11 سال نبرد برای افغانستان؛ سرباز ارتش چرا خودکشی کرد؟

11 سال نبرد برای افغانستان؛ سرباز ارتش چرا خودکشی کرد؟

عابر شایگان و روح‌‌الله طاهری

ساعت از 8 شب گذشته بود. هیچ غذایی در خانه نبود. بچه‌‌ها نان خشک را با چای تلخ از گلو پایین بردند. محرم‌علی رفت تا آخرین سیگارش را بکشد و بعد در حمام با آب سرد دوش بگیرد. بچه‌ها بعد از خوردن چای داشتند می‌خوابیدند که صدایی غیرمعمولی که خبر از اتفاق ناگواری می‌داد از حمام بلند شد. دروازه‌ی حمام از پشت بسته بود. با داد و فریاد ضیاگل، همسایه‌ها آمدند و دروازه‌ی حمام را شکستند. دنیای مهناز، علی‌سینا و ضیاگل از سقف حمام آویزان بود. سرباز جوان ارتش خودکشی کرده بود.

محرم‌علی مرادی، وقتی هنوز دانش‌آموز بود، عدد سنش را در شناس‌نامه دست‌کاری کرد و با جمعی از دوستانش به‌عنوان نخستین سرباز روستایش «پیتو لغمان» شامل ارتش کشور شد. او متعلق به یک خانواده‌ی فقیر بامیانی بود که با پدر و مادر پیر و سه برادر از خود بزرگ‌ترش که همه  بی‌سواد و کشاورز بودند، در روستایی در نزدیکی مرکز بامیان زندگی می‌کرد. به گفته‌ی ضیاگل، همسر 25 ساله‌ی محرم‌علی، او حدود 11 سال پیش به‌دلیل وضعیت اقتصادی نامناسب خانواده و شوق‌وعلاقه‌ی زیاد به ارتش پیوست و هشت سال از این 11 سال سربازی‌اش را در ناامن‌ترین ولایت‌ها از جمله؛ هلمند، نیمروز، فراه، جوزجان و فاریاب گذراند. از این میان بدترین دوران سربازی‌اش را در سنگین هلمند، ولسوالی‌ای که چندین بار میان نیروهای دولتی و طالبان دست‌ به‌دست شده و خونین‌ترین میدان جنگ دست‌کم در یک دهه‌ی اخیر بوده، سپری کرده بود.

این سرباز ارتش در دهم جوزا 1399، وقتی هنوز 27 سال سن داشت، خودش را به دار آویخت/ عکس ارسالی به اطلاعات روز
این سرباز ارتش در دهم جوزا 1399، وقتی هنوز 27 سال سن داشت، خودش را به دار آویخت/ عکس ارسالی به اطلاعات روز

چهار سال پیش، قبل از این‌که از هلمند به هرات منتقل شود، شبی هنگام اجرای وظیفه در ولسوالی سنگین با گروهی از همرزمانش به کمین طالبان برمی‌خورند. آن‌ها در تاریکی شب در میان انبوه جنگل و جوی آب قرار گرفته بودند. وقتی دو سرباز نیروی ویژه‌ی ارتش که جلوتر از محرم‌علی راه می‌رفتند، از روی جوی آب می‌پرند، مین از قبل‌جاسازی‌شده‌ی طالبان آن‌ها را به هوا بلند می‌کند و همزمان جنگ‌جویان طالبان که در کمین نشسته بودند، شروع به تیراندازی می‌کنند. محرم‌علی خودش را در گوشه‌ای از تیررس طالبان پنهان می‌کند اما متوجه می‌شود که برخی از وسایل سربازی و شناسنامه‌اش در آب افتاده است. ضیاگل به‌نقل از محرم‌علی می‌گوید: «محرم می‌گفت برای این‌که وسایل شخصی و دولتی‌ام در دست طالبان نیفتد، داخل آب پریدم. آب هم تا گلو بود. وسایلم را گرفتم. وقتی پشت‌سرم نگاه کردم هیچ سربازی نبود و همه فرار کرده بودند. تقریبا نیم ساعت بین آب ماندم. وقتی نیروی پشتیبان رسید و مرا از آب کشید، نه حرف زده می‌توانستم و نه راه رفته می‌توانستم.»

ضیاگل و محرم‌علی از کودکی همدیگر را می‌شناختد و در یک روستا بزرگ شدند. در پاییز سال 1393 همزمان با فراغت ضیاگل حیدری از مکتب باهم ازدواج کردند. ضیاگل که در سال 94 به دانشکده‌ی مهندسی دانشگاه هرات راه یافته بود، به علت بارداری نخستین فرزندشان، علی‌سینا نتوانست به تحصیلاتش ادامه بدهد.

چهار سال پیش یکی از داکتران چشم ارتش، محرم‌علی را که به‌خاطر «صداقت»اش دوست داشت، کمک کرد که وظیفه‌اش را از هلمند، ولایت جنوبی ناامن به هرات، ولایت غربی نسبتا امن منتقل کند. او هر چهار و نیم ماه یک بار برای مرخصی به خانه برمی‌گشت. برای نزدیک‌کردن فاصله کار و خانه، ضیاگل و محرم‌علی تصمیم گرفتند که خانه را از بامیان به کابل منتقل کنند. وقتی زندگی آن‌ها تازه داشت پا می‌گرفت، محرم‌علی دچار یک عارضه چشمی شد. او هر باری که برای مرخصی به کابل باز می‌گشت، به داکتران چشم مراجعه می‌کرد. عارضه‌ی چشمانش اما درمان نمی‌شد. مشکل دید چشمانش تا جایی پیشرفت کرد که در یک سال اخیر، فرماندهش او را به خط نخست جنگ نمی‌فرستاد. محرم‌علی در قرارگاه نیروی ویژه‌ی ارتش در هرات، بیش‌تر دیدبانی و پهره‌داری می‌کرد. ضیاگل می‌گوید: «تا وقتی که مشکل چشم نداشت، خودش می‌گفت وقتی که عملیات جنگی می‌شد، مردانه‌وار می‌رفت و ثبت‌نام می‌کرد و می‌گفت او به جنگ می‌رود. وقتی چشمش درد گرفت، دیگر می‌ترسید که دشمن را نبیند و تیر بخورد. قبل از مشکل چشمش چهار یا پنج ماه زنگ نمی‌زد و می‌گفت من به ‌وظیفه رفته بودم.» 

هر وقتی که محرم‌علی به خانه برمی‌گشت، ضیاگل دستان او را می‌گرفت و به شفاخانه‌های دولتی و خصوصی می‌برد. تمام 20 هزار افغانی معاش ماهانه‌ی محرم‌علی، هزینه‌ی درمان عارضه‌ی چشمانش می‌شد اما چشمانش فقط چهار پنج روز بهبود می‌یافت و خانواده‌ی چهار نفری‌شان را خوشحال می‌کرد. همه داکتران بدون این‌که عارضه‌ی چشمانش را تشخیص بدهد، برایش نسخه‌ای می‌پیچیدند و خرج روی خرج روی دستان‌ محرم‌‌علی اضافه می‌شد. او به اضافه‌ی معاش سربازی، از دوستان و بستگانش پول قرض ‌می‌گرفت و هزینه‌ی درمان چشمانش می‌کرد، تا جایی که به‌دلیل شرایط بد مالی دو سال قبل دوباره به بامیان کوچید. 

پنج ماه پیش، زمستان 98 وقتی محرم‌علی از قرارگاه ارتش در هرات به خانه برگشت، دید چشمانش را به‌طور کامل از دست داد و دیگر نتوانست به قرارگاهش برگردد. در این مدت، معاش او  با تأخیر و نصف‌ونیمه می‌رسیده است، گاهی پنج هزار و گاهی هم 9، 10 هزار افغانی. به گفته‌ی ضیاگل، یک بار برادر محرم‌علی به فرمانده‌ او تماس می‌گیرد و مشکل کسر معاشش را مطرح می‌کند، فرمانده‌ی محرم‌علی می‌گوید که «احتمالا معاشش را زده‌اند (دزدی کرده‌اند)».

بعد از خودکشی محرم‌علی، خانواده‌ی سه نفری‌اش نان‌آوری ندارند و با کمک‌های مردمی روزگار می‌گذرانند.
بعد از خودکشی محرم‌علی، خانواده‌ی سه نفری‌اش نان‌آوری ندارند و با کمک‌های مردمی روزگار می‌گذرانند.

ضیاگل می‌گوید آنچه همسرش را به‌طور جدی نگران می‌کرد، مساله‌ی مخارج خانواده بود: «محرم دنبال تقاعد بود. می‌گفت اگر دید خود را کاملا هم از دست بدهم، مانعی ندارد ولی معاش داشته باشم که زن و بچه‌ها‌یم گرسنه نماند. ولی قوماندانش گفته بود که برای این‌که تو در جنگ زخمی یا معلول نشده‌ای، دولت فقط یک ماه برایت ده، دوازده هزاری می‌دهد و دیگر حقوق تقاعدی به تو نمی‌دهد.»

وزارت دفاع کشور می‌گوید که تمام افسران و سربازانی که در اثر بیماری یا جنگ با دشمن معلول شوند و یا فوت کنند، حقوق و امتیازات بازنشستگی آن‌ها به بازماندگان‌شان داده می‌شود. فواد امان، معاون سخن‌گوی وزارت دفاع به روزنامه اطلاعات روز می‌گوید: «اگر به مشکل این سرباز رسیدگی نشده است با وزارت دفاع ملی تماس گرفته و به مشکل‌اش طبق قانون رسیدگی خواهد‌ شد.»

در ماده‌ی هفتاد و یکم قانون امور ذاتی ارتش افغانستان نیز آمده است که «حقوق تقاعد افسر، بریدمل و ساتنمن که به علت مریضی ناشی از کار مضر ضحت یا حوادث مربوط به اجرای وظیفه فوت گردیده باشند، صد فیصد آخرین معاش ماهوار با اجزای آن بدون در نظر داشت مدت خدمت برای بازماندگان آن‌ها پرداخته می‌شود».

در جریان پنج ماه اخیر، این خانواده‌ی ارتش با بسته‌های کمکی مردم زندگی می‌کرده‌اند. در عید رمضان، محرم‌علی، علی‌سینای پنج ساله و مهناز دو و نیم ساله را در آغوش می‌گیرد و رو به ضیاگل گریه می‌کند: «مرا ببینید که حتا نمی‌توانم برای این‌ها لباس بخرم یا شما را جایی ببرم. من این زندگی را چه کنم. چشم من خوب نمی‌شود. خودم را می‌کشم. هم شبم شب است، هم روزم، شب است.»

این سرباز ویژه‌ی ارتش کشور فقط 5 ماه توانست زندگی در درون تاریکی را تحمل کند. او شنبه شب، دهم جوزا 1399، وقتی هنوز 27 سال سن داشت، زندگی‌ تلخش را دار زد. به‌گفته‌ی ضیاگل او آرزوهای بلندی برای خانواده چهارنفری‌شان داشت؛ اول می‌خواست خانه‌ای بسازد، بعد موتری بخرد و علی‌سینا و مهناز را به مکتب ببرد.

حالا ضیاگل با دو کودک و خاطرات زندگی مشترکش با سرباز ارتش تنها مانده و نمی‌داند بعد از این زندگی‌اش چه رنگی‌ برمی‌دارد: «نگرانم. آینده‌ی اولادهایم چه شود، آینده‌ی خودم چه شود. تا چه وقت در خانه مردم زندگی کنم، امروز ما را بیرون اندازد، فردا اندازد، نمی‌دانم.»