جاغوری، جبر طالبان و بخلِ آسمان
طالبان «کتاب‌خانه‌ی کاتب جاغوری» را به پایگاه‌شان تبدیل کردند

یک‌سالگی سقوط؛ جاغوری، جبر طالبان و بخلِ آسمان

نیمه‌های شب موتر دمِ در اتاقم رسید تا به سوی جاغوری حرکت کنیم. وسایل را بار می‌زدم که راننده کرایه سفر را یک هزار افغانی گفت. جمع و تفریق کردم دیدم هزینه‌ی رفتن به جاغوری و آمدن به کابل نزدیک به سه هزار افغانی می‌شود- دو برابر نسبت به یک ماه قبل. حتا چند روز پیش ۸۰۰ افغانی بود. از راننده دلیل گرانی را پرسیدم. پاسخ داد: «به تانک تیل که رسیدیم ببین هر لیتر تیل چند است؟».

اواسط سال ۱۳۹۹، به محض برداشته‌شدنِ محدودیت‌های کرونا، از جاغوری به کابل برگشتم و دیگر هرگز از این شهر خارج نشدم. امسال (۱۴۰۱) تصمیم گرفتم از خانواده و آشنایانم دیداری تازه کنم و ببینم که شرایطِ زندگی‌شان زیر سایه‌ حکم‌روایی طالبان چه‌گونه است؟

 ساعت ۵ صبح راه افتادیم. در طولِ مسیرِ کم‌وبیش ۵۰۰ کیلومتری کابل – جاغوری، «ترس» را در چشمان راننده و مسافران دیدم و ضربان قبلم را به‌وضوح توانستم بشنوم؛ دلیلِ ترس، موسیقی‌ای بود که می‌شنیدیم و بدون آن هم نمی‌شد فاصله‌ی ۵۰۰ کیلومتر مملو از پستی‌ها و ناهمواری‌ها را طی کرد. ما هفت ایست‌بازرسی طالبان را رد کردیم تا به جاغوری برسیم.

زمانی چوک ارغندی مرزِ دولتِ غنی و طالبان بود؛ وقتی از کابل حرکت می‌کردیم تا ارغندی هر موسیقی را دل‌مان بود با صدای بلندی می‌شنیدیم. اما حالا همین که از اتاق خود خارج شویم باید چهار چشمی مراقب باشیم؛ کم‌کم از کابل خارج شده و به حاشیه‌های شهر [چوک ارغندی] نزدیک می‌شدیم؛ چشمانم را بستم تا صدای ملایم مُعین که از ضبط صوت موتر پخش می‌شد را زمزمه کنم. اندکی بعد حس کردم از سرعت موتر کاسته می‌شود و هر قدمِ که جلو می‌رویم صدای موسیقی کم‌وکمتر. در نهایت متوقف شدیم و نوای مُعین خاموش شد. چشم باز کردم چشمک‌زدنِ آفتاب را دیدم و آسمان غبارآلود و مه گرفته‌ی کابل را که تقریباً پشت‌سر گذاشته بودیم. روبه‌روی ما طالبِ کلاشینکوف به‌دست با پیژامه‌ی چرکین پاکستانی ایستاده بود و مسافران هر موتری که از جلویش رد می‌شد را برانداز می‌کرد و ۱۵۰ افغانی تکسش را از راننده‌ها دریافت می‌کرد تا اجازه حرکت بدهد. راننده‌ی ما ۱۵۰ افغانی‌اش را تحویل داد و حرکت کردیم. هر راننده می‌بایست تا رساندنِ مسافرانش به مقصد تا ۴۰۰ افغانی را تکس بدهند.

«لرگه» منطقه‌ی پشتون‌نشین و یکی از مناطق هم‌مرز با جاغوری است؛ قبل از سقوط دولت پیشین، لرگه، یکی از مستحکم‌ترین پایگاه‌های طالبان را در خود جای داده بود و هم‌زمان مسیری بود تحت تسلط دزدان و راهزنان؛ به لرگه رسیدیم. منطقه‌ی که نه مرکز درمانی دارد و نه از مکتب و آموزشگاه در آن خبری است. تنها مسجدی که در مسیر راه دیده می‌شود پایگاه طالبان است. از بازار کهنه و داغانش گذشتیم؛ به خاطر ناهمواری‌ها، موتر با کم‌ترین سرعتش حرکت می‌کرد. من و دوستم داشتیم از شدت گرمای زیاد شکایت می‌کردیم که کلمات آشنایی به گوشم خورد. کلماتی که سال‌ها قبل هرازگاهی در این منطقه می‌شنیدم؛ کودکان قدونیم قد کنار جاده خاکی ایستاده بودند و انگار سرود ملی بخوانند، داد می‌زدند: «هزاره‌گانو وگوره، کافرانو وگوره!» ناامیدی و ترس عجیبی بر من مستولی شد؛ راننده حالش از من بدتر بود. با خود فکر می‌کردم که کودکان معصوم این کشور از کجا این چیزها را یاد می‌گیرند و چرا. در مسیر راه از پهلوی هر آدمی که رد می‌شدیم صدای موسیقی‌اش را به کم‌ترین حدش می‌رساند اما در لرگه، ضبط صوتش را خاموش کرد.

بوی «یأس» می‌آید

تصوری که سه سال پیش از جاغوری داشتم با حالا فرق زیادی داشت؛ عقربه‌ی ساعت ۱۰:۳۰ صبح را نشان می‌داد که به جاغوری رسیدیم و در نزدیک چشمه‌یی در منطقه‌ی «داوُدِ جاغوری» توقف کردیم تا دست و صورت را بشوییم و گردوخاک را از لباس‌های‌مان بتکانیم. در چند قدمی ما دختر بلند بالایی با چهره‌ی عبوس و ناامید مشغول ورق‌زدنِ کتابی بود و گوسفندانش مشغول چریدن علف. راننده که مردِ میان‌سالی بود به محضِ دیدن آن دختر، با بُغضی در گلو گفت: «دختر من هم باید امسال صنف ۹ را تمام می‌کرد”. می‌گفت به خانه که می‌رسد قبل از آن‌که خستگی درکند اول سوال‌هایش را می‌شنود. اولین و جدی‌ترین سوالش این است که چه زمانی قرار است دوباره به مکتب برود. راننده می‌گفت که به دختر خود وعده‌های بسیار برای بهتر شدن وضعیت و باز شدن مکاتب داده و می ترسد که اگر وعده‌هایش تحقق پیدا نکند نزد دختر خود به چوپان دروغگو تبدیل شود.

کودکانی که قبل از تبدیل‌شدن «کتاب‌خانه‌ی کاتب» به پایگاه طالبان برای کتاب‌خواندن به این کتاب‌خانه می‌رفتند.
کودکانی که قبل از تبدیل‌شدن «کتاب‌خانه‌ی کاتب» به پایگاه طالبان برای کتاب‌خواندن به این کتاب‌خانه می‌رفتند.
عکس: شبکه‌های اجتماعی

از «بازار آسیاب» گذشتیم و به منطقه‌ی «زیرک» رسیدیم. ساعت نزدیک ۱۱ صبح بود؛ سه سال قبل من گروه گروه دختران با یونیفرم سیاه و چادرهای سفید را دیده بودم که خنده‌کنان به‌سوی مکتب می‌رفتند. گروهی رقص‌کنان، گروهی زمزمه‌کنان و جمعی با قدم‌های آهسته با کتابی در دست جلوی تعمیر «لیسه شیرینو» و «لیسه نسوان زیرک» می‌رسیدند و سرود ملی و ترانه معارف را اجرا می‌کردند؛ اما امسال با پسربچه‌های قدونیم‌قد با پیراهن – تنبان افغانی و دختران بین هفت تا ۱۲ ساله (صنف اول تا ۶) برخوردم. از چهره‌ی پسران «یأس» را خواندم و در چشمانِ دخترانِ صنف ششمِ آینده‌ای نامعلومی را دیدم.

از پسرِ صنف هشتمی پرسیدم: «وقتی صنف ۱۲ را تمام کردی می‌خواهی چه‌کاره شوی؟» آهی سردی کشید و گفت: «علاوه بر مکتب، مدتی‌ست در یک تعمیرگاهِ موتر مشغولم. شاید کدام راه پیدا شود؛ می‌روم. شاید همین فردا و شاید هفته‌ی دیگه یا ماه‌ِ بعد شایدم سال بعدش.»

ریحانه امسال صنف سوم است. اشتیاق عجیبش به درس مرا متعجب کرد: «پارسال اول نمره شدم. امسال قصد دارم اول‌نمره شوم به بابایم گفتم که برایم بایسکل بخرد. مکتب ما دور و هوا خیلی گرم است. هم‌صنفی‌هایم همه بایسکل دارند.» ناخودآگاه فکرم رفت به سه سال بعدِ که معلوم نیست زمان با سرنوشت دختران افغانستانی چه می‌کند.

با جمعی از دانش‌آموزانِ پسر حرف زدم که قرار است امسال از مکتب فارغ شوند؛ نویان به من گفت که او و همه‌ی هم‌صنفی‌هایش که ۱۴ نفر می‌شوند دنبالِ راهی می‌گردند تا از افغانستان بروند: «ما هم‌صنفی‌ها اوایل پارسال وقتی جایی جمع می‌شدیم صحبت‌های ما در این باره بود که چه رشته‌‌ای را در دانشگاه بخوانیم. حالا وقتی هم‌دیگر را می‌بینیم قبل از سلام، می‌پرسیم: پاسپورت نگرفتی؟ پدر و مادرت خبر داره که قصد داری مسافرت کنی؟ کی افغانستان را ترک کنیم؟».

کتابخانه‌ی کاتب قبل از تبدیل‌شدن به پاتوق طالبان.
کتابخانه‌ی کاتب قبل از تبدیل‌شدن به پاتوق طالبان.
عکس: شبکه‌های اجتماعی

در میان پسران جوان همه‌چیز به دو دوره‌ی متفاوت تقسیم شده؛ ۲۰ سالی که گذشت و دوره‌ای که از ۱۵ اگست یا ۲۴ اسد ۱۴۰۰ شروع شد.

روزی گروهی جمع شده بودیم زیر سایه‌ی درختی بزرگ تا برقصیم و بخندیم. بلندگویی بود و چاینک چای. آهنگ‌های متفاوتی شنیدیم. اما، در کمال ناباوری، آنچه بیش‌تر شنیدم «نعت شریف» بود. آهنگی که طالبان از آن برای انگیزه دادن به جنگ‌جویانش در میدان نبرد استفاده می‌کرد و حالا در جاغوری در میان جوانان و حتا پسربچه‌هایی که در آستانه جوانی قرار دارند تبدیل شده به یک “برند”؛ برندی که همه می‌بایست در تلفن‌شان داشته باشند. وقتی خواستم نوای «تا به جفایت خوشم، ترک جفا کرده‌ای» احمدظاهر را پخش کنم نوجوانی خنده‌کنان به من گفت: «حالا زمان نعت شریف است. تاریخ آهنگ‌های احمدظاهر گذشت.»

عید قربان آمد. نزدیکی‌های غروب آفتاب روز اول عید یکی خبر آورد که امروز طالبان در «بازار انگوری» جوانانی که روی موتورسکلیت‌شان کمپل داشتند را متوقف کرده و بعد از لت‌وکوب هشدار داده که “ازاین‌ پس از انداختنِ کمپل بر موتورسکلیت خودداری کنید. این فقط مختص مجاهدین است.»

منطقه‌ی «چهارشنبی داوُد» با بیش‌تر از ۵۰۰ خانواده داروندارش دو مکتب و یک کتاب‌خانه است:«لیسه‌ی دخترانه‌ی شیرینو» و «لیسه‌ی پسرانه‌ی میرزافیض‌محمد کاتب» و «کتاب‌خانه‌ی کاتب» که حدوداً پنج‌سال از تأسیسش می‌گذرد. تا قبل از فرار محمداشرف غنی، نزدیک به یک هزار و ۵۰۰ دانش‌آموز در این دو مکتب آموزش می‌دیدند با جمعیت تقریباً نصف دختر و نصف پسر و کتاب‌خانه‌ای که با هزینه‌ای بیش‌تر از ۵۰ هزار دالر آمریکایی با کمک مسافران اعمار کردیم؛ مدت‌ها قبل تصمیم گرفتیم تا کمپاینی جمع‌آوری کتاب راه‌اندازی کنیم تا امیدی خلق شود برای دختران بازمانده از درس در منطقه و آن‌هایی که به «دانستن» علاقه‌مندند. سه‌شنبه ۲۸ سرطان در کمال ناباوری شنیدم چشم‌اندازی که ترسیم کرده‌ایم توسط طالبان غارت شده‌است؛ «کتاب‌خانه‌ی کاتب» که قرار بود میعادگاهی شود برای دختران، تا در آن‌جا غم‌های‌شان را به‌دست باد بسپارند و کتاب بخوانند تبدیل شد به پایگاه و پاتوق طالبان.

در «بازار آسیاب» به مردِ میان‌‎سال و کسبه‌کاری برخوردم که زیر سایه‌ی درختی روی چوکی کهنه‌اش لم داده بود و با حالت غم‌زده و اندوه‌گین به نقطه‌ی نامعلومی نگاه می‌کرد. نزدیک رفتم و سلام کرده  و از اوضاع بازار پرسیدم. با آه سرد و حال گرفته‎‌ای گفت: «نه من و نه هیچ‌کس دیگر اوضاع خوبی نداریم. دو سال قبل وقتی سال‌نو فرا می‌رسید یا عید می‌آمد روزی حداقل ۱۰ هزار افغانی فروش داشتم از گوشت گرفته تا برنج و روغن و چیزهای دیگر. از فرار غنی تا امروز سه‌بار مراسم‌های مثل نوروز و عید را پشت‌سر گذاشتیم. می‌دانی درآمدم چه‌قدر بوده؟ با هزار زحمت همان‌قدر کار کردم که شب‌ها گرسنه نخوابیم.»

خشک‌سالی دمار از روزگار مردم درآورده

قریه‌ی «سایه‌ده»، روستای کوچکی‌ست با حدود ۵۰ خانواده در دامنه‌ی کوهِ سر به فلک‌کشیده به اسم «کوه نادر». این کوه با صخره‌های عظیم از جنگل تهی است. افرادِ سال‌خورده‌ای روستا می‌گویند جنگل‌های این کوهستان را در سال‌های قحطی مردم برای سوخت زمستانی‌شان از ریشه درآورند تا از سردی در امان بمانند. حیواناتِ مثل آهو در دوران قحطی و پس از آن شکار شدند اما چیزی که این کوهستان را برای مردم روستا به موجودِ دوست‌داشتنی تبدیل کرده آبِ برف و بارانی است که در فصل زمستان و بهار در آن ذخیره می‌شوند و بعد به شکل چشمه از دلِ صخره‌ها و گودال‌های کم‌عمق بیرون می‌زنند. تا سال‌ پار روستای «سایه‌ده» سبز و خُرّم بود امسال اما بیش‌تر به صحرایی می‌ماند که تازه قصد دارد به سوی سرسبزی و آبادی حرکت کند. زمین‌ها خشک و درختانِ که برگ زرد کرده انگار از عمرشان هزار سال گذشته باشد.

زمین‌های خشکیده قریه‌ی «سایه‌ده» که قبلاً سرسبز بود.
زمین‌های خشکیده قریه‌ی «سایه‌ده» که قبلاً سرسبز بود.
عکس: روزنامه اطلاعات روز

با مردی همراه شدم که کُلنگی به شانه داشت، می‌رفت تا درختانش را که در آستانه‌ی مرگ بودند آبیاری کند. زیر سایه‌ی درختی نشستیم. تکه زمینِ کوچکش را نشانم داد که هفت‌بار تلاش کرده چاهی در آن حفر کند تا درختانش که هنوز نوجوان بود را از خشکیدن نجات دهد؛ اما هربار در عمق ۷- ۸ متری به سنگ برخورد کرد و عاقبت دست از تلاش برداشت: «۷۰ هزار افغانی این تلاش ناموفق خرج روی دستم گذاشت. می‌دانی کم‌پولی نیست آن هم در این روزها. برای این که درختانم نمیرد ۱۰۰ متر شلنگ خریدم و از خانه‌ام که خیلی دور است برای درختانم آب می‌آرم.»

دو سال قبل از ۵۰ خانواده‌ای این روستا حدوداً ۳۰ خانواده صاحب چاهِ آب بودند. چشمه‌ای به اسم «اوغجم» نیازهای کشاورزان روستای «سایه‌ده» و دو روستای دیگر را برآورده می‌کرد امسال «اوغجم» خشکیده و سطح آب‌های زیر زمینی این روستا که قبلاً به قریه‌ی سرسبز با آب فراوان شناخته می‌شد بیش‌ازحد پایین رفته به‌طوری‌که علاوه بر افزایش تعداد چاه‌های حفر شده که نزدیک به ۵۰ حلقه است چاه‌های با ۱۰ متر عمق که سال‌پار آب داشتند امسال خشکیده و این مردم را شدیداً نگران کرده است.

«سوبه‌ی جاغوری» روستای بود سرسبز. خشک‌سالی امسال گریبان مردم این روستا را هم گرفته است. دوستی دارم اسمش علی و از «سوبه» است. با او در مورد خشک‌سالی صحبت کردیم؛ علی گفت کم‌آبی دمار از روزگار مردمش درآورده به‌طوری که در روستایش مثل سایر مناطق جاغوری حفر چاه رشد عجیبِ «۱۰۰ درصد» را تجربه کرده است: «در عمرم هیچ وقت خشک‌سالی‌ای ندیدم که حتا به اندازه نصف امسال باشد. در قریه‌ی ما ۱۵۰ خانواده زندگی می‌کنند تا یکی دو سال قبل فقط ۵۰ حلقه چاه آب آشامیدنی داشتیم. امسال رسیده به ۱۵۰ حلقه چاه، تازه این هم به سختی کفاف قریه را می‌کند. سال بعد احتمالاً از این هم فراتر می‌رود. نگرانم.»

مردم جاغوری از یک سو با جبر طالبان روبه‌رویند و از سویی دیگر با بخل ِ آسمان. طالبان بر سر آزادی‌های مدنی و رشد علمی و اقتصادی مردم مانع ایجاد کرده‌اند و خشک‌سالی حتا دسترسی مردم به ساده‌ترین امکان زندگی، یعنی آب آشامیدنی، را تهدید می‌کند.

اشاره۱: این گزارش یک سفر است. من از ۲۵ روز ماندنم در جاغوری آنچه را از یک‌سالگی سلطه‌ی طالبان دیدم و شنیدم را این‌جا نوشتم.

اشاره ۲: اسامی اشخاص مستعارند.