چیزهای از دست رفته

هیچ‌کس عزیز سلام

همیشه همین طور بوده است. تا چشم کار می‌کند، چشمه‌ها همیشه چنین بوده‌اند. تا چشمت را باز کنی که خوبی‌های جهان را خوب‌تر ببینی، خوبی‌ها تر می‌شوند و دیگر خوبی و خشکی خود را از دست می‌دهند. بعد تو می‌مانی و چیزهایی که از دست رفته‌اند. دستت را می‌گیری که گره از کار کسی باز کنی، بعد می‌بینی که دستت در جای دیگر گره خورده است. اصلا این جهان را باید مثل یک جوی آب در میان سبزه‌های ساده جاری کرد. باید مثل سبزه ساده بود و سرد. سبزه‌ها همیشه سرگرم دنیای خویش اند. نه به کار دیگران کار دارند و نه منتظر آمدن و رفتن چیزی اند. خودشان اند و سبزی همیشگی‌شان و آفتابی که گاهی می‌تابد و گاهی در میان شاخه‌های بلند درختان تاب می‌خورد وهمان‌جا می‌ماند. سبزه‌ها می‌دانند که آفتاب در ظهر تلخ تابستان بالای بلندترین شاخه‌ی درختی رخت‌هایش را آویزان می‌کند و بعد لخت و عریان رو‌به‌روی دختران درخت دراز می‌کشد تا کشیدگی‌های ابروانش را آب ببرد. من نمی‌دانم چه کسی به آفتاب اجازه داده که این‌قدر آبروی درختان را ببرد. چرا آفتاب همیشه آفتابه‌اش را در کنار کلکین جا می‌گذارد و بعد درختی باید همه‌ی سروی و سروری‌اش را از دست بدهد تا بتواند آب‌های آفتابه‌ی او را به جوی‌های جهان برگرداند.

آری، هیچ‌کس عزیز! همیشه چنین بوده است. درختان ریشه‌های‌شان را در عمق تاریک زمین پنهان می‌کنند تا دست آفتاب به آن‌ها نرسد. اصلا به همین دلیل است که شب به وجود آمده است. می‌گویند، شب دقیقا وقتی است که آفتاب دست از کار می‌کشد و برای جست‌وجوی ریشه‌ی درختان به قسمت‌های تاریک زمین می‌رود. آفتاب البته که نمی‌تواند خودش را در دل خاک عمیق پنهان کند و در میان تاریکی به‌دنبال ریشه‌ی درختان بگردد. آفتاب چشم‌هایش را می‌بندد تا درختان خیال کنند که آفتاب چشم‌هایش را بسته و از آن ساحه برای همیشه رفته است. درختان خیال می‌کنند آفتابی که چشم‌هایش را بسته باشد، دیگر آفتاب نیست؛ اما همه‌ی ما می‌دانیم که آفتاب همیشه آفتاب است و هیچ‌وقت هم دست از آفتاب بودن برنخواهد داشت. ولی درخت‌ها که نمی‌درخشند و هیچ‌وقت هم نتوانسته‌اند به مسافرت بروند. به همین دلیل، وقتی که آفتاب نیست، درخت‌ها خیال می‌کنند که آفتاب رفته است و بعد با خیال راحت سایه‌ی‌شان را تا حیاط خانه‌ی همسایه می‌آورند.

هیچ‌کس عزیز!

این حرف‌هایی که گفتم، هیچ‌کدام‌شان ربطی به من ندارند. من فقط سعی می‌کنم که بی سر و صدا دنبال سایه‌ی خودم را بگیرم که سر از کجا درمی‌آورد. سایه‌ی من گاهی به حرف‌های من گوش نمی‌دهد و بی‌خبر به خانه‌ی همسایه می‌رود. این مسئله مایه‌ی نگرانی‌ام می‌شود. گاهی فکر می‌کنم که یک آدم چطور می‌تواند بدون سایه‌اش زندگی کند. اگر روزی سایه‌ام تصمیم بگیرد که مرا با کس دیگر عوض کند، اگر سایه‌ی گنگس من تصمیم بگیرد که اصلا برای همیشه از این‌جا برود و دیگر هیچ‌وقت برنگردد، اگر این سایه‌ی ساده و کم‌تجربه‌ی من خیالی به سرش بزند، بعد من چه باید بکنم؟ تو فکر می‌کنی که کاری از دست کسی ساخته خواهد بود؟ هیچ‌کس عزیز، تو فکر می‌کنی که تو بتوانی مرا بدون سایه‌ام به خانه‌ات راه بدهی؟ من مطمئنم که جوابت هرچه باشد، چندان تفاوتی به حال سایه‌ی من ندارد. آن‌چه که به سرنوشت سایه‌ی من ارتباط مستقیم دارد، وضعیت آفتاب است. اگر روزی آفتاب از این محله برود، همه‌ی سایه‌های شهر با او خواهند رفت. شهری که سایه نداشته باشد، شهری که همه‌ی سایه‌هایش را از داست داده باشد، شهری که همسایه‌هایش نیز بی‌سایه باشند، شهر کوچک و کودنی است که به درد دوست داشتن نمی‌خورد. شهر بی‌سایه باید اساسا شهر بی‌پایه‌ای باشد.

به همین دلیل، دلم می‌خواهد که چشمانم را به‌خوبی باز کنم تا بتوانم سرنوشت سایه‌ام را به‌درستی ببینم. اصلا به من چه ربطی دارد که جهان روزی چند بار دور چه چیزی می‌چرخد. این‌که ماه بهتر است یا ماهواره، نیز به من ربطی ندارد. ماه حتما دلیل قانع کننده‌ای برای چشم‌چرانی‌های خود دارد. خورشید هم خودش می‌داند و خدایش، راست می‌گوید یا دروغ، به من ربطی ندارد. من فقط باید مواظب کلاه خود باشم و نگذارم که کسی بیاید و کلاه سایه‌ی مرا بردارد. کسی بیاید و سایه‌ی مرا با خودش ببرد. این همه‌ی مسئله‌ی من است، مسئله‌ی همه‌روزه‌ی من. به همین خاطر، خطی برای خودم نوشتم تا به‌دقت بتوانم وضعیت سیاسی سایه‌ی خود را شرح بدهم. چقدر سخت است که کسی مجبور شود به خودش نامه بنویسد و در آن نامه نامی از نان نبرد و سخنی از سختی‌های زندگی نگوید. در آن نامه فقط مجبور است که از جدایی خودش و سایه‌اش سخن بگوید و بعد با آه و اندوه رای به ریاست سایه بدهد. سایه‌ خودش می‌داند و خواسته‌هایش، هر کجا که دلش خواست، می‌تواند برود و هر کجا که دلش خواست، می‌تواند نرود. یک سایه چرا باید همیشه‌ی خدا دنباله‌‌رو باشد؟ چرا باید سایه از خودش تصمیمی نداشته باشد و نتواند از خواست و اراده‌ی سیاسی خودش نمایندگی کند؟ اصلا این چه معنا دارد که ما از سایه‌‌ توقع داشته باشیم که برده‌وار قدم به قدم حرکات یک فرد دیگر را تقلید کند؟

این سوال‌ها زمانی می‌توانند جواب قانع‌کننده‌ای بیابند که ما بتوانیم سایه‌ها را به‌درستی بشناسیم و سرنوشت سیاسی آنان را به‌درستی مورد بررسی قرار بدهیم. در چنین وضعیتی است که اگر خورشید هم بخواهد با خودش صادق نباشد و هر روز بازی تازه‌ای را با سرنوشت سایه‌ها شروع کند، ما می‌توانیم تکلیف سایه‌های خود را به‌آسانی روشن کنیم.