نویسنده: ضیافتالله سعیدی
«من سیزده سال فقط توی غربت سگدَو زدهام و حالا میگویم نمیشود، رفیق! یعنی چه؟ یعنی اینکه اپوزسیون را تکهپاره کردهاند، هیچ اتحادی نیست، هیچ مبارزهای نیست. تازه هم اگر باشد، انفرادی است. با این همه فرش فروش و تاجر و کافهچی و کاسب که یکباره متوجه شدهاند زندگی از دستهایشان رفته، باید آخرِ عمری فکری به حال خودشان بکنند. کسبی راه انداختهاند و کشیدهاند کنار. حتا اگر کنار هم نمیکشیدند، میشدند مثل من، ساکت و منتظر فرصت.» (فریدون سه پسر داشت، عباس معروفی، نشر گردون، ۱۳۸۶، ص ۱۲)
عباس معروفی باری گفته بود که محتوای بیشترین نامههایی که در طول سالها دریافت کرده، این بوده است: «آقای معروفی من هم یک آیدین [قهرمان سمفونی مردگان] ام.» این گفته، به خوبی سرشت و خاصیت رمانهای او را آشکار میکند: رمانهایی که سرگذشت نسلها را به تصویر میکشد. کلماتی که او سر هم میکند، قصهی این یا آن آدم پرت و مهجور با دغدغههای شیک و منحصر به فرد نیست، بلکه قصهی زندگی نسلهای پیهم است. درست به همین دلیل، هرکسی که رمانهای او را میخواند خود را عضوی از نسلی که او به شرح شوربختیهایش میپردازد، میبیند و حس میکند که او «هم یک آیدین» یا یکی دیگر از شخصیتهای رمان است.
باری، سوای «سمفونی مردگان» و «سال بلوا» که در افغانستان مشهور است، معروفی رمان دیگری دارد که از قضا شباهت بسیار به قصهی افغانستان دارد: «فریدون سه پسر داشت». این رمان که در سال ۱۳۷۸ نوشته شده، به زندگی خانوادهای میپردازد که چهار پسر دارد.
نام کتاب از شخصیت فریدون و فرزندانش در شاهنامه فردوسی گرفته شده است و ماجرا از ایرانِ پیش از انقلاب شروع میشود. زمانی که پسرهای خانواده گرایشهای متفاوت پیدا میکنند؛ یکی مارکسیست میشود، یکی عضو مجاهدین خلق، سومی طرفدار دوآتشه آیتالله خمینی و آخری هم دنبالهرو اولی که مارکسیست است.
پسر اولی توسط جمهوری اسلامی اعدام میشود. دومی که عضو مجاهدین خلق است، در عملیات «فروغ جاویدان» کشته میشود. سومی عضو اطلاعاتی جمهوری اسلامی ایران میشود و معروفی از زبان برادر چهارمی دربارهی او میگوید: «وقتی برادرت یک جلاد باشد که هزاران نفر را بازجویی کرده و گذاشته سینهی دیوار، باهاش چه میکنی؟ نمیروی یک نارنجک حرامش کنی؟» (ص ۱۳)
فرزند چهارمی هم مجبور میشود که فرار کند و در آلمان پناه و سکنا گزیند و بنشیند و داستان را روایت کند. مثل دیگر رمانهای معروفی، تِمهای مختلف به موازات هم در این رمان راه میروند که یکی از آنها تبعید و زندگی پسر آخری بهعنوان یک تبعیدی در آلمان است. من این نوشته را از همین زاویه مینویسم و براساس رمان، به یک نکته تلخ درباره سرنوشت احتمالی دیاسپورای افغانستانی اشاره میکنم.
چنانکه گفتم، «فریدون سه پسر داشت» شباهت خیرهکنندهای با رویدادهای افغانستان دارد و میتوان تمام اتفاقات رمان را قصهی افغانستان دانست و بهجای تمام شخصیتهای ایرانی، کسی از افغانستان را نشاند.
یکی از مشابهترین قسمتهای رمان قصهی تبعیدیان که در شیکاندیشی امروز از آن عموما با اصطلاح شیک «دیاسپورا» یاد میکنند، است. مجید، پسر چهارم، که داستان از زبان او روایت میشود، یک تبعیدی است که اوایل آمدن به آلمان شور و شوق دارد و به قول کابلیها جستک و خیزک میزند و در پی سامان دادن تظاهرات و بسیج تبعیدیان است. این طرف و آن طرف تَکودَو میکند. با این فعال سیاسی و آن شریک ایدئولوژیک قرار میگذارد، صحبت میکند و چون «یک رگش هشیار نیست»، خیال میکند همان اثرگذاری سابق را دارد و حرفش جدی گرفته میشود.
با گذشت زمان اما کم کم میفهمد که قصه چیز دیگری است و از جریان اصلی به بیرون پرتاپ شده است و اینجا فقط میتواند در حاشیه، یگان اعلامیه بیتأثیر صادر کند. میفهمد که اوایل گرم بوده است و اینجا ایران نیست و صد البته او هم آدم سابق نیست. آخر هم میرسد به آن نقل قولی را که در ابتدا آوردم، که «نمیشود»، دیگران «کسبی راه انداخته و کشیدهاند کنار» و «هیچ اتحادی نیست». در نهایت کارش به یک تیمارستان روانی میکشد و آنجا هم هوس برگشت به ایران به سرش میزند.
واقع این است که تبعیدیان افغانستانی که اخیرا از کشور خارج شدهاند، نیمی راه مجید را رفتهاند. پس از سقوط، با خشم و مشتهای گرهزده در توییتر اسپسهای ممتد و طولانی برگزار میکردند و این و آن را مجازاً محاکمه میکردند و مدام از دموکراسی حرف میزدند. براندازی نظام طالبان لقلقهی دهن شان بود و با هشتک در فضای مجازی، به نبرد عینیترین و انضمامیترین واقعیتهای افغانستان رفتند.
دیاسپورای افغانستانی نیز مثل مجید فکر میکردند و میکنند که با مشتهای گره کرده از راه دور میشود رژیمی را از پا انداخت. از جهتی دیگر اما اندک اندک نشانههای خستگی و فرسودگی در این تبعیدیان نیز آشکار میشود و به نظر میرسد که اینها نیز راه مجید را میروند و تازه کم کم میفهمند که گرم بودهاند و قصه چیز دیگری است.
این تشابه مرا میترساند که ما هم به همان سمت سرنوشت مجید روانیم. «تاریخ شرکت بیمه نیست» اما هیچ ضمانتی هم وجود ندارد که تک تک دیاسپورای افغانی همان مجیدِ «فریدون هفت پسر داشت» نشود. خاصه اینکه تاریخ افغانستان، تاریخ «زور» بوده است و خوانش واقعگرایانهی این تاریخ به صد رنگ به ما میگوید که حرف آخر را در این ملک، زوردار و زورواک میزند و حتا «ایدئولوژیهای پیشرو» و «حقوق بشر»ش نیز با زور و سر نیزه آمدند و صد البته با زور رفتهاند. دیاسپورایی که تنها اسلحهاش کلمات است، چندان وزنی در این معادله ندارد و در برابر زندان و زولانه و قین و فانه، چندان تاب آورده نمیشود.
و نیز این تاریخ میگوید که هیچ جریانی در افغانستان -از چپ تا راست و از مشروطه تا سوسیالیسم و از اسلام تا دموکراسیاش- نبوده است که به خط قومی باز نگشته باشد و همین حالا، دیاسپورا نیز به این نقطهعظیمت که مبنای افغانستان معاصر است، بازگشتهاند و امکان کنشگری متحدانه علیه طالبان عملا از دست رفته است. همین حالا مشتهای گرهزدهی خشماگین ما کم کم باز میشوند؛ اما خوب است پیش از اینکه ایمان بیاوریم که مشت مان خالی است، بپرسیم که چطور میشود که این نسل یک مجید دیگر نشود و سرنوشت سوزناک او را چونان هشداری و هشیارباشی بخوانیم. و الی بسیار محتمل است که هر کدام ما به همانجایی که عباس معروفی رسید، برسیم: مرگ در غربت در حسرت وطنی از بن متفاوت. روان معروفی شاد.