مترجم: غفار صفا
سی و یک سال پیش، هنگام سفر با قطار آهن بین لندن و هنککنگ توقف مختصری داشتم در مغولستان که با صحنه جالبی روبهرو شدم. در آن هنگام از میان کشورهای غربی تنها بریتانیا در اولانباتور سفارتخانه داشت (اگر اشتباه نکرده باشم، خیابان شماره ۳۰ صلح). خواستم با سفیر مصاحبهای داشته باشم. از اینکه اوایل دسامبر بود و گفته میشد که سفیر نیز آدمی تنها و دلتنگ است، مقداری پودینگ آلبالو برایش تحفه بردم. زنگ دروازه را به صدا درآوردم. لحظهای بعد مرد جوانی از اهالی کارابین در مقابلم ظاهر شد.
با خوشرویی و لهجهی ویلزی گفت: «تعجب نکنید، من تریور جونز هستم، سکرتر اول سفارت، اهل کاردیف. فکر میکنم اولین سیاهپوست در مأموریتهای دیپلماتیک هستم که مرا به اولانباتور لعنتی فرستادهاند!»
سال ۱۹۸۵ بود. صدایش را صاف کرد. همه آنچه دربارهی مغولستان میتوانست بگوید این بود: مغولستان، کاملا همین جا، علفزار، گلههای اسب و پهلوانی. انزوا، چیز مهمی نیست؛ اما وحشیگری چنگیزخان شاید. در غیر آن مغولستان یک جغرافیای فراموششده است.
اما اکنون مغولستان بار دیگر به سرزمینی بسیار شیک و پرجاذبهای برای گردشگری مطرح شده است؛ میزان صنعت گردشگری این کشور در دههی گذشته سهبرابر شده و تبدیل شده به سرزمینی قابل احترام و پر از شگفتیها که بدون شک بخشی از این شهرت برمیگردد به تلاشهای ادبی جک ودرفورد در زمینهی احیای دوباره شهرت و اهمیت چنگیزخان و جانشینانش. مانند کشور کوچکی چون انگلستان که امپراتوری آن شش قرن درخشید، مغولستان نیز روزگاری در بهترین بخشهایی از جهان، از ویتنام و برما و چین گرفته تا هنگری و مجارستان و ترکیه تسلط داشت.
جک ودرفورد، مردمشناسی که کنجکاوی بیپایانش در حد وسواس برای تحقیق، او را واداشت تا کتابی بنویسد ماندگار. میخواهد باور کنیم که امپراتوری چنگیزخان از درخشانترین نوع امپراتوریهای جهان بوده است.
در پرفروشترین کتاب خود «چنگیزخان و بنیانگذاری جهان مدرن» ودرفورد بهطور متقاعدکنندهای استدلال کرده که چنگیزخان و سوارانش طی ۲۵ سال، در غرب از طریق کوههای آلتایی و در جنوب از مسیر صحرای گوبی «گستردهترین جنگ تاریخ» را بیهیچ درنگی و بهگونهی برقآسا آغاز کردند؛ برای مردمان ساتراپیهای سراسر اوراسیا، تمدن، عدالت، شایسهسالاری و … را به ارمغان آوردند. پس از نشر این کتاب، آنهایی که فکر میکردند چنگیزخان هیولایی وحشی و بیرحم است، حالا بهگونهی دیگری دربارهی او فکر میکنند. نوشتههای ودرفورد در یک مقیاس بزرگتری چگونگی بازنگری نسبت به تاریخ را به ما ارائه میکند. این اثر که با دقت و وسواس علمی آماده شده (همراه با یادداشتهای پایانی کافی)، نیاز برای یک اصلاح فکری را مطرح کرده است.
و حالا با نوشتن کتاب «چنگیزخان و پرسش از خدا» نظریهی خود را بیشتر انکشاف داده، با شور و علاقهمندی استدلال میکند که خان درحالیکه خود باور به خدا نداشت، برای میلیونها انسانی که در قلمرو حاکمیتاش بهسر میبردند، آزادی کامل مذهبی را تضمین میکرد. در قلمرو تحت حاکمیت او میلیونها تن از پیرو ادیان مختلف چون مسلمانها، بوداییها، تائویستها، کنفوسیوسیها، زردشتیها، مانویها، هندوها، یهودیها، مسیحیان و انیمیستها بهشکل مسالمتآمیز زندگی میکردند. او میخواست همه در یک جامعهی همبسته و تحت حاکمیت یک دولت زندگی کنند؛ هیچ دیواری نباید ساخته شود، هیچ فردی مهاجر پنداشته نشود و هیچ کسی بهلحاظ فرهنگی مورد تفتیش قرار نگیرد.
تا زمانی که از موجودیت کتابی پرفروش در مستعمرات امریکایی سده هژدهم بهنام «چنگیزخان بزرگ» تألیف نویسنده فرانسوی دلاکوریس، آگاه نشده بودیم، این ادعا یک مبالغه تلقی میشد؛ کتابی که در دسترس فرانکلین و توماس جفرسن نیز قرار گرفت. علاوه بر این، شباهتهای عجیبی بین یاساهای چنگیزی و متن قانون اساسی امریکا وجود دارد. در میان سایر بخشهای این قانون، مهمترین بخش آن به آزادی مذهبی اختصاص دارد و آن منع قاطع آزار و اذیت انسانها بهدلیل اعتقادات دینی و مذهبیشان است. جفرسن پس از خواندن این متن در پیشگفتار اصلاحیهی قانون اساسی امریکا در رابط به آزادی مذهبی نوشت «هیچ کس نباید بهخاطر دین، نظریه و عقیدهی خود مورد اذیت قرار گیرد.»
ظاهرا این پیوند میان چنگیزخان و جفرسن بسیار ضعیف و بیپایه بهنظر میرسد: اما ودرفورد نظریهاش را بهخوبی مستدل میکند؛ به این ترتیب این نظریه را تقویت میکند که ریشهی واقعی بسیاری از دستآوردهای غرب در شرق است و کشورهایی مانند مغولستان برخلاف تصور آن دیپلومات بریتانیایی، نه در حاشیه جهان که مرکزیتر از آن است که ما تصور میکنیم. به بیانی دیگر همه مغول هستیم، همه یکی هستیم.