چرا جهان واقعاًعلیه روسیه متحد نیست؟

سازمان‌های جهانی مدت‌هاست که بسیاری از نقاط جهان را به جایگاه درجه دوم تنزل داده‌اند.

نویسنده: هوارد دبلیو فرنچ

در شرایطی که ارتش ولادیمیر پوتین رئیس‌ جمهور روسیه، شهرهای اوکراین را یکی پس از دیگری به ویرانه تبدیل می‌کند و غیرنظامیان گرفتار در آپارتمان‌ها و مراکز خرید را زیر رگبار شلیک توپخانه و موشک مدفون می‌کند، بسیاری از ناظران در جهان ثروت‌مند از ناتوانی سازمان ملل در غلبه بر موانعی که در اساس‌نامه‌ی آن نوشته شده ابراز تأسف کرده‌اند. روسیه مانند اتحاد جماهیر شوروی سابق، یکی از پنج عضو دایمی شورای امنیت سازمان ملل متحد است و به همین دلیل از حق وتو برخوردار است؛ حقی که به این کشور اجازه می‌دهد تا مانع هر اقدامی شود که با آن موافق نیست.

درخواست‌های پراکنده برای اصلاح سازمان ملل که شرایط فعلی زمینه را برای مطرح شدن آن فراهم کرده، در بستری از نارضایتی غرب مطرح شده است. پس از ادعاهای پرشور در واشنگتن و پایتخت‌های اروپایی مبنی بر این‌که جهان در برابر تهاجم وحشیانه و بی‌دلیل روسیه به همسایه‌ی خود متحد شده، کسانی که برای بررسی دقیق‌تر وضعیت درنگ کردند، متوجه شدند که در واقع بخش بزرگی از جهان در این مناقشه حاشیه‌نشینی را برگزیده است. اگر از چین به دلیل رابطه‌ی خاصش با مسکو صرف ‌نظر شود، کشورهای بزرگی مانند هند و کشورهای کوچک دیگر شامل این گروه می‌شوند؛ و هیچ قاره‌ای از این قاعده مستثنا نمانده است.

در حقیقت با توجه به انبوهِ جمعیت این کشورها، عیان است که دولت‌هایی که از اکثریت جمعیت بشری نمایندگی می‌کنند، در این مناقشه که بسیاری از آن‌ها آن را تکرار پژواک‌ رقابت‌های پیشین بین شرق و غرب می‌دانند، موضع مشخصی اتخاذ نکرده‌اند.

اگر این دو موضع‌گیری صرفاً از روی تصادف نباشد، بلکه ارتباطی میان آن‌ها باشد چه؟ در واقع ارتباطی عمیق. بررسی تاریخچه‌ی سازمان‌هایی در قلب آنچه ما معمولاً آن را «جامعه بین‌المللی» می‌نامیم، دلایل قوی اما به شدت نادیده‌ گرفته‌شده‌ای برای چنین باوری ارایه می‌دهد.

این تاریخ به بسیار ماقبل‌تر از رقابت‌های جنگ سرد -که باعث بیزاری ملت‌ها از هم شد- بازمی‌گردد؛ رقابتی که بسیاری از ثروت و انرژی جمعی‌یی بشریت را ضایع کرد و تلفات زیادی را در جنگ‌های نیابتی در سراسر جهان برجا گذاشت. هم‌چنان زیربنای سیاسی بین‌المللی‌یی را آشکار کرد که از همان آغاز در اوایل قرن بیستم، براساس آن کشورهایی که مدت‌ها به عنوان «جهان سوم» شناخته می‌شدند به جایگاه‌ درجه دوم دایمی یا آنچه که دیپش چاکرابارتی مورخ هندی آن را «اتاق انتظار خیالی تاریخ» می‌نامد، تنزل داده شد.

جامعه مدنی بین‌المللی امروزی احتمالاً در دوره‌ی پایان جنگ جهانی اول پدیدار شده است؛ زمانی که معاهده‌ی ورسای امضا شد و در نهایت در میان لفاظی‌های بسیار بلندپروازانه منجر به شکل‌گیری «جامعه ملل» شد. جامعه ملل به دلایل زیادی ناکام ماند؛ از جمله این‌که ایالات متحده، یکی از مدافعان اولیه‌ی سیستم جدید حکومت بین‌المللی، هرگز به این سازمان نپیوست. با این حال، دلایل کم‌جلوه‌تر دیگر، روش‌هایی است که دیپلماسی به ظاهر ترقی‌خواه در ورسای براساس آن آغاز شد و اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان را ناامید کرد؛ چراکه نه تنها به اولویت‌های‌شان اهمیت داده نشد بلکه در مواردی نیز نادیده‌ گرفته شدند. برای مثال، دولت ملی‌گرای چین زمانی که متوجه شد این اتحادیه در نتیجه‌ی چانه‌زنی در سطوح رده بالای سازمان، میان بریتانیا، فرانسه و ایتالیا، به جاپان مشروعیت تصرف سرزمین‌های این کشور [چین] (که قبل از جنگ جهانی اول تحت کنترل آلمان بود) را اعطا کرده است، بهت‌زده شد و در نتیجه از امضای معاهده خودداری کرد.

به نوبه‌ی خود، ناکامی این جامعه در پرداختن به مفاهیم سلسله مراتب نژادی که آن زمان در غرب رواج بسیاری داشت، موجب بیزاری جاپان شد؛ همان‌گونه که محقق جی جان ایکنبری در کتاب اخیر خود با عنوان «جهانی ایمن برای دموکراسی: انترناسیونالیسم لیبرال و بحران‌های نظم جهانی» خاطرنشان کرده، وودرو ویلسون رئیس‌ جمهور سابق ایالات متحده، دیدگاهی از جهان‌گرایی در زمینه‌ی حقوق و ارزش‌ها ارایه کرد؛ اما زمانی که مصلحت بود (این دیدگاه) به سرعت قربانی مصالحه شد. وقتی جاپانی‌ها قطعنامه‌ای ارایه کردند که موید برابری بین ملت‌ها بدون تمایز بر اساس نژاد یا ملیت بود، واشنگتن با تمکین از بریتانیا که چنین ایده‌یی را تهدیدی برای مشروعیت پروژه‌ی مستعمره‌نشینان خود در استرالیا می‌دید، از موضع خود عقب نشست. این اقدام شاید منطق عملیاتی این دیپلماسی باشد، اما فراموش نیز نباید کرد که ایالات متحده در آن زمان خود از جمله کشورهایی بود که قانون برتری سفیدپوستان و جدایی‌طلبی در آن اعمال می‌شد. ویلسون، خود کوکلوکس کلان را می‌ستود و بر جداسازی نیروی کار فدرال نظارت داشت.

چین و جاپان هر دو دلایل آشکاری داشتند که حس کنند دیپلماسی بین‌الملل آن دوران آن‌ها را پس زده است اما با وجود این‌ احساس بد، تحقیرهایی که متحمل شدند به‌طور قطع از لحاظ ماهیت نسبت به توهین‌هایی که به سرزمین‌های متعدد (هنوز تحت حاکمیت استعمار) روا داشته می‌شد کم‌تر بود. جامعه ملل شدیداً حامی امپریالیسم غربی بود و به کشورهای اروپایی این اختیار را داد که تحت پوشش به اصطلاح دستورات اتحادیه، بر مناطق وسیعی از قلمرو [استعماری] سیطره بیفکنند.

قاره افریقا هدف اصلی این تمهیدات بود. مستعمرات افریقا در طول جنگ جهانی اول صدها هزار نیرو و حمایت اقتصادی ارزش‌مند را در اختیار اربابان اروپایی خود گذاشته بودند و کهنه‌سربازان افریقایی پس از بازگشت خواهان استقلال شدند. در پاسخ، قدرت‌های اروپایی به این استدلال تکیه کردند که افریقایی‌ها هنوز به سطحی از تمدن نرسیده‌اند که حتا ظرفیت فکر کردن به خودمختاری را داشته باشند. حال این‌که اروپایی‌ها خودشان تازه از جنگی فارغ شده بودند که مسلماً وحشیانه‌ترین جنگ تاریخ بود.

این پایان توهین‌ها نبود. اتحادیه در هم‌سویی با اروپا، برای تحمیل اقتدار خود بر معدود کشورهای مستقل افریقایی، حکومت‌های خودمختار لیبریا و اتیوپی را به چالش کشید و مدعی شد که به دلیل برده‌داری در این ایالت‌ها، تعهدی بشردوستانه برای به چالش‌کشیدن این حکومت‌ها دارد. همان‌طور که آدوم گتاچو، دانشمند علوم سیاسی در کتاب اخیر خود با عنوان «جهان‌سازی پس از امپراتوری: ظهور و سقوط خودمختاری» نوشت: «تبدیل شدن اتهام برده‌داری به اصطلاحی که با توسل به آن حکومت خودمختار سیاه‌پوستان تضعیف شد، باید ما را عمیقاً به فکر فرو ببرد؛ نه تنها به این دلیل که اروپا در تجارت برده و برده‌داری در قاره امریکا نقش محوری داشت، بلکه به دلیل شیوه‌های کار شاق که مشخصه‌ی افریقای استعماری در قرن بیستم بود.» با این حال، در آن زمان و برای دهه‌های آینده، قدرت‌های اروپایی بی‌رحمانه کار اجباری را بر مستعمرات افریقایی خود تحمیل کردند تا بتوانند تولید مواد خام پرسود، مانند لاستیک و پنبه را در نرخ بالا نگه‌دارند.

فرصت بزرگ بعدی جامعه بین‌المللی تحت رهبری غرب برای معرفی دموکراسی و برابری بیشتر در حکومت جهانی پس از جنگ جهانی بعدی میسر شد. لفاظی‌های پرطمطراق و سازش‌های مشابهی در پی آمد که به ضرر مردم مستعمره‌نشین جهان بود. پس از فداکاری‌های بیشتر (به هزینه‌ی زندگی سربازانی از مستعمرات که در جنگ‌های اروپایی می‌جنگیدند) و استخراج ثروت بیشتر برای سرپا نگه‌داشتن اقتصاد قدرت‌های امپراتوری، این بارانتظارات به‌ویژه در میان افریقایی‌ها بالاتر رفت و خواهان این شدند که قدرت‌های بزرگ با کمال میل راه را برای استقلال آنان [کشورهای مستعمره] هموار کنند.

در دور جدید لفاظی‌های بلندپروازانه در مورد آزادی، مسئولیت‌پذیری و جدول زمانی برای خودمختاری، سلسله بحث‌هایی که منتهی به ایجاد منشور آتلانتیک شد، این خوش‌بینی را قوت بخشید. اما رئیس‌ جمهور وقت ایالات متحده، فرانکلین دی. روزولت همان واکنشی را داشت که ویلسون در برابر انتظارات جاپانی‌ها نسبت به برابری بین ملت‌ها نشان داد. روزولت که اساساً نگران ظهور قدرت‌های بزرگ رقیب اتحاد جماهیر شوروی بود، در برابر منافع بریتانیای کبیر و دیگر امپریالیست‌های اروپایی سر فرود آورد و صحبت از خودمختاری و استقلال جهانی را به تعویق انداخت. همان‌گونه که کارولین الکینز، استاد دانشگاه هاروارد در اثر جدید خود با عنوان «میراث خشونت: تاریخچه‌ی امپراتوری بریتانیا» اشاره می‌کند، روزولت بعد از تصویب منشور، بدون فوت وقت گفت که وعده‌های داده شده به مستعمره‌ها آرمان‌گرایانه و صرفاً بیانیه‌هایی بود که برای تحقق آن زمان لازم است.

برای درک روح حاکم در تالارهای قدرت غربی در آن لحظات که نظم جهانی جدیدی در حال شکل‌گیری بود، می‌توان به توضحیات یکی از مهم‌ترین معماران آن رجوع کرد: اقتصاددان جان میناردکینز. هنگامی که نمایندگان ۴۴ کشور برای طراحی یک سیستم پولی بین‌المللی جدید در نیوهمپشایر گرد هم آمدند، کینز به خاطر حضور نمایندگانی که به زودی در طبقه‌ی جهان سوم جای خواهند گرفت، اظهار تأسف کرد. همان‌طور که ویجی پراشاد مورخ در کتاب خود به نام «ملل تاریک: تاریخ مردم جهان سوم» اشاره می‌کند، کینز ترکیب نمایندگان را محکوم کرد و آن را «اهریمنی‌ترین میمون‌خانه‌ای که سال‌ها گرد هم آمده‌اند» خواند و گفت که نمایندگان کشورهای فقیرتر و ضعیف‌تر «واضح است که چیزی برای کمک ندارند و فقط بار دوش خواهند بود.»

در عرض چند سال، ماهیت دو پارچه‌ای جهان خلق‌شده کاملاً آشکار شد. ایالات متحده پس از ویرانی‌های جنگ جهانی دوم، میلیاردها دالر را برای بازسازی اقتصاد کشورهای اروپایی اختصاص داد. با این حال، چه در آن زمان و چه از آن زمان به بعد، تعهداتی به رسمیت‌ نشناخته‌شده‌ی غرب در قبال کشورهای تازه از استعمار آزادشده‌ی جهان، مسأله‌یی بود که از دایره‌ی اهمیت بیرون ماند.

همان‌طور که در کتابم با نام «متولد شده در سیاهی: افریقا، افریقایی‌ها و ساختن جهان مدرن»، از ۱۴۷۱ تا جنگ جهانی دوم را بررسی کرده‌ام، استخراج ثروت و نیروی کار، فقط از افریقا، در طی قرن‌ها نقشی اساسی و در عین حال تا حد زیادی نهانی در شکوفایی اروپای عصر مدرن ایفا کرد. در واقع، غارت انسان‌ افریقایی منتهی به خلق چیزی شد که آن را «غرب» می‌نامیم. هرچند امروزه افراد کمی از آن دوران یاد می‌کنند، اما این به معنای مالکیت مشترک بین اروپای رو به اقیانوس اطلس و مستعمراتش در آن قاره و بعدها متحدانش در قاره امریکا بود. همان‌گونه که در کتاب آورده‌ام، تا سال ۱۸۲۰، مردمی که از افریقا به دنیای جدید آورده شدند چهار برابر تعدادی بود که از اروپا آورده شد؛ و در نتیجه‌ی کار شاق این میلیون‌ها انسان برده (برای تولید کالاهایی مانند شکر و پنبه در مقیاس وسیع، پاک‌سازی زمین‌ها و انواع کار بدون مزد دیگر) مستعمرات امریکا برای اروپا سودآور شد و به اصطلاح دنیای قدیم را جدید و ثروتمند کرد.

این جریان‌ها شاید از نظر برخی به تاریخ باستانی شباهت داشته باشد، اما فرومایگی عدالت [در برابر قدرت] برای ملت‌های تحت استعمار و به‌ویژه برای مردم و سرزمین‌های به بردگی گرفته‌شده، مشابه‌ی دیگر دوره‌های تاریخ به بحث گرفته‌شده در این‌جا است؛ و این موضوع  فقط به این خاطر که مردم می‌خواهند آن را نادیده بگیرند یا آن را غیرقابل تحمل یا آزاردهنده می‌دانند، قابل چشم‌پوشی نیست.

در واقع، ساختار کنونی سازمان ملل که امروز برخی به خاطر ناتوانی‌اش در برابر نقض اصول اخلاقی در اوکراین آن را نکوهش می‌کنند، توسط شورای امنیت سازمان ملل متحد به نفع عده‌ی معدودی نهادینه شده است. این نظم جهانی تنها اندکی با استدلال‌های دوران ویلسونی مبنی بر این‌که مستعمره‌نشینان از تمدن کافی برای اعطای حقوق کامل برخوردار نیستند، تفاوت دارد.

شورای امنیت سازمان ملل با ورود چین به عنوان عضو دایمی در سال ۱۹۷۱ تا حدودی دموکراتیک شد. به غیر از چین که وسعت آن انکار آن را دشوار می‌کرد، شورای امنیت سازمان ملل متشکل از کشورهای عمدتاً سفیدپوست است که تاریخ آن‌ها با حکومت امپراتوری گره خورده است. ایالات متحده تنها کشوری است که جمعیت بسیار زیادی دارد و در حال حاضر سومین کشور پرجمعیت جهان است. روسیه که اقتصاد آن تقریباً در حد اقتصاد ایتالیا است، به زودی از لیست ۱۰ کشور پرجمعیت خارج خواهد شد. فرانسه و بریتانیا خیلی عقب‌تر هستند. هند کجاست؟ افریقا کجاست که پیش‌بینی می‌شود تا اواسط این قرن، جمعیت نیجریه‌یی آن بیشتر از ایالات متحده شود و احتمالاً تا سال ۲۱۰۰ بعد از هند و چین قرار بگیرد. برزیل یا مکزیک یا اندونزی چه جایگاهی دارند؟

ادوارد مورتیمر مورخ در کتاب خود به نام «جهانی که فرانکلین دی. روزولت ساخت: چشم‌انداز و واقعیت» نوشت: «جنگ جهانی مانند کوره است، جهان را ذوب می‌کند و به آن قابلیت شکل‌پذیری می‌دهد» که در نظم جهان پس از آن تغییرات عمده‌ای به وجود خواهد آورد. بسیاری از مردم هنگام صحبت درباره‌ی تهاجم به اوکراین به چنین واژه‌هایی تکیه می‌کنند و آن را دروازه‌ی برای یک نظم جهانی جدید می‌خوانند، البته نظمی که هنوز تعریف نشده است. با این حال، عده‌ی کمی با جدیت یا فوریت امور اصلی نیمه‌کاره در ارتباط با نظم‌بخشی مجدد جهان در قرن بیستم را مورد بحث قرار داده‌اند؛ اموری که مردم جهان سوم را کاملاً از صحنه خارج کرد. آیا می‌توان این را بر اساس تمدن یا نژاد توجیه کرد؟ یا موضوع ثروت بکر یا قدرت محض است که در آن قدرت می‌تواند حق را تصاحب کند.

اگر اخلاق را کنار بگذاریم، تعداد معدودی از مشکلات بزرگی که زندگی بشر در این قرن با آن مواجه است، در فقدان مقیاسی چون اخلاق قابل مدیریت است؛ نه رفاه و نابرابری، نه گرم شدن زمین، نه مهاجرت، نه حتا  جنگ و صلح امکان‌پذیر نخواهد بود.