نویسنده: بنجامین د. هاپکینز
مترجم: محمد محمدی
اشاره: آنچه میخوانید، ترجمهی بخشی از فصل چهارم (صفحات ۹۰-۹۸) کتاب «شکلدهی افغانستان مدرن» نوشتهی بنجامین د. هاپکینز است. هاپکینز در این فصل که تحت عنوان «هستیشناسی اجتماع سیاسی افغان» نوشته شده است، به تعارض قبیله، دین و سلطنت بهعنوان بنیانهای مشروعیت در افغانستان و ناکامی شاهان افغانستانی در آشتی دادن آنها میپردازد.
متن حاضر به ماهیت دولت و مخصوصا اقتصاد افغانستان که به روایت نویسنده «اقتصادِ چور» است، میپردازد. هاپکیز معتقد است که احمد شاه درانی اقتصاد چور را که بر تاراج شهرهای ثروتمند همجوار بنا شده بود، از نادرشاه وام گرفت و تلاش کرد تا با بهکاربستنِ مفاهیم ترکی ـ صفوی که نادرشاه افشار احیاگر آنها بود، به شکلدهی دولتی در قلمروی که امروز افغانستان شناخته میشود، بپردازد. اما چون نتوانست این مفاهیم را موافقِ بستر افغانستان بسازد، این پروژه متزلزل ماند و سرانجام با ظهور قدرتهایی چون سیکها، ماهاراتها و در نهایت کمپنی هند شرقی، بخشی بزرگی از منابع چور از دست رفت. شاهان افغانستان به این دلیل که راه دیگری برای تمویل دولتشان نداشتند، مجبور شدند تا چور را در درون قلمروشان از طریق مالیات بر زمین و کاروانها اعمال کنند. اما در این امر هم ناکام شدند. مترجم معتقد است که این کتاب در کنار کتاب «افغانستان، تاریخ فرهنگی-سیاسیِ» توماس بارفیلد و «افغانستان؛ از ۱۲۶۰ بدینسو»ی جاناتان لی از مهمترین کتب تاریخ افغانستان است که به قلم یک افغانستانپژوه انگلیسیزبان نوشته شده است، و هدف از ترجمه این قسمت نیز دعوت به جدی گرفتن این کتاب است.
نویسنده در مقدمهی کتاب میگوید که کلمه «افغان» را بهعنوان هویت ساکنان افغانستان مناسب نمییابد و آن را «از باب سهولت» (ص ۶) بهکار میبرد. بنابرین، هرچند ارجاعات به «افغان» در بستری که در کتاب بهکار رفته است، شاهان پشتون را در ذهن خواننده مجسم میکند، اما مراد تمام ساکنین افغانستان است. تمام تأکیدها چه بهصورت قوس ناخنک یا ایتالیک از خود نویسنده میباشد. شرح یا اضافت مترجم داخل کروشه اضافه شده است.
***
رهبران افغان در تلاششان برای ایجاد دولت، از ترغیب و تهدید کار گرفتند تا از این طریق برای دولتشان مقبولیت خلق کنند. در این جریان، روشهای ترغیب و تهدید اشکال تیوریک خاصی به خود گرفته و مبنای اقدامات بعدی قرار گرفتند. [از این منظر تیوریک] وجود یا نبود سه عنصر ـ نظریه سیاسی، مشروعیتبخشی نمادین و فتوا دهندگان دینی ـ تداوم و موفقیت دولت درانی را تعیین میکرد. ضعف نظریه سیاسیِ افغانی ایجاب میکرد تا مناسک سمبولیک بهصورت متدوام برای مشروعیتبخشی بهکار گرفته شود اما این مناسک بهدلیل نبود یک کادر دینی ضعیف شد؛ کادری که میتوانست مداوم به توجیه اهمیت این تشریفات بپردازد تا نظریه سیاسی کمتر دچار زوال شود. با اینحال، نظریهها، مناسک و مردمانی که حاکمان افغان برای توجیه حکمرانی خویش آنها را بهکار گرفتند، بدون بنیان تاریخی نبودند. بلکه حاکمان افغان بر نظریات و هنجارهایی که آشنایی کامل با آنها داشتند ـ مانند آن دسته از هنجارهای صفوی که به وسیله نادرشاه افشار به آنها رسیده بود ـ تکیه میکردند. در هر صورت، این اتکا چون میراثی فارسی [اشاره به میراث کشور فارس که بعدها ایران نام گرفت] بود، بر دشواریهای افغانستان افزود، مخصوصا که بنا بود این میراث بر جامعه سیاسی پشتون بهکار بسته شود.
موقعیت افغانستان بهعنوان معبری میان آسیای جنوبی، مرکزی و غربی بدین معنی بود که امپراتوریهای رقیب از سیطره سیاسی قابل ملاحظهای بر این سرزمین برخوردار نبودند اما در عوض، نفوذ و حضور فرهنگی عمیقی داشتند. افغانها تابع و نیز وارث سنتهای سیاسیِ صفویه، مغولان هند و تیموریان آسیای میانه بودند، میراثی که با به میانآمدن استقلالِ [افغانستان از این قدرتها] بر پیچیدگی مساله افزود. هنگام برپایی امپراتوری درانی در سال ۱۷۴۷، این سه امپراتوری سقوط کرده بودند و بهجای اقتدار سیاسی ملموس، از خود یک فرهنگ سیاسی به جا گذاشته بودند. به همین دلیل، میراث صفوی تاثیری فوری بر منش جانشین آنها؛ سلطنت افغانی گذاشت. در عین حال، آنچه تأثیری نامحسوس بر فرهنگ سیاسی افغان داشت؛ فرهنگ سیاسی تیموریان است که در قرن هجدهم بهدست نادرشاه جانی تازه یافته بود. پیروزی نادرشاه در افغانستان و سربازگیری وی از قبایل متمرد سابقِ افغانی، مخصوصا از قبایل ابدالی برای ارتش خویش، بر آیندهی افغانستان تاثیری بهسزا گذاشت.
[نیاز است تا شرح مختصری درباره مغولان و صفویان داده شود.] مغولان و صفویان هر دو در اصل قبایل پیروزی بودند که به اقتدار سیاسی چشمگیری دست یافته بودند. اما الزامات و مقتضیات قدرت هر دو را مجبور کرد تا بسیاری از سنتهای قبایلی خویش را کنار بگذارند و هنجارهای دولتمحور را پذیرفته یا ابداع کنند. همانند دولت درانی که بعدها پا به صحنه گذاشت، این سلسلههای تازه تاسیس باید پایگاههای قدرت را جدا از بنیانهای قبیلهایشان ایجاد میکردند تا بتوانند نفوذ قبایل [بر شاهان] را به چالش بکشند. تدابیر غیرقبیلهای قدرت که این دو سلسله به این منظور به آنها چنگ زدند، از لحاظ تاریخی و فرهنگی جا افتاده بودند. [مثلا] فارسها از گفتمان طولانی و رشدیافتهیِ شاهنشاهی برخوردار بودند که پیش از فتوحات اسلامی وجود داشته است. افغانها که در واقع بخشی از این جهان بزرگ فرهنگ فارسیاند، قادر بودند تا با هنجارها و نهادهای حکومتی که توسط این امپراتوران بسط یافتند، ارتباط برقرار کنند. بنابرین، وقتی نوبت افغانها رسید تا به حکمرانی خودشان مشروعیت بخشند، به هنجارهایی روی آوردند که پیش از این بهعنوان خراجگزار این امپراتوریها، بدان گردن نهاده بودند.به هر حال، مدل حکومتی که افغانها در پیش گرفتند، با نسخهی شدیدا متمرکز دولتی که صفویه و مغولان در اوج قدرت داشتند، متفاوت بود. [مدل افغانستان] مدل حکومت چور است که بر اساس ارزشهای سیاسیِ پیشینِ جوامع کوچی آسیای میانه و پیرامون آن تشکیل شده است. [در این مدل] اقتدار رهبر را توانایی او در جمعآوری و توزیع ثروتی که غنایم جنگیِ قلمروهای مجاور است، تعیین میکند. این مدل از اساس انگلوار بوده و بر استفاده از جوامع ثروتمندِ ساکن که در مجاورت قرار دارد، مبتنی است. تاختوتازهایی که به مقصد چور و تاراج صورت میگرفت نهتنها که به انباشت ثروت برای بازخرید وفاداری قبایل استفاده میشد، بلکه مجرای مهمی را باز میکرد تا خشونت و همچشمیها پیش از آنکه در داخل اتفاق بیافتند، به بیرون صادر شوند. سلسلههای صفویان و مغولان در آغاز و قبل از آنکه به الگوهای مناسب و بومی دولتسازی چنگ بزنند، هر دو از این مدل سود میجستند. اما زوال این امپراتوریها در آغاز قرن هجدهم زمینه آن را مساعد کرد تا پارادایم اقتصادِ چور دوباره زنده شود. نادرشاه به محض اینکه متوجه زوال صفویان شد، این مدل را در پیش گرفت و همین مدل بود که بلافاصله به وارث و نایب وی در افغانستان، احمدشاه درانی، منتقل شد.
سنتهای سیاسیای که افغانها خویشتن را وارث آنها یافتند، به همان میزان که از تواناییهای صفویان تشکیل شده بود؛ آیینهی ضعفهای آنها نیز بود. صفویان شاهنشاهی را از قید روحانیت رهانیدند و با ایجاد دو شاخهی مجزای اقتدار سیاسی و اقتدار دینی، زوال خلافت در قرن سیزدهم را رقم زده و به ایدههای پیشینِ شاهنشاهی ساسانی برگشتند. اقتدار سیاسی در دست شاه و صلاحیت دینی در اختیار امام قرار گرفت. اصلیترین مسوولیت شاه گسترانیدن سایهی خدا (ظل الله) بر قلمرو دنیویاش بود. بنابراین از آنجایی که شاهان صفوی مشروعیت خویش را از مراجع دینی نمیگرفتند، مرهون آنان نیز نبودند.
با غایب شدن امام دوازدهم، علمای شیعه مدعی شدند که تا برگشت (ظهور) وی، معاونت امامت را آنها عهدهدار هستند. تقسیم اینچنینی قدرت میتوانست بیثباتی بالقوه را در پی داشته و به ستیز بر سر قدرت میان علما و شاه بیانجامد، چنانکه بعدها در دوره قاجار چنین اتفاقی افتاد. صفویان اما با تمسک جستن به اولادهی امام هفتم بودن، از این مخمصه جان به در بردند. علاوه بر اینکه شاهان صفوی همانند علما از مرجعیت دینی مستقلی برخوردار بودند، هنجارهای رهبریِ نسبمحوری در میان آنان دیده میشد که در میان فرقههای صوفیه و قبایل ترکتبار متداول بود؛ کسانی که در تاسیس دولت، نقش مرکزی ایفا کردند. شاهان صفوی با بهکارگیری نوعی زبان سیاسی مشابه با قبایل و علما و با خلق بنیان بلاغی مستقل و مستحکم برای مشروعیت، در ادعای اقتدار سیاسی بر هر دو گروه مذکور پیشی گرفتند.
نادرشاه
سقوط امپراتوری صفویه در ۱۷۲۲م. بدین معنا بود که پارادایم سیاسیِ صفوی بخش بزرگی از قدرت و وجههی خویش را از دست داده است. با اینحال، [این پارادیم] هنوز کاملا فراموش نشده بود. اخلاف صفویان ادعای جانشینی و احیای قدرت و اقتدار صفوی را سر دادند. حضور مدعیان تاج و تخت صفوی در سرتاسر قرن هجدهم به این معنی بود که این خاندان هنوز بر تخیل سیاسیِ فارسی سیطره داشت. با اینکه در ابتدا نادرشاه احیاکنندهی صفویه پنداشته میشد، اما تمایل او به جلوس در ۱۷۳۶م. وی را واداشت تا از چنین داعیهای به نفع مشروعیت خودش بگذرد. نادر مراسم تاجگذاری سنتی صفوی را ترک گفته و در عوض، شورای قبایل را در جلگهی مغان دایر کرد تا بهعنوان شاه برگزیده شود. اتکای وی بر برگزیده شدن از سوی قبایل، طرد مراجع دینی و برگزاری تاجگذاری به دور از اصفهان که پایتخت پیشین صفوی بود؛ همه مهر تایید بر این است که وی عزم گسست از گذشتهی صفوی داشت. نادر به عوض احیای ارتباط نَسَبی و شجرهنامهای صفویه با امامان [شیعه]، به اصول مشروعیت تیموریان بازگشت و مدعیِ تبار چنگیزی و نسب بردن از چنگیزخان شد. او با تلاش برای به رسمیتشناسی تشیع بهعنوان پنجمین مکتب فقهی اسلام بهعنوان مذهب جعفری از سوی عثمانیها، نهادهای پیشین دولت صفویه [بهعنوان رقیب عثمانیها] را بیشتر در هم کوبید.
مشروعیت نادر نهتنها که از شخصیت وی همچون سایهی خدا (ظل الله) در زمین ناشی میشد، بلکه از رضایت اجباری و ضمنی سران قبایل نیز حاصل میشد، چیزی که گونهای جدید از مشروعیت سیاسی را رقم زد. به عبارتی دیگر، این امر استقرار مجدد یک قبیلهی کهن بر بقایای نظم صفویه را نشان میدهد. نادر با ترک اَشکال سمبولیک مشروعیتبخشیِ سیاسی، خویشتن را از مسوولیت دینی رهانید. در عوض، نادر اعلام کرد که حکمرانی وی مشروعیتاش را از عدالت که معیاری شیعی است، نمیگیرد؛ بلکه شکلی دیگر از مشروعیت که مختص ترکان ـ مغولان بود را در پیش گرفت: تقسیم حاصل چور. باری، نادر یکبار دیگر اصول رهبری تیموریان را برای مشروعیتبخشی حکمرانی خویش احیا کرد، در حالیکه از درانداختن داعیهی میراثداری آنها هوشمندانه احتراز کرد. احیای پارادایم چور به وسیلهی نادر، لشکریانش را به دهلی رساند و تخت طاووس را دوباره به ایران بازگرداند.
با این همه، طرد هنجارهای صفوی از سوی نادر به معنی نفی مطلق نبود. بسیاری از اقدامات او برای جهان خارج به معنی نفی میراث صفوی بود، در حالیکه این اقدامات در داخل به چشم حراست از جوهر این میراث در جهان دگرگون شده دیده میشد. واقع این است که پارادایم نادری در اشکال گوناگون، آمیزهای از میراث تیموریان و صفویان بود که دورنمای سیاسی فارس را در طول تاریخ شکل داد. از آنجایی که میراث صفویه نیرومندتر از آن بود که یکباره از میان برداشته شود، نادر در آغاز به اصلاح آن و در نهایت به برانداختن آن از طریق بازگشت به پاردایم چورِ تیموریان آسیای میانه، پرداخت.
سنتشکنی نادر را نباید به مثابهی یک انقلاب دید، بلکه رویکرد او باید به چشم تفسیر مجدد هنجارهای جا افتادهی اقتدار سیاسی برای متناسب ساختن این هنجارها با مقتضیات و الزامات دوره خودش دیده شود. صفویان زبانی از مشروعیت را اختیار کرده بودند که گذشتهای طولانی در جلگههای آسیای میانه داشت؛ زبانی در واقع چنگیزی که به هنجارهای سیاسیِ فتوحات و چور کوچیگرایانه که توسط قبایل ترک آسیای میانه و پیرامون صورت میگرفت، همبستگی سیاسی میبخشید. صفویان با برخورداری از حمایت قزلباشان توانستند تا این هنجارها را با قوت تمام به بستر فارس بکشانند. حکام افغانی دست به ترکیب زبانهای هنجاری مختلف را که جهان اجتماعی ـ سیاسی آنها را تشکیل میداد، زدند و این زبانهای هنجاری را بهکار بستند؛ دقیقا همانگونه که پیشینیان در فارس چنین کرده بودند.
ضعف نسبی نادر در مقایسه با سلاطین بزرگ صفویه مانند شاه عباس، نشاندهنده نبود یک منبع اقتدار مستقل بود، منبعی که با آموزههای دینی از دولت حمایت کند تا به وسیلهی آن، دولت اقتدار خویش را بر رعیتش اعمال کند، در قرن نوزدهم، نهادهای باقیماندهی دولت صفویه رو به زوال رفته و روحانیون شیعه نیز چند دسته و ضعیف شده بودند. در نبود دولت، نادر قدرتش را بر قبایل هستهای همپیمانش که در واقع بنیان حکمرانی او نیز بودند، متمرکز کرد. نادر جایگاهش را بهعنوان «سلطان بازتوزیعگرِ» [ماحصل چور] حفظ کرد و توانست تا رهبران قبیلهای را با موفقیت نسبی با حاکمان وفادار جایگزین کند.
نادر با ناکار ساختن [میراث] صفویه، قبیلهای کردنِ دولت این سلسله و همچنین امتناع از پذیرش نظریه سیاسی و مناسک مشروعیتبخش آن، سنتی مخدوش و متناقض را برای افغانها از خود به جا گذاشت. ناکامی وی در تاسیس سلسله افشاریه در فارس همانند ناتوانی قدیمی تیمور در آسیای میانه، بر بیثباتی همیشگی و شکنندگی سیاسیِ فارس افزود. قتل نادر فارسیها و افغانها را واداشت تا با میراثی تحریفشده از صفویه مواجه شوند؛ آنچه نادر نه به حذف و نه به اصلاح آن قادر شد.
موفقیت دوره نادر در واقع بر یک همپوشانی بنا شده بود: فرصتی کوتاه برای نظم سیاسی مبتنی بر اقتصاد چور و انگلوار که بر بنیانهای یک دولت قبیلهای پیریزی شده بود. ناکامی وی در آوردن ثبات و یا تضمین بقای دودمانش نشاندهندهی ظرفیت محدود اقتصاد چور است که بر نابودسازی همسایگانش بهصورت انگلی استوار است. پیروزی اولیه نادر و سپس شکست پسین وی، و سایر اقتصادهای چور، از اساس بر ضعف دولتهای ثروتمند مجاور استوار بود. همین ضعفهای [دولتهای همسایه] سبب شد تا روزنهای از فرصت برای قبایل کوچی یورشگر باز شود تا به سرعت وارد جوامع ثروتمندی شوند که حول کشاورزیِ اسکانیافته شکل گرفته بودند. میزان موفقیت این تاختوتازها با ضعف دولتها رابطه مستقیم داشت.
با اینحال، فارغ از این که غنایمِ چور تا چه حد موثرانه تقسیم میشد، فرصت تامین ثروت از راه تارج در آینده کمتر و کمتر میشد. دستکم بخشی از موفقیت نادر بهدلیل همزمانی قدرتگیری او با زوال مغولان در شمال هند بود و به همتباران او اجازه داد تا در نیمه اول قرن هجدهم بر ثروتهای بیکران شمال هند دسترسی بلامانع یابند. وی دهلی را با چور اموالی با ارزش سی میلیون پوند که بعدها تا پایان قرن هجدهم تجارت میان فارس و دهلی را تضمین کرد، ترک گفت. اما غروبی زود هنگام در انتظار ستارهی فرصت نادربود.
احمدشاه
احمدشاه ابدالی که موسس امپراتوری درانی بود قدرت خویش را دقیقا بر همان سیاست چوری بنیان نهاد که در دوره خدمتش به نادرشاه از آن مستفید شده بود. قدرتهای خارجی در اثر تاختوتازهای نادرشاه ضعیف شده بودند و وضعیت برای افغانها آماده بود. افغانها ابتدا به همان موفقیت نادر دست یافتند: شکستِ لشکر ماهارتها در پانیپت در سال ۱۷۶۱م. و به دنبال آن غارت دهلی. الفنستون مینویسد: «احمدشاه تا حدی زیادی بر نتایج جنگهای بیرونیاش تکیه میکرد تا قدرت خویش را در داخل تحکیم کند. در صورت پیروزی در این نبردها، شهرتش افزونی مییافت، فتوحاتش امکان نگهداشت یک ارتش را مهیا میکرد و وی قادر میشد تا رؤسای [قبایل] را با لطف و پاداش در کنار خود نگه دارد؛ [در واقع] او شوقِ چور را در بسیاری از قبایل بر میانگیختاند تا به وی بپیوندند، کسانی که [در غیر آن صورت] احمدشاه به آسانی قادر به مطیعسازیشان نبود…»
با این حال، احمدشاه در نهایت بایستی با عواقبِ پیروزیهای پیشین نادر مواجه میشد. شمال هند همانند سالهای قبل دیگر دریای ثروت نبود. این بدین معنا بود که افغانها مجبور بودند بارها برای تاراج به آنجا بروند، کاری که با ظهور جانشینهای نیرومند مغولان، مانند ماهارتها و سیکها، بهصورت روزافزون سختتر میشد. در فرجام، غلبه احمدشاه بر ماهارتها سبب شد تا سرزمینهای هموار شمال هند به دست قدرتهای بزرگی بیافتد. تاسیس پادشاهی پنجاب توسط رنجیت سنگهـ و قدرتگیری کمپنی هند شرقی در آغاز قرن نوزدهم سبب شد تا بساط چور و چپاول جمع شود.
احمدشاه درانی نه تنها که از پارادایم نادریِ چور سود جست، بلکه از ایدههای سلطنت و اقتدار سیاسی صفوی نیز استفاده کرد. احمدشاه که در آستانهی مشروعیتبخشی سمبولیک امپراتوریِ نو بنیان خویش بود؛ با برگزیدن عنوان فارسی پادشاه بهجای همتای عربی آن امیر و پشتونی آن خان، هم به معنی تحتالفظی و هم به معنای نمادی، به ادبیات [سیاسی] بازگشت که برای خودش و مردمش از مدتهای مدید بهعنوان فرهنگ باستانی فارسی آشنا بود. تغییراتی که نادرشاه بر این ادبیات تحمیل کرد هم زمان واقع شد با افول تشیع بهعنوان یک نیروی سیاسی. نتیجه این بود که افغانهای سنّی این زبان را آسانتر بپذیرند. درانیها به سبب سابقه قبیلهای و خدمت به نادر، دستکم مستعد آن بودند تا همانند دولتهای نادری و صفویه به مشروعیتبخشی قدرت بپردازند. چنانکه الفنستون نیز نگاشته است: «بهنظر میرسد که وی هنگام پیریزی حکومتش، مدل فارس را الگو قرار داده باشد. ساختار دربار، مقامات بلندرتبه دولت، آرایش نظامیان و داعیههای تاج و تخت همه دقیقا از روی دربار نادر تقلید شده بودند. اما تفاوت در وضعیت این دو شاه را میتوان در مجبوریت احمد شاه برای تعدیل برنامههای نادر دید؛ هم در ادارهی داخلی حکومتش و هم در ترتیب تدابیری که برای تقویت قدرتش در داخل و خارج از قلمرو باید اتخاذ میکرد.»
این زبان مشروعیتبخش ناتوان از آن بود تا نزاعهای برخاسته از میراث نادری را فرو بنشاند و در نهایت احمدشاه را مجبور کرد تا به «اصلاح برنامه نادر» بپردازد. همچنین، این زبان مشروعیت با ضعفهای شاهان افغانی جور در نمیآمد. در حالیکه در فارس چهرههای کاریزماتیک مانند نادر و شاه اسماعیل میتوانستند تا خود را بر بلندترین پلهی اقتدار که بر ساختارهای پیشین سازمانی و حافظه جمعیِ قدرت سلسلهمراتبی بنا شده بود، تحمیل کنند، قدرتطلبان افغان چنین فرصتی را نداشتند. در بهترین حالت یک شاه افغانی میتوانست فرد درجهاول بین دیگر روسای قبایل افغانی باشد، یک حاکم بلندمرتبه باشد تا یک پادشاه بلامنازع.
احمدشاه با دور انداختن داعیه خرقهی صفوی در قلمروی که هیچگاه مرکز قدرت صفوی نبوده است، حکمرانی خویش را در واقع در یک باتلاق سیاسی بنیان گذاشت. افغانها برای مدتی طولانی رعایایی در حاشیه امپراتوری بودند که در نیروهای اخلاقی و اجباری مرکز سهمی نداشتند؛ بنابرین، ساختارهای سیاسی و اجتماعی آنها محل نزاع واقع شد. دعوی احمد شاه بر میراث صفوی که به واسطهی حکومت نادر به او رسیده بود، یک مسالهی شدیدا پیچیده بود. دستکاری تشریفات صفوی به وسیلهی نادر برای متناسب ساختن این تشریفات با شرایط حکمرانی او در فارس صورت گرفت. مراسم تاجگذاری شورایی او قبایل قدرتمند ترکتبار آسیای میانه را به وسیلهی انتقال اقتدار مشروع به زبانی که مناسبِ قبایل طایفهمحور جلگههای آسیای میانه بود، خشنود ساخت.
اما قبایلی که احمدشاه و جانشینان او بر آنها حکم میراندند، نه شیعه بودند و نه ترکتبار؛ آنچه باعث میشد تا زبان مشروعیت پیشینیان آنها با شرایط جاری آنها یکی نباشد. همانطور که حافظهی جمعی افغانها از نسخهی صفوی حاکم بر سرزمین و نهادهای سیاسیشان تهی میشد، شخصیت جمعی فارسیِ آنها نیز که ساخته و پرداختهی صفویها بود، در اثر آگاهی فزاینده قبایلی فرسوده شد. آنان پشتون بودند و نیاز بود تا اقتدار سیاسیِ قلمروشان، حس فزایندهی هویت مجزایشان را بازتاب دهد. احمدشاه درانی یک رهبر کاریزماتیک بود و توانست تا با مدیریت ماهرانهی رقابتهای فرقهای و شریک ساختن وفادارانش در توزیع غنایمی که از رهگذر تهاجمهای همیشگی به هندوستان به دست میآمد، حکمرانی کند. در هر صورت، جانشینان احمدشاه نه از فراست سیاسی و نه از توفیقهای مالی او برخوردار بودند. تیمور شاه بخش بزرگی از امپراتوری پدرش را بنابر فرسایش توان رزمی و مدیریت ناکام از دست داد.
[واقع این بود که] قدرت شاه به توزیع درآمدها، و نه تمرکز [قدرت]، بستگی داشت. به عبارت دیگر، با از دست رفتن هند شمالی که منبع پایداری برای چور و تاراج بود، جایگاه شاه در سراشیبی قرار گرفت. این حالت با ضعف دولت افغانی بدتر شد. احمدشاه با وام گرفتنِ مفاهیم اقتدار سیاسی از صفویان و تحمیل آن بر جامعهای که فاقد ساختارهای سازمانیِ پشتیبان بود، سبب خلق یک نظم سیاسی با ماهیتی ناپایدار شد. جانشینان وی از طریق افزایش تدریجیِ این اختراع سنت، مشروعیت حکمرانی خویش را تامین میکردند ولی از آنجایی که همیشه در تلاش بودند تا تفوق مشروط خویش را به وسیله چور تامین کنند، ادبیات مشروعیت آنها نیز دایم دچار تغییر بود.داخلیسازی چور
ناتوانی افغانها در راهاندازی حملات بزرگ برای چور جلگههای ثروتمند شمال هند از یک سو، و زوال فارسها از سوی دیگر، باعث تحلیل رفتن اقتدار شاهان افغان شد که دیگر نمیتوانستند غنایم چور شده را برای تضمین وفاداری تامین کنند. نبود چور بیرونی، به این معنی بود که مدعیان تاج و تخت افغان باید به منابع بومی روی آورند و تاکتیکهای چور بیرونی را در داخل پیاده کنند. این مدعیان قدرت دو منبع درآمد اصلی داشتند: یک؛ مالیات زمین و دو؛ مالیات بر کاروانها. با اقدام به جمعآوری مالیات زمین، ثابت شد که این گزینه بهدلیل [ماهیت] سیستم اجاره زمین که شاهان نخستین درانی از مغولان و صفویان اقتباس کردند، منتفی است. جدای از زمینهای شاهی که برای خزانه دولتی عواید داشت، بسیاری از زمینها بهدلیل واگذاری بهعنوان تیول ـ زمینهای معاف از مالیات که در قبال خدمات نظامی برای دربار داده میشدند ـ قبلا از کف رفته بود. این تیولها که هیچ درآمدی برای دولت افغانی نداشتند، به سرداران درانی توزیع میشدند.
این تیولها مشروط به تایید شاه بود، اما وقتی شاه جدید به قدرت میرسید، با دولتی با پایههای ضعیف مواجه بود و بنابرین نمیتوانست تا سرداران را از طریق لغو تملک این تیولها به حاشیه براند. بهدلیل ضعف فزاینده شاهان افغانی [از یک سو] و واگذاری زمینهای بیشتر در جریان تایید دوباره تملک [از سوی دیگر]، قدرت شاه برای بازگرداندن این زمینها به ساختار درآمد و عواید دولت کم شده و این امر بیشتر و بیشتر دور از تصور بهنظر میرسید. سرداران مالک تیول که دستشان از خزاین دولت دور بود، تزلزل اقتدار متمرکز شاه را رصد میکردند و به دنبال فرصتی بودند تا از پرداخت مالیات از تیولهای خود درست زمانی که مطمئن بودند که شاه توانایی اعمال قدرت یا برکناری آنها را ندارد، ابا ورزند.
لغو تیولها تنها بهدلیل ضرورت اقتصادی صورت نمیگرفت، بلکه مهمتر از آن نشاندهندهی تلاش حاکمان افغان برای تحکیم اقتدارشان جدا از رؤسای قبایل که از مزایای این تیول استفاده میکردند، بود. حاکمان میخواستند تا جمعآوری عواید و هم قوهی قهریه را از طریق مامورین مسلحشان در دستان خود جمع کنند. این امر سبب میشد تا نقش میانجی که مالکان تیول در دسترسی به منابع بازی میکردند، با چالش روبهرو شود. شاه شجاع و شاه محمود برای وصول عواید و سرکوب تهدیدهای بالقوهی سیاسی دست به لغو تیول زدند. پیش از آن دوست محمد خان با لغو تیول، سرداران زیادی را کنار گذاشته بود، درست همانگونه که تلاش او برای استخدام مستقلانه سربازان وفادار به دربار در بدل معاش به این سرداران ضربه زده بود. بعدها که شاه شجاع کوشید تا در سایهی حمایت بریتانیا مشروعیت از دسترفتهی خویش را اعاده کند، تملک بارکزاییها بر تیولهایشان را تصدیق کرد، اما کار از کار گذشته بود. توافق قبلی که زیربنای اقتدار سیاسی بود، بر مبنای تامین نیروی مسلح توسط روسای قبایل در بدل زمین استوار بود، اما این توافق دیری نپایید زیرا شاهان از ادعای حاکمیت و تفوق دولت مرکزی، دست بردار نبودند. بدین منظور، شاهان مجبور شدند تا بیشتر بر مالیات زمینهای سلطنتی تکیه کنند و مالیات را بر کشاورزان بیش از پیش تشدید کنند.
لغو تیولها و نیز اعاده زمینهای سلطنتیای که پیش از آن بهدلیل خدمات به خزانه، [از مالیات معاف بودند] به این معنی بود که بخش بزرگ بار چور این بار بر دوش افغانها افگنده میشد. [با این همه] این اقدامات برای دولت کافی نبود. [منبع درآمد اصلی دوم] تجارت بود که به یک منبع درآمد مهم تبدیل شده بود. حتی سلطنتهای کشاورزی ثروتمند با ثبات سیاسی مانند امارت بخارا نیز از مالیات تجارت بهره میبردند. میر عزتالله که در سال ۱۸۱۲م. از شهر بخارا دیدار میکرد، وصول گمرکها را دومین منبع مهم درآمد برای امیر بخارا برشمرده است. وقتی سیزده سال بعد ویلیام مورکرافت وارد شهر شد، یکی از وزرای بخارا برایش تعریف کرد که تنها یک قافله دوازده لگ روپیه از رهگذر تعرفه سود به ارمغان آورده است. برای حکام قندهار، کابل و هرات این تعرفه رقم درشتی بود و آنها نیز مالیات تجارت را بیش از ۲.۵ درصد نصاب شریعت افزایش دادند. اما وقتی این شیوه نیز نتوانست به وصول کافی مالیات بیانجامد، آنها دوباره به چور قافلهها و اخاذی از تاجران روی آوردند. بازرگانان همچون منبع با ارزش ثروت بهنظر میرسیدند که به سختی میتوانستند تا در برابر خواست حاکمان مقاومت کنند.
ناکامی در [حصول] عواید زمین، مالیات قافلهها را به منبع مهم مالیات تبدیل کرد. روی همین ملحوظ، مالیات بازرگانی بنیان اقتصاد سیاسی افغانها و اقتدار حاکمان را تشکیل میداد. افزایش در جمع آوری این مالیات سبب شد تا توانایی حاکمان در برابر سرداران قبایلی افزایش یابد. کاهش جمع آوری نیز نتیجه عکس را در پی داشت. اقتدار سلطنتی نیز بهصورت روزافزون در شهرها که مراکز انباشت این ثروت بودند، مستحکمتر میشد. شهرها از امتیاز داشتن بازار نیز برخوردار بودند؛ بنابراین نه تنها که تجارت می توانست سودآور باشد، بلکه فروش و تبادله آن نیز سود در پی داشت. شهرها با اینکه چور را در قالب مالیات قابل قبول ساخته بودند، اما در عین زمان یک چرخهی تخریب را نیز به وجود آوردند. به هر اندازه که حاکم در توزیع ثروت خوب عمل میکرد، به همان اندازه تاج و تختش در امان بود. این امر به نوبهی خود به وضع مالیات بیشتر انجامید که نهایتا بهصورت نظاممند سبب کاهش تجارت و در نتیجه مالیات کمتر شد. شاید میشد این چرخهی خودویرانگر را با تسلط بر تمام شهرهای افغانستان و از آن طریق، گرفتن راههای تجارتی بدیل از تجاران، کنترل کرد. اما ماهیت و ضعف حاکمان افغان جلو چنین تمرکزگرایی را میگرفت و اقتدار حاکمان کمتر زمانی فراتر از مراکزـ شهرهای عمده میرفت.
شهری شدنِ اقتدار سیاسی تاثیر عمیقی بر سلطنت در افغانستان گذاشت. ماهیت ناقبیلهای شهرها بستر مناسبی بود برای قدرت مرکزی تا پشتونوالی را به وسیلهی اصول خودش خلع سلاح کند. اما مقتضیات دولتِ متکی بر قبیله و مبتنی بر اقتصاد چور، نحوه شهریشدنِ قدرت را شکل داد. حاکمان افغان با متمرکز ساختن قدرتشان بر جاهایی که در آن چور تضمین شده بود، ارزشهای جوامع قبیلهای را بسیار بیشتر از آنچه باید، پیش بردند. در نهایت، اقتصاد اخلاقی افغانستان از ناحیه چور رنج میبرد و نشان داد که در داخلیسازی آن ناکام است. با وجود تلاشهای دوستمحمد خان در جهت خلق ادبیات تازه برای مشروعیتبخشی قدرت سیاسی، ناتوانی وی در بازتعریف پارامترهای سیاسی و اقتصاد اخلاقی همچنان در قلب بحران سلطنت و اقتدار سیاسی قرار داشت.
حاکمان افغانستان برای اینکه حیثیت و نفوذ از دسترفته را دوباره نزد قبایل روستایی احیا کنند، کوشیدند تا ملاکهای اقتدار را به دور از مفاهیم قبیلهای، با مفاهیم اسلامی و سلطنتی تعریف کنند. با اینحال شهرهای افغانستان هم به لحاظ اقتدار دینی و هم به لحاظ گفتمانی، توانایی مشروعیتبخشی دینی را نداشتند و سرداران بارکزایی نتوانستند تا انحصار سدوزاییها بر کاریزمای سلطنتی را به چالش بکشند. در نتیجه، یک گرداب شدید سیاست داخلی افغانها را به این دلیل در بر گرفت که مشروعیت سیاسی حالتی شکننده یافت و کنترل نیز بهصورت فزایندهای معلق شد. با بستهشدن پنجرهی چور، مدل اقتصاد چور حاکمان افغانی را که در تقلا بودند تا بنیانی بدیل برای ساختن اقتدار خویش بیافرینند، ناکام گذاشت.