امروز به تمام ولایات افغانستان بروید و در اعلامیهیی به مردم آن ولایات بگویید:
«در تفاهم با مقامات محترم امارت اسلامی افغانستان، قرار شده که دولتهای امریکا، انگلستان، آلمان، کانادا، استرالیا، فرانسه و ایتالیا از هر ولایت افغانستان ده هزار خانواده را بهعنوان مهاجر بپذیرند. داوطلبان یک ماه فرصت دارند که فُرمهای مهاجرت به این کشورها را تکمیل کنند».
پیشبینی من این است:
حتما از هر ولایت دو یا سه خانوادهی سستایمان درخواست خواهند داد؛ اینطور آدمها در همهی ولایات پیدا میشوند. بقیه خواهند گفت: «ما میهن اسلامی خود را ترک نخواهیم کرد. ما همینجا میمانیم و لکهی ننگ مهاجرت به ممالک کفری را بر جبین خود نخواهیم گذاشت.»
از این پیشبینی من تکان خوردید؟ فکر میکنید این پیشبینی کاملا اشتباه است؟ حق دارید تکان بخورید؛ بلی، این پیشبینی صد درصد خطاست. آنچه اتفاق خواهد افتاد این است: آن چهارهزار خانواده از هر ولایت کشور را ترک خواهند کرد و دهها هزار خانوادهی دیگر از اینکه نتوانستهاند شامل این برنامه شوند، ناراحت خواهند بود.
حالا یک پرسش دیگر:
اگر اعلامیهیی پخش شود و در آن گفته شود که دولت سومالی صد هزار مهاجر افغان را میپذیرد، چند نفر حاضر خواهند شد به سومالی بروند؟
بدیهی است که مردم میخواهند از جایی که شب و روزش خطر جانی و آسیب روانی دارد بهجایی بروند که در آنجا امنیت و آرامش باشد. اگر خطرگاه و آسیبجا میهن اسلامی باشد و محل امن و امان کشور کفری باشد، باز مردم افغانستان آن کشور کفری را بر میهن اسلامی ترجیح خواهند داد. مردم از ظلم به کفر میگریزند.
اما این همهی قصه نیست. مردم افغانستان وقتی به کشورهای غربی مهاجر میشوند، این اطمینان را دارند که در آن کشورها کسی به مذهبشان کاری ندارد. میدانند که مثلا حکومت یک کشور مسیحیمذهب آنان را مجبور نخواهد کرد که مذهب خود را پنهان کنند یا تغییر مذهب بدهند. میدانند که میتوانند برای خود مسجد بسازند و در خانهی خود قرآن و متون اسلامی را نگهدارند.
حال، فقط تصور کنید که ده نفر مسیحی به افغانستان مهاجرت کنند و بخواهند در پایتخت کشور ما یک کلیسای کوچک بیست متر در بیست متر بسازند. یا تصور کنید که آوازه بیفتد که یکی از آن ده نفر، خانمی بهنام الیزابت ویلیامز، در جایی از پایتخت به کتاب مقدس ما توهین کرده است. چرا من میگویم تصور کنید. تصور لازم نیست. اصلا لازم نیست آن خانم مسیحی باشد. زنی مسلمان بهنام «فرخنده» در همان پایتخت وطن خود متهم شد که به قرآن بیاحترامی کرده است. معلوم هم نشد که بیاحترامی کرده بود یا نه. کار به معلوم شدن نرسید. دیدید که مردم آن دختر را چهگونه به آتش کشیدند.
چرا وقتی که میگوییم «هیچ جا به پای وطن آدم نمیرسد» و معتقدایم که یک کشور اسلامی بهتر از یک کشور کفری است، همچنان این وطن اسلامی را ترک میکنیم و با هزار مشقت به ممالک کفری پناه میبریم؟ چرا کشورهای کفری اینقدر رفاه و امنیت دارند و چرا با دین و مذهب ما اینقدر راحتاند؟ چرا شرط نمیگذارند که برای ورود به کشورهایشان تغییر مذهب الزامی است؟ چرا در وطن ما که باید نمونهی اخوت و عدالت باشد، اینهمه ظلم و تعدی جاری است؟
پاسخ ما به این پرسشها و پرسشهای مشابه معمولا همان گریز از پاسخ روشن و منطقی است. بسیاری از ما حتا برای یک دقیقه هم حاضر نیستیم به این بیندیشیم که آیا میان امنیت و پیشرفت و صلح و رفاه در کشورهای متمدن و نگاهشان به آزادی فکری و اعتقادی و علمی رابطهیی هست یا نیست. و آیا میان تیرهروزیهای ما و باورهای متصلب ضدآزادی و ضدعلم و ضد حقوق بشری ما نیز پیوندی برقرار هست یا نیست؟ فکر میکنیم این همه ظلم که کمرمان را شکسته از طالع بد و قهر خداوند است. یک لحظه به این فکر نمیکنیم که این ظلم و این تاریکی محصول مستقیم نگرش ما به انسان و آزادیها و حقوقش هست.