بعدازظهر دوم جولای ۱۹۶۱ بود. من در محوطهی پارکینگ شرکت فناوری هوافضای «کانویر» در سندیگوی کالیفرنیا منتظر برادرم «جفری» بودم که برای مصاحبهی کاری به این شرکت آمده بود. جفری درحال انجام مصاحبه بود و من سرگرم شنیدن موسیقی از رادیوی موتر. پدرم نیز قبلا کارمند این شرکت بود. بیماری او را از پا درآورده و کارش به بستر شفاخانه کشیده بود. اکنون بردوش جفری، پسر بزرگ خانواده بود تا برای چند ماه آینده ما را تأمین کند. او تازه از «پرینستون» فارغالتحصیل شده بود و قرار بود تا چند ماه آینده برای تدریس به ترکیه نقل مکان کند. برنامهی من، ورود به یک مدرسه شبانهروزی در پنسیلوانیا بود. تازه شانزده ساله شده بودم و سوادم به خیلی چیزها قد نمیداد. جفری مسئولیت گرفته بود که مرا برای دورهای دشوار در مدرسهای سختگیر آماده کند و برای تأمین هزینهی مسئولیتش جای خالی پدرم را در آن شرکت بگیرد.
آنروز را واضح به خاطر میآورم. همانجا در پارکینگ شرکت کانویر درحال گوشدادن به موسیقی بودم که رادیو پخش موسیقی را متوقف کرد و خبر فوری داد. فهمیدم که ارنست همینگوی خودکشی کرده است. منِ شانزده ساله به سختی نام چند نویسنده را بلد بودم. ولی شهرت همینگوی به اندازهای بود که ساکنان منطقهای دوردست در دامنه کوههای «کسکیدز» واشنگتن، جایی که از ۱۱ سالگی در آن زندگی میکردم، او را بشناسند. عکسهای همینگوی را در مجلهها میدیدم. در یک عکس او درحال ترک ورزشگاه «مدیسون اسکوئر گاردن» برای تماشای مسابقهی بوکس دیده میشد؛ عکس دیگری او را در اردوگاه شکار در آفریقا نشان میداد، در دیگری او درحال ماهیگیری در قایقش در فلوریدا بود و در معروفترینش پشت ماشین تحریرش ژست گرفته بود. آدم میفهمید که او مهم است؛ که همانند وینستون چرچیل یا جان وین یا مایکی مانتل، یک شخصیت است.
اما با تمام شهرتش تعداد معدودی از آدمهایی که من میشناختم آثار وی را خوانده بودند. خودم نیز خیلی از همینگوی نخوانده بودم. تا آن دم فقط «پیرمرد و دریا» را که مادر یکی از دوستانم به من هدیه داده بود و یک داستان کوتاه از او را بهنام «قاتلان» خوانده بودم. دومی را وقتی خواندم که مجموعهای از داستانهای کارآگاهی را مرور میکردم. در قاتلان، بهرغم عنوانش کسی کشته نمیشود و بنابراین هیچ کارآگاهی در کار نیست. اما لحن شوم و دیالوگ سخت پختهشده آن دو آدمکش که بوکسور اوله آندرسون را در غذاخوریای کمین زدهاند مرا تکان داد. رضا، یا شاید بهتر است بگوییم تسلیمیِ ناشی از بیزاریِ آندرسون هنگامی که نیک میآید تا او را از آمدن آدمکشها باخبر کند، مرا متحیر و بیقرار کرد. واضح است که اوله نمیخواهد بجنگد. او نمیخواهد بر آدمبدها پیروز شود. او دارد تسلیم میشود. و با اینحال در داستان هیچ چیز حل نشده است. داستانهایی که قبلا میخواندم به این ترتیب ختم نمیشدند.
جفری از اتاق مصاحبه با خبر خوش بیرون شد. او استخدام شده بود. من هم خبری برایش داشتم؛ خبر مرگ همینگوی را. به ناگاه تمام آن شادمانی و هیجانی که لحظهای پیش چهرهی جفری را فرا گرفته بود فرو ریخت. او از شنیدن این خبر شوکه شده بود. راه بازگشت به خانه را در سکوت مطلق پیمودیم. مرگِ همینگوی برادرم را متأثر کرده بود. جفری واقعا غمگین شده بود. روزهای بعد او راهی را برای تسکین غم و اندوهش یافت. معرفی و خواندن تکههایی از داستانهای کوتاه همینگوی برای من. این تغییر برایم خجسته بود. تراژدیهای یونان، سروکله زدن با «آنتیگونه» و «ادیپ شهریار» (که جفره ازم خواسته بود بخوانمش) دیگر بس بود.
احساسات پیچیدهی نهفته در داستانهای همینگوی پیچیدهتر از آنی بودند که در قلاب سادهی من گیر کنند، اما من به دقت و سادگی روایتها و طبیعیبودگی مطلق آنها با تمام وجود گیر میکردم. سردی جریان یک جویبار، کوبش میخ چوبی چادر بر زمین، بوی بوم داخل آن چادر، نخ قلاب ماهیگیری در قفسه سینه ملخ، طعم شربت یک قطی زدرآلو، یا احساسی که از حرکتدادن دست در آب از روی قایق متحرک به آدم دست میدهد؛ من در برابر اینها واکنش و پاسخ داشتم. همهی این اشیا و حسها برایم آشنا بودند، اما از شدت صبورانه توجهی که همینگوی نسبت به آنها به خرج داده بود، برایم تازه شده بودند. احساس میکردم رازی برایم فاش شده است؛ اینکه اشیا و احساسات آشنا برای خواننده، حتا روایتی از روزهایی که به نظر نمیرسد اتفاق چشمگیر خاصی در آن رخ دهد، میتواند کالاهای ادبی باشند؛ مردی به پیادهروی میرود، اردو میزند، ماهیهایی را از آب رودخانه صید میکند، تصمیم میگیرد که از باتلاق ماهی نگیرد؛ مرد و دوستش هنگام طوفان مست میکنند و درباره نویسندگان موردپسندشان صحبت میکنند؛ یا همان مرد از دوست دختر خود جدا میشود، دختر سوار قایق میشود و پاروزنان دور میشود.
تجربهی من از همینگوی با تعالیم برادرانهی جفری به پایان نرسید. داستانها و رمانهای همینگوی در دورههای زبان و ادبیات انگلیسی مدرسه جدیدم منابع اساسی بودند. در مدرسه، همینگوی مورد احترام شاگردان و استادان بود. ما مقالههامان را با تزئینات نگارشی شاعرانه و عروسکهای خمیری ساختهشده از عالمی از قیدها و صفتهای پشتِ سر هم قطارشده در قالب جملات بلندی که در جستوجوی ناکجاآباد بر روی کاغذ همچون موشی که سعی در یافتن راهی برون رفت از هزارتو دارد، پس و پیش میرفتند، «پرواربندی» میکردیم. به یاد میآورم که آقای پترسون برای رفع به این عیب مشترک ما چقدر خون دل میخورد. (تزئینات نگارشی! استعاره مختلط! عجب چیزهایی که بلد نبودیم!) ما فکر میکردیم که قطارکردن انواع صفتها و قیدها پشت سر هم در یک جمله طولانی (بدون اینکه ایدهای را توضیح دهد، یا حتا معنادار باشد) همان نوشتن ادبی است. این طولانی و پیچیده نوشتن یک مقاله به ما کمک میکرد تعداد صفحات موردنیازمان برای پروژه صنفی را زود پوره کنیم. خواندن مقالههای ما، اگر از روی نظرات گاه تند و تیز آقای پترسون در حاشیه ورقهامان قضاوت کنم، روحآزار بود. او میکوشید ما را وادار به ویرایش و بازنگری و تکرار این چرخه کند، ولی ما در قتل عروسکان خمیری دستپروردهمان مردد بودیم. یک روز آقای پترسون به عنوان بخشی از پروژه صنفی برای بیدارکردن قاتلان درون ما، به هر یک از شاگرانش دو صفحه داستان فتوکپیشده داد که هرکدام حاوی یک بند نثر از نویسندهای ناشناس بود. آقای پترسون فقط این را گفت که پاراگرافها از رمانهای شناختهشده گرفته شده است. او پیش از آنکه از کلاس خارج شود، گفت که این نوشتهها را «ویرایش» کنیم.
این کار تازگی داشت. در مدرسه قرار بود کار نویسندگان را مطالعه کنیم، «معانی پنهان» کلمات آنها را تشخیص دهیم و مهارت آنها را در پنهانکردن این معانی از چشم ما خوانندهها تحسین کنیم. هرگز قرار نبود که کار یک نویسنده را ویرایش کنیم و مانند آقای پترسون که مقالههای ما را با خودکار آبیرنگ شیک خود اصلاح میکرد، نوشته یک نویسنده را اصلاح کنیم.
یکی از پاراگرافها تقریبا کل صفحه را پر کرده بود. ابتدا در کارم تردید داشتم. سپس نوعی خوشحالی کفرآمیز بهم دست داده بود. داشتم رمان شناختهشدهای را اصلاح میکردم! خدای من. راستش آن پاراگراف خیلی بد بود. و من از تنبیه آن پاراگراف به خاطر حمل محتوای گناهآلود لذت میبردم: واژهها را سر میبریدم، عبارات را قیچی میزدم و حتا گاهی کل یک جمله را حذف میکردم و پاراگراف را از کمر به دو نیمه میشکستم. در پایان کار، از نظر خودم نسخهای را که نهایی کرده بودم، خیلی بهتر از نسخه اصلیاش شده بود.
سپس صفحه دوم را باز کردم. متنی را که روی آن چاپ شده بود قبلا هرگز نخوانده بودم. گمان کردم از همینگوی باشد. تمام توان خود را به کار بستم که به آن پاراگراف دستی بزنم اما چیزی نیافتم که نیاز به ویرایش داشته باشد. حتا با مجوزی که آقای پترسون به ما اعطا کرده بود و روحیه تهاجمی و انتقامجویانهای که نسبت به متن در من به واسطه دریافت آن مجوز شکل گرفته بود، نمیتوانستم کاری بیش از افزودن چند ویرگول (فقط برای اینکه نشان داده باشم کاری آنجام دادهام) انجام دهم. پاراگراف لحن، صدا، موسیقی، صداقت (هرچیزی که شما مینامیدش) خاص خود را داشت. مثل پاراگراف صفحه اولی آقای پترسون سرهم بندی نشده بود. نمیتوانستم چیزی به آن اضافه یا چیزی را از آن کم کنم. شاید من هنوز تحت تأثیر طلسم تعلیم برادرم، تحت تأثیر احترام عاشقانهی او به نثر همینگوی بودم. شاید همین حالا هم تحت تأثیرش باشم. زیرا امروز هم حتا یک کلمه از آن پاراگراف را تغییر نخواهم داد. بعدا آقای پترسون گفت که آن پاراگراف بند آغازین «وداع با اسلحه» بوده. رمانی از همینگوی. وداع با اسلحه را بعدا در همان سال در مدرسه خواندیم. پاراگراف اولی، گزیدهای چیزی از «جیمز فنیمور کوپر» بود که عنوانش را فراموش کردم و در مدرسه هم نخواندیمش.
تأثیر و اهمیت همینگوی محدود به درس و دیوار کلاس نبود. او در زندگی ما نیز به عنوان نمونهای از یک انسان خاص نقش داشت. ما او را میشناختیم. چیزهایی دربارهاش میدانستیم. اینکه او در جنگ جهانی اول شرکت کرده و مجروح شده. اینکه درباره سایر جنگها به واسطه حضورش در آنها نوشته و اطلاعرسانی کرده. اینکه او یک ورزشکار بوده. حیوانات بزرگ شکار میکرده و صیاد ماهیهای چاق و چله بوده. اینکه گاوبازی را میپسندیده و عاشق بوکس بوده. همچنین، با قضاوت از روی سابقه ازدواجهایش، میدانستیم که همینگوی دوستدار زنان بوده. حضورش در زندگی ما حتا پس از مرگش برجسته بود. سعی میکردیم مثل او ننویسیم. زیرا میدانستیم خواننده متوجه تقلید بیجای مان میشود و مسخره میشویم. اما حتا درحالیکه آگاهانه سعی در انکار تأثیر وی داشتیم، به قدرت مسریِ سبک منحصر به فرد او معترف بودیم. استادان زبان انگلیسی ما معمولا ترجیح میدادند به جای رمانهای همینگوی، داستانهای کوتاه او را به عنوان کارخانگی یا تکالیف اضافی بخوانیم. دلیلش شاید این بود که پرداختن به داستان در بحثهای صنفی راحتتر است. آدم میتواند به جای چند هفته درگیری، در طول دو یا سه جلسه کل یک داستان را مرور کند. چقدر آن داستانها را دوست داشتم! من دقت، خلوص کلام و اعتماد نویسنده به خوانندهاش در طول متن را دوست داشتم (از جنس همان اعتمادی که بعدا در داستانهای چخوف و جویس و کاترین آن پورتر یافتم). در این دست داستانها چیزهای مهم و حرفهای مهم، ناگفته باقی گذاشته میشوند (اوله اندرسون با آن دو آدمکش چه کار کرد؟) اما احساس میشوند، درک میشوند و نویسنده به جای کار اضافی از خواننده دعوت میکند که خودش دایره را از روی قوسی که کشیده شده است تکمیل کند؛ تا با داستان در تصور آنچه که قبلا رخ داده و آنچه احتمالا بعدا رخ میدهد، تبانی کند؛ تا حتا در تصورش دست به توطئه بزند.
طی این سالها بارها داستانهای همینگوی را خواندم، به فرزندانم سپردم بخوانند، در کلاسهایم تدریس کردم، و بهترینهاشان هنوز به اندازه اولین باری که خواندمشان برایم تازگی دارند. در آثار بعدی او به ویژه در رمانهایش، ما همینگوی را نویسندهای مییابیم که گاهی اوقات در برابر شخصیتی که ساخته، تسلیم میشود، شخصیتی که ما پسران آرزو میکنیم: سختجان، کمحرف، دانا، خودکفا، برتر. اما در داستانهای او خبری از این شخصیت نیست. در واقع آنچه مرا در داستانهای همینگوی به شدت و قوت متأثر میکند، انسانیت داستانها و احساسات نهفته در آنها نسبت به شکنندگی موجودی بهنام انسان است.
به پدوزی فکر میکنم؛ همان راهنمای ماهیگیری در «خارج از فصل» که از زوج متأهلی که سربارشان شده نوشیدنی میطلبد، کانون نگاه تحقیرآمیز همروستاییانش است و دخترش از او دوری میجوید. پدوزی کمقدر شده است، این را خودش میداند، اما به قول خودش هنوز از نعمت شادی برخوردار است: «هنگامی که مینوشید خورشید میتابید. فوق العاده بود. یک روز عالی. یک روز محشر بود.» به بیوه پیر در «گوشهی دنج و پرنور» فکر میکنم که با نوشیدن، تنهایی را از خودش میراند، یا سعی دارد براند. به صبر و شکیبایی پیشخدمت مسنتر از آن بیوه فکر میکنم که با تنهایی و نومیدی خودش دست و پنجه نرم میکند. به هارولد کربز فکر میکنم، کهنهسرباز در «خانه سرباز» که افتخار میکند سرباز خوبی بوده است. هارولد اکنون در خانه مادرش ساکن است، سر به سر خواهرش میگذارد، کلید موتر را میقاپد و دوروبر دختران دبیرستانی میپلکد. یاد مانوئل میافتم، گاوباز شکستخورده «شکست ناپذیر» همینگوی. مانوئل که هنوز زخم برجایمانده از شاخ گاو بر بدنش بهبود نیافته، برای مسابقه گاوبازی دیگری نام نویسی میکند. مانوئل گاوباز عالیای نیست اما بر پشت گاو بهترین لحظات زندگی خود را تجربه میکند. این همان تراژدی مانوئل است. او نمیتواند زندگیای را که این چنین لحظات را برایش به ارمغان میآورد، رها کند. از طرف دیگر او به قدر کافی از این جنس لحظهها در زندگی خود ندارد که پیشرفت کند. حتا بعد از اینکه دوباره از شاخ گاو زخمی میشود، نمیتواند از روی تخت شفاخانه از دوستش کمک بخواهد. رویایش او را زنده نگهداشته و احتمالا همان رویا او را به کشتن میدهد. در ماجرای مانوئل طنز تلخی نهفته است. به نیک آدامز جوان در «اردوگاه سرخپوستان» فکر میکنم. او که خودکشی مردی که را که نتوانسته بود درد زایمان همسرش را تحمل کند، شاهد بوده، با پدرش که پزشک است درحال رفتن به آنسوی دریاچه اند. همینگوی مینویسد: «صبح زود در دریاچه، وقتی عقب قایق نشسته بود و پدرش پارو میزد، احساس میکرد که هیچوقت نمیمیرد.» چه کامل.
رابرت فراست باری گفته بود که امید یک شاعر این است که چند شعر خوب بنویسد تا برای خواننده به قدری عمیق باشند که دیگر نتواند آنها را از ذهنش بیرون کند. داستانهای همینگوی برای من همانقدر عمیقاند.
نام کتاب جدید توبیاس وولف «داستان ما آغاز میشود: جدید و منتخب» است. او در کالیفرنیای شمالی زندگی میکند.