مهرالله مهرداد
چند روز پیش بر موتر دانشجویان و آموزگاران دانشگاه بغلان حمله شد و همچنین روز بینالمللی خبرنگاران بود؛ فرصتیست تا از سنگر دانشجویی و همزمان اطلاعرسانی روایت کنم.
من چهار سال در دانشکده زبان و ادبیات فارسی دری دانشگاه بغلان درس خواندم، و همزمان در این چهار سال، با چهار رسانه (تلویزیون محلی تنویر، هفتهنامه سلسله، مدیر خبر تلویزیون پاسبان در بغلان و خبرنگار خبرگزاری پاسبانان در زون شمال و شمالشرق) کار کردم. به باور بعضیها همزمان دانشجویی و خبرنگاری کاری دشواری است و حتا ناممکن ولی انجامش دادم.
دانشکدههای زبان و ادبیات علوم بشری، اقتصاد، انجینری و خبرنگاری در ساحه حسینخیل پلخمری قرار دارد؛ یعنی تعمیر دانشگاه حسینخیل، بالای جاده و پایین دند شهابالدین شهر پلخمری موقعیت دارد؛ منطقهای که پایگاه مستحکم و راهبردی طالبان است، نیروهای ارتش در داخل دانشگاه به دفاع از دانشجویان سنگر دارند که مبادا بر این دانشگاه حمله شود. کمی بیشتر از ساحه حسینخیل، پوزی ایشان و خلازیی موقعیت دارد، دانشکده کشاورزی دانشگاه بغلان در ساحه پوزی ایشان ساخته شده است. اینکه چرا دانشگاه بغلان به سه بخش تقسیم شده ریشه در تعصب بر مرکز بغلان دارد.
من که همزمان در ساحه حسینخیل دانشجو بودم، سنگر اطلاعرسانی را نیز پیش میبردم. در آغازین روزهای دانشجویی برداشت من از وضعیت دانشگاه در ساحات حسینخیل و پوزی ایشان این بود که هر لحظه گویا که جنگ خواهد شد در فضای دانشگاه، فضای ترس و وحشت حاکم بود. بنابر این شغل خبرنگاری را همزمان با دانشجویی انتخاب کردم و اولین گامهای خبرنگاری را با تلویزیون محلی تنویر که باسابقهترین رسانه تصویری در بغلان است آغاز کردم و بعد از مدتی کم، در این رسانه جا افتادم.
دفتر ما کمی دورتر از داخل شهر بود و دانشگاه هم بیرون از شهر موقعیت داشت؛ ساعت هفتوسی از دفتر بیرون میشدم و باید تا ساعت ۸:۳۰ دانشجویان به دانشگاه میبودند. برای من که سنگردار اطلاعرسانی و دانشجویی بودم، مدیریت زمان بسیار مهم بود، و گاهی هم در بعضی کارها کوتاه میآمدم. چون میدانستم که فضای دانشجویی و کار خبرنگاری در این محیط چقدر دشوار است؛ بهویژه دانشجوی که از ولایت دیگر بیاید و از خانه و کاشانهاش دور باشد. دوری از خانه نیز یکی چالشها برای من به حساب میآمد، هرچند فامیلم در ولایت بلخ شهر مزار شریف زندگی میکردند اما من به فاصله زمانی اندک به خانه نمیرفتم گاهی شش ماه بعد و گاهی هم بیشتر از این زمان، به خانه میرفتم. شستن لباسها و موارد دیگر جزء از برنامههای چهار سالهام بود و زمان را طوری مدیریت میکردم که خلاء در کار خبرنگاری و دانشجوییام پیش نیاید.
دفتر ما در کنار تفریحگاه فرحت کمی دورتر از شهر قرار دارد که در شهر پلخمری مشهورترین تفریحگاه است. من ساعت هفتونیم صبح از دفتر بیرون میشدم و باید تا ساعت هشتونیم به دانشگاه میرسیدم. برنامه طوری بود که از دفتر تا دانشگاه دو مسیر را طی میکردم دوری دانشگاه و نبود موتر حمله دردی سر بر ادامه تحصیل دانشجویان بود، حتا گاهی ساعتها در انتظار میماندیم که موتری برای حمل دانشجویان پیدا شود.
من که همزمان دانشجو و خبرنگار بودم به دفتر پیشنهاد دادم که وضعیت امنیتی دانشگاه در ساحات حسینخیل و پوزی خوب نیست و احتمال جنگ و درگیری میرود. پیشنهاد کردم که در کنار کتاب و قلم کمره سه پایه برای پوشش جنگ و مشکلات دانشجویان همه روزه با خود به دانشگاه میبرم. همین که طرح من پذیرفته شد خود را آماده چالش اطلاعرسانی و ادامه تحصیل در محیط جنگزده نمودم، آن زمان چیزی مرا از درون به خود مشغول کرده بود آنهم حفظ جانم بود. ترس اینکه نداشتن تجربه کافی از خبرنگاری و به ویژه ساحات جنگی و آسیبرسیدن به جانم انگیزه اطلاعرسانی در محیط تحصیلی زیر ساحه جنگ را به چالش کشانیده بود اما این ترس دیری نپایید که مصونیت خبرنگاری در ساحات جنگی را آموختم. با آموختن مصونیت خبرنگاری در ساحات جنگی انگیزه کار در مناطق جنگی بیشتر شد.
بهطور معمول همهروزه به دانشگاه میرفتم و یکی از روزها بنابر دلایلی به دانشگاه نرفتم اما همصنفیهایم برایم خبر دادند که در چندقدمی دانشگاه کاروان نیروهای امنیتی مورد هدف طالبان قرار گرفته. با شنیدن این خبر افسوس رفتن به دانشگاه را در آن روز کشیدم و آن روز تصمیم گرفتم که دیگر به دانشگاه غیرحاضری نکنم. معمولا به گفته همکارانم از دانشگاه با دست خالی نمیآمدم و اگر جنگی در اطراف دانشگاه نمیشد به چالشها و مشکلات دانشجویان میپرداختم کارم را گونهی ترتیب داده بودم که سر ساعت دوازده بجه پیش از مصاحبه سوژه خبرم را معلوم میکردم و بعد از دانشجویان مصاحبه میگرفتم. همین که کمره را آماده مصاحبه میکردم انبوهی از دانشجویان اطراف مرا احاطه میکرد و آنان علاقه شدید به دادن مصاحبه داشتن. کسی که دانشجوی اقتصاد بود خودش پیشنهاد میکرد که در موضوع مشخص اقتصادی مصاحبه میدهم. به همینگونه دیگر دانشجویان آماده مصاحبه مطابق رشتهی که میخواندند، بودند.
صنف ما در منزل دوم دانشکده ادبیات و علوم بشری بود و از این صنف میتوان تمام ساحات دانشگاه را دید و به همین دلیل من نزدیک به کلکین صنف مینشستم تا اینکه گاهگاهی محیط بیرون از دانشگاه را دیده بتوانم. حتا یکی از استادانم مرا به دلیل که فکرم به درس نبود از صنف بیرون کرد. روز بعد دوباره به نزدیکی کلکین صنف نشسته بودم. همان استادی که مرا از صنف بیرون کرده بود داخل صنف شد و پیش از شروع درس جای مرا تبدیل کرد.
روزی در موتر یکی از ساکنان منطقه حسینخیل که به طرف دانشگاه سواری میبرد، نشستم. یکی از سرنشینان موتر از من پرسید که این بکس چیست؟ و من بلافاصله جواب دادم که کمره است و من خبرنگارم! با تعجب به من نگاه کرد چیزی نگفت اما تا آخرین دم که با من در موتر بود مرا میدید و حتا یک لحظه هم چشمانش از من نمیافتاد. بعد درایور موتر مرا در دهن درب دانشگاه پایین کرد، چند قدم از موتر دور شدم و سپس مرا پیشش خواست. متعجب شدم که چرا خواسته. پیش خود فکر میکردم که شاید کرایه موتر بیشتر میخواهد و یا… اما همین که نزدیکش شدم چیزهای عجیبی برایم گفت. حرفهایش را دقیق به یاد دارم: «میدانم جوانی و میخواهی هم درس بخوانی و هم در مسلکت کار کنی. میدانی کسی که در موتر ازت پرسید این بکس چیست، کی بود؟ او یکی از قوماندانان طالبان بود و من از این منطقهام. حتا خود طالبان در داخل دانشگاه دانشجو هستند. متوجهات باش!» حرفهای موتروان تمام روز فکر مرا مشغول خود کرده بود. گاهی هم نگاههای آن مرد به یادم میآمد. بعدا متوجه شدم که میتوان از نگاههای آن مرد خشمی را یافت که سالهاست ناترکیده مانده است.
هرچند نخواستم این ماجرا را به کسی بگویم، اما بعد از این ماجرا، حرفهای مادرم که هر شب برایم تماس میگرفت و ازم خواهش میکرد که متوجه خود باشم، بیشتر برایم معنا شد. بعد از آن تصمیم گرفتم که باید کار خبرنگاریام را در محیط دانشگاه متوقف بدهم. دو سال آخر دانشگاه را با ترس و وحشت و گاهی پنهان از هویت، چهره و پوشیدن لباسهای نامناسب گذشت. این دو سال سختترین و دشوارترین روزها برایم بود.