ملک ستیز، پژوهشگر امور بینالملل
در ماه مارچ سال ۲۰۰۱ مجسمههای تاریخی بودا در افغانستان که از جمع آثار بینظیر بشریت بهحساب میآمد توسط طالبان نابود شدند. این مقاله خواسته است تا پیشزمینههای سیاسی و عوامل این فاجعه فرهنگی و سیاسی را بررسی کند.
در اپریل سال ۱۹۷۸ در نتیجهی کودتای نظامی و به حمایت شورویها دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان حاکم شد. بهزودی این دولت به یک ساختار تشریفاتی برای رهبران آن تبدیل شد که حتا روبوسیدن را از رهبران شوروی تقلید میکردند. یکباره شعارهای ملی-دموکراسی، سوسیالیسمِ، لیننیسم و مارکسیسم زمین و زمان افغانستان را سرخرنگ گردانید. قدرت چنان بامزه شد که حفیظالله امین معاون صدراعظم و وزیر خارجهی دولت جدید، نورمحمد ترکی رییسجمهور و استاد پیر خود را در ارگ خفه کرد و خود به ژاندارم تمامعیار کشور مبدل گردید. اما بهزودی شورویها دریافتند که امین غیر قابل پیشبینی و کنترل میباشد و ممکن است راه رسیدن به آبهای گرم را در همگرایی با پاکستان ببندد. از همینرو ارتش سرخ در ۲۴ دسامبر سال ۱۹۷۸بر افغانستان هجوم آوردند امین را تیرباران و ببرک کارمل را در ارگ مستقر کردند.
پس از هجوم شورویها بر افغانستان در ماه اپریل سال ۱۹۸۰ زیبگینف برژنسکی، مشاور امنیت ملی رییسجمهور جیمی کارتر که از سال ۱۹۷۷-۱۹۸۱ رهبری کاخ سفید را به عهده داشت، نشست اضطراری شورای امنیت را بهنام «فرصتش رسیده» (It is the time)در کاخ سفید دعوت کرد. رییسجمهور جیمی کارتر از برژنسکی پرسید زمان چه رسیده است؟ برژنسکی پاسخ داد زمان انتقام، انتقام ویتنام که باید هجوم شورویها در افغانستان آن را بپردازد. بهتازگی گروههای مجاهدین در غرب افغانستان به شورش آغاز کرده بودند. برژنسکی اندیشه حمایت از جهادیسم را بهعنوان یکی از اهداف تاکتیکی مطرح کرد. کارتر ۸۰ میلیون دالر به این دکترین سپرد و به آنها وظیفه داد تا بروند و دست به کار شوند.
برژنسکی بهزودی به عربستان سعودی سفر کرد تا با ترکیالفیصل، رییس ادارهی استخبارات سعودی و یکی از شخصیت کلیدی آن کشور دیدار کند. سعودیها از دکترین برژنسکی استقبال بینظیری کردند. سپس برژنسکی با آقای فیصل روانهی اسلامآباد شدند تا با جنرال ضیاالحق رییسجمهور حکومت نظامی پاکستان ملاقات کنند. این خبر خوش چشمان جنرال را روشن کرد و به نهادهای استخباراتی و نظامیاش وظیفه سپرد تا تمام امکانات و آمادگی برای حمایت از جهادیسم سیاسی فراهم شود. برژنسکی و فیصل سه روز در پاکستان ماندند. در این مدت همراه با رییس استخبارات نظامی پاکستان به مرزهای افغانستان و پاکستان رفتند و میدانهای آموزشی را از نزدیک بازدید کردند.
برژنسکی به واشنگتن برگشت و خبرهای خوش و درسهای آموزنده را برای رییسجمهور کارتر پیشکش کرد. بهزودی کارتر رقم حمایتی را به ۱۵۰ میلیون دالر با پشتیبانی کانگرس بالا برد. از این خبر خوش اسلامآباد آگهی حاصل کرد و بانک حمایتی برای افغانستان را بهنام «بانک هماهنگی حمایتهای بینالمللی برای جهاد افغانستان» راهاندازی کرد. کشورهای غربی، شیخنشینان عربی و سایر دولتهای حامی جهاد به این حساب بانکی پولهای بیحساب واریز کردند که راه را برای استفاده بهتر از جهاد افغانستان برای پاکستان فراهم میکرد. در این دوره پاکستان تلاش کرد تا از میان رهبران جهادی سربازگیری کند و آنان را به مزدوران خود مبدل سازد. رهبران جهادی بسیار خرسند بودند. از یکسو جهاد گسترش مییافت و از سوی دیگر جیبهای آنان کلانتر میشدند و جا برای دالرهای امریکایی را فراخ تر میساختند.
در سیاست خارجی امریکا، دکترین برژنسکی جا افتاده بود. وقتی در سال ۱۹۸۱رونالد ریگان بر کاخ سفید جلوس کرد، دکترین برژنسکی را گام به گام عملی کرد. ریگان حتا یک گام جلوتر گذاشت و رهبران جهادی را به قصر سفید در واشنگتن دعوت کرد و عالمی از حمایتهای سیاسی، اقتصادی و نظامی را وعده سپرد. زلمی خلیلزاد که در آنزمان مامور وزارت خارجهی امریکا بود، در هماهنگی با سازمان استخبارات بینالمللی امریکا (سیآیای) از رهبران جهادی میزبانی و برای آنها ترجمانی میکرد. رهبران جهاد با دل شاد و جیبهای گشاد از واشنگتن به جبهات جهاد برگشتند.
سال ۱۹۸۵ میخاییل گورباچوب به سمت دبیر اول حزب کمونیست شوروی رسید و دست به تغییرات گسترده در اتحاد شوروی زد. او به غرب آغوشش را باز کرد و اتحاد شوروی برای نخستین بار نشانههایی از لیبرالیزم را احساس میکرد. بهزودی مذاکرات مهمی میان گورباچف، ریگان، نخستوزیر بریتانیا مارگرت تیچر، نخستوزیر آلمان هلمت کول و رییسجمهور فرانسه فرانسوا میتران راهاندازی شد. گورباچف به امریکا و ریگان به مسکو سفر کردند و بسیار استقبال شدند. گورباچف در سال ۱۹۸۷در ریکایاویک پیمان کاهش سلاح هستهای و بیولوژیک را با ریگان بست و محبوب قلبهای غرب شد. گورباچف از ناز و نوازش، برای رهبران غربی به برادر گوربی تبدیل شده بود و همه دوستش داشتند. اما در داخل اتحاد شوروی همه از وی متنفر بودند، وضع بسیار خراب بود و هرجومرج همه جا را فرا گرفته بود. در فبروری سال ۱۹۸۹ گورباچف نیروهایش را از افغانستان فرخواند و پشت دولت تحت حمایتش را تحت رهبری دکتر نجیبالله خالی کرد. در آنسوی اقیانوس اطلس حمایت کشورهای غربی به مجاهدین به اوج رسیده بود. مجاهدین شهر به شهر و از وادی به وادی راه مییافتند. پس از دوونیم سال مقاومت مستقلانه، نجیبالله حاکمیت را به سازمان ملل سپرد و تلاش به خروج نافرجام کرد و در نتیجه در دفتر سازمان ملل پناه جُست. رهبران مجاهدین در اپریل سال ۱۹۹۲ از پاکستان به کابل آمدند و دولت مجاهدین شکل گرفت.
با آمدن مجاهدین به قدرت سیاسی جنگ داخلی آغاز شد. مجاهدین بزرگترین فرصت بازسازی و احیای امنیت و ثبات را از دست دادند. تنها کابل به ۱۵ زون نظامی تبدیل شد که تنظیمهای جهادی بر حاکمیت آنها میجنگیدند. آمدن مجاهدین جنگ خونین را از کوهها به جادههای شهرهای بزرگ افغانستان آورد و خون شهروندان فقیر افغانستان را بر آنها جاری ساخت. در مدت چهار سال حاکمیت مجاهدین در افغانستان زیرساختارها نابود شدند، ارتش، استخبارات و پولیس متلاشی شدند و سیستم خدماتی دولت فلج گردید. مرگ، خون و آتش از زمین و آسمان میبارید. افغانستان در پرتگاه نابودی فرو میرفت. در این مدت ۶۰ هزار انسان به کام مرگ رفت، ۲۰۰ هزار انسان زخم برداشت، ۱.۸ میلیون انسان مهاجر شد و دو میلیون انسان در داخل کشور بیجا شده بود. اقتصاد فلج و فقر به فلک کشیده بود.
در اوج نارضایتی شدید مردم از مجاهدین و دولت متفرق آنها، در اوایل سال ۱۹۹۳جنبشی در ولسوالی میوند ولایت قندهار تحت رهبری ملامحمد عمر شکل گرفت. این جنبش در نتیجهی یک جرگه در مسجدی شکل گرفت که وضعیت نابهسامان را به بررسی میگرفت. ملا محمد عمر در آنروز این جنبش را طالبان نامید و گفت که آنها طالبان دین هستند و برای پیروزی اسلام «واقعی» در برابر دولت نابهکار مجاهدین مبارزه میکنند. طالبان سه ماموریت در برابر خود قرار دادند:
- نخست، ایجاد دولت محکم اسلامی؛
- دوم، ایجاد حاکمیت مقتدر قومی با محوریت قندهار؛
- سوم، نابودی هر نوع دیگراندیشی مذهبی، فرهنگی و فکری.
نصیرالله بابر، وزیر داخله پاکستان در سالهای ۱۹۹۳-۱۹۹۶ بهزودی با طالبان رابطه ایجاد کرد. بابر که در آنزمان به فکر جایگزین حکومت مجاهدین بود، طالبان را بهترین وسیله میپنداشت. بابر بهزودی با بینظیر بوتو، نخستوزیر تفاهم کرد و حمایت زیادی برای طالبان جلب کرد. نصیرالله بابر یک سیاستمدار پشتونبار پشاوری بود. بابر در رهبری حکومتهای محلی پشتوانخواه کار کرده بود و سابقهی زیاد همکاری با سرویس استخبارات پاکستان ISI داشت. بابر با استفاده از قدرت وافری که در ساختارهای سیاسی و استخباراتی پاکستان داشت، حمایت فراوانی را تحویل طالبان کرد. از سوی دیگر نصیرالله بابر به واشنگتن سفر کرد تا برای طالبان لابی کند و حمایت دولت امریکا را نیز فراهم میکرد. بهزودی طالبان به یک قدرت واقعی تبدیل شدند و به فتوحات آغاز کردند. طالبان در ظرف نزدیک به دوونیم سال ۹۰درصد افغانستان را بهدست آوردند. مردم که از فقر و بیثباتی به فغان رسیده بود از طالبان استقبال کردند. طالبان با رسیدن به کابل و برای تطبیق سه ماموریت اصلی خود دست به سه کار عمده زدند.
نخست رییسجمهور نجیبالله را به دار آویختند. اینکار طالبان سبب خرسندی فراوان پاکستانیها و شخص نصیرالله بابر شد. دوم مجسمههای بودا را که مظهر فرهنگ، تاریخ و هویت فرهنگی افغانستان با پیشنهی غیراسلامی بود نابود کردند و سوم تمام آزادیهای بنیادی و حتا آزادیهای ابتدایی انسانی را منع قرار دادند.
نابودی بودا و اهداف سه فقرهای
نابودی بودا توسط طالبان سه هدف داشت:
نخست جهان به قدرت طالبان باید اعتقاد حاصل میکرد. طالبان با وجود فشارهای زیاد سازمان ملل، دولتهای چین، جاپان، هند، اتحادیهی اروپا و کشورهای جنوب شرق آسیا که اکثرا آیین بودیسم را ستایش و پرستش میکنند، مقاومت کردند و این آثار تاریخی را نابود کردند.
دوم، طالبان با نابودی بودا سنگ محکمی بر فرق خُردهفرهنگها، گروههای قومی و نگرشهای متفاوت کوبیدند. این کار طالبان پیام و پیامد بدی برای کثرتگرایی اجتماعی و فکری در افغانستان داشت.
سوم، نابودی بودا مطلقگرایی، دیکتاتوری و حکومت روحانیت را در افغانستان نهایی ساخته بود. این رژیم تاریک و فرهنگ مقتدر روزانه دست و پا قطع میکرد، ورزشگاهها به قتلگاهها تبدیل شده بودند و افغانستان به زندان سیاسی زنان و حتا کودکان تبدیل شده بود.
نابودی بودا برای اهداف سیاسی و ایدیالوژیک طالبان صورت گرفت و اما جهان و افغانستان یکی از بزرگترین آثار تاریخی و فرهنگی جامعهی بشری را از دست داده بود.
حالا میخواهم نتیجهگیری کنم و به این پرسش پاسخ دهم که کیها مسئول نابودی تندیسهای بودا در افغانستان بودند. پاسخ این پرسش در حد معینی روشن است که طالبان مسبب این جنایت هستند. اما به باور من، لازم است عمیقتر بیندیشیم و این پرسشها را از خود مطرح کنیم. پس از کودتای هفت ثور چرا رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان نتوانستند سیاستهای ملی و خارجی خود را با جهان سازگار سازند. آنها در عوض به جان هم افتادند تا در حدیکه پای نظامی شورویها را در خاک افغانستان باز کردند و تا توانستند همدیگر را کشتند و مردم را اذیت و شکنجه کردند. با آمدن مجاهدین، افغانستان میتوانست دگرگون شود. مدیریت سالم دولت و حکومت میتوانست ژیوپولیتیک افغانستان را به گذرگاه اقتصادی مبدل سازد. اما آنها بهجای همگرایی چنان به جان هم افتادند که مردم از آنها متنفر و از طالبان استقبال کرد. به باور من همهی سیستم سیاسی افغانستان و حامیان منطقهای و جهانی آنها هم از راست، چپ، ملیگرا، دموکرات و تنکنوکرات در نابودی مجسمههای بودا مقصر هستند. اینان بودند که به مادر طالبان تبدیل شدند و هیولای طالبانیسم را بر افغانستان مستولی ساختند. این درست است که طالبان تندیسهای صلصال و شهمامه را که بزرگترین بازماندهی یک تمدن است نابود کردند. اما این سیستم سیاسی ناکام، متفرق، مزدور و ناروای افغانستان بود که چنین رژیم و حکومت توحش را بر مردم حاکم گردانید تا این جنایت علیه انسانیت را انجام دهد.