجنزار معلوم میشدند که کورتی پوشیده باشند. یکی-دو نفر نبودند، چند نفر نبودند، بسیار بودند؛ دو برابر نمازگزاران یک مسجد جامع در روز جمعه. بیشترشان گویی به سجدهی طولانی رفته باشند، کمرها قات، سرها از گردنها آویزان و پیشانیها از میان دو زانو متمایل به زمین.
ساعت حوالی یازدهی قبل از ظهر بود و معتاد زخمی خودش را از آن تونل خارج کرده بود و با تلاش و تقلا میخواست بالای پل بیاید. شاید گرسنه شده بود و برای پیدا کردن لقمهنانی بالا میآمد. شاید مواد تمام کرده بود و نمیتوانست در آن پایین آرام بگیرد. شاید پایش در هنگام افتادن از دیوار خانهی کسی در تاریکی شب شکسته بود. شاید در موقع دزدی گیر رفته بود و آن قدر لت خورده بود که پایش به آن روز افتاده بود. شاید مادرش خبر نداشته باشد که او به این روز افتاده است. شاید سالها با اعتیادش خانوادهاش را رنج و عذاب داده و در آخر زن و بچههایش را رها کرده به این جا آمده و چنان شده است. بهنظر نمیرسید بیشتر از ۳۰ سال عمر داشته باشد. بهنظر میرسید کارش تمام است.
از هر خس و خاشاک و پلاستیکی که دم دستش برابر میکرد، میگرفت و خود را به پیش میکشید. در همین حال شاگرد یک قصابی با یک فرغون اشکمبه از راه رسید. فرغونش را سر دیوارهی لب دریا نگهداشت و محتویات اشکمبهی یک گاو را از سر دیوار خالی کرد. محتویاتی که وقتی به پای دیوار رسید، در یکمتری معتاد زخمی رسیده بود و معتاد نمیتوانست از آن فاصله بگیرد. یک بغله دراز افتاده بود و به شاگرد قصابی نگاه میکرد که بیخیال و بیدغدغه از سر دیوار دور شد و کارمند یک حمام با یک سطل زباله پیدایش شد. سطل را در هوا سرنگون کرد و صدها پاکت شامپوی خالی مثل برگهای یک درخت پاییزی در باد، در هوا چرخ زد و چرخ و زود و بر سر معتاد زخمی بارید.
روی پل زیر نگاههای عکسهای چند فاضل و شهید و رهبر آنقدر سروصدا بود که آدم صدای خودش را گم میکرد. از جمله تشخیص دادم صدای یک بلندگوی دستی را که پشت سرهم میگفت «مرچ تازه» بخرید!