وقتی در اردوگاه محل اقامت مان در آلمان پیاده شدیم در سایه روشن چراغهای کمرنگ شامگاهانِ نسبتا تاریک ماه فبروری، در کنار دو تن آلمانی چهره چند هموطن نیز خودنمایی میکردند. برخی از این جوانان هموطن در جابهجا شدن مان کمک کردند. چیزی دیگری که به مجرد پایین شدن در این اردوگاه توجهم را جلب کرد ظاهر حاشیوی اردوگاه بود.
اردوگاه ما در یک جای جدا از شهر موقعیت دارد، یک جای خاص و نشانیشده. من پسانترها کشف کردم که این مکان یک وقت محل اقامت کارگران اجباری بوده است که بعدترها بازسازی و ترمیم شده و از دهه آخر قرن گذشته، یعنی زمان جنگ بوسنیا برای اسکان پناهجویان بوسنیایی اختصاص داده شده است و از آن پس محل اقامت پناهجویانی که از کشورهای دیگر به اینجا سرازیر شده مدت کوتاه و گاهی خیلی طولانی اینجا زندگی کردهاند.
اصل اردوگاه آنگونه که نام آن را نیز گذاشته، خانههای موقت یا انتقالی باید باشد که پناهجویان دوران کوتاهی را تا حلوفصل شدن قضیه پناهندگیشان در آن زندگی کنند. خانههای مشترک به سبک زندان، شفاخانه، هوتل و امثال آن مهندسی شده؛ اکثرا در یک منزل اما دو عمارت دومنزله نیز اینجا ساخته شدهاند. خانهها اکثرا ظاهر رنگورو رفته و حتا زشت دارند. سرکهای باریک و نسبتا خراب، چهرهی گرفته و مطرودگونهی ساکنان بزرگسال آن، درختان وحشی جنگل و امثال آن این محله را از جاهای آباد شهر که سرکها و خیابانهای پاک، چراغها، درختان، گلدانها سنگفرشها، درختان تزیینی، خانههای زیبا، نظم و چیدمان قشنگ دارد متمایز میسازد.
شام سردی بود. پانزدهم ماه فبروری، وسط زمستان. ما را در منزل دوم یک ساختمان چوبی جا دادند. کهنسالان که شمار شان سه تن بودند برای بالا رفتن از پلههای بلند زینه آهنی به کمک نیاز داشتند. هر منزل ساختمان حدود ۲۴ اتاق دارد با دهلیز بلندی که از وسط با دروازهای به دو بخش تقسیم شده است.
هر بخش دهلیز که سه، چهار یا بیشتر خانواده (بسته به شمار اعضای خانواده) زندگی میکنند یک آشپزخانه دارد و یک اتاق خشک کردن لباسها، هردو بخش دهلیز دو اتاق حمام و تشناب دارند که یکی به خانمها و دیگر به آقایان اختصاص دارند و ماشین کالاشویی نیز همانجا است. در هر اتاق دو چپرکت فلزی برای خواب، یک میز کوچک و دو چوکی گذاشته شدهاند. چند هفته بخش دیگر دهلیز ما خالی بود، اما با شروع جنگ اوکراین به سرعت پر شد.
زندگی کردن در خانههای مشترک چالشزا است. اکثریت خانوادهها از نظم واحد پیروی نمیکنند و شیوههای گوناگون و گاهی متناقض خود را در فرزندپروری و عادات خورد و خواب دارند. این وضعیت گاهی خواب آرام شب را نیز بر آدم حرام میکند. مسأله نظافت و پاککاری، به خصوص در تشنابها و حمامها تقریبا یک امر حلناشدنی بوده است. در برخی ساختمانها ساکنان دارای زبان و کشور متفاوت از جنجالهای پایانناپذیر شان شکوه دارند.
داخل اردوگاه تسهیلات و امکاناتی برای اطفال و کودکان تقریبا وجود ندارد. دکان، فروشگاه و امثال آن نیستند. برای خرید باید از اردوگاه بیرون و به نقاط دیگر شهر رفت. اداره اردوگاه بدست یک سازمان غیردولتی است که در بخش پر کردن فورمها، رساندن مکتوبها، که شمار شان خیلی فراوان اند، اجرآت ثبت شدن، انجام روندهای استحقاق اعانههای دولتی، ثبت نام اطفال به مکتب و کودکستان، ساختن حساب بانکی، ترجمه مکتوبهایی که از ادارات میآیند، شامل شدن در کورس زبان، گرفتن نوبت داکتر و چیزهای از این دست ساکنان اردوگاه را کمک میکند.
در این اردوگاه کسانی اند که بیشتر از ده سال اینجا زندگی کردهاند؛ برخی قبولی گرفتهاند و بهدلیل یافت نشدن خانه در بیرون اینجا ماندهاند، برخی هنوز قبولی نگرفتهاند. بین یک هزار تا یک هزار و ۵۰۰، شامل خانوادهها و نیز مردان مجرد پناهجو در این اردوگاه زندگی میکنند که برخی انگار هیچ ارادهی بیرون رفتن ندارند. در ورودی اردوگاه دهها موتر پارک است که مربوط ساکنان میشود. شنیدم که برخی حتا کاروبار موفق دارند، حتا تا کشورهای شرق اروپا که سرزمین آباییشان است، تجارت میکنند.
این وضعیت شاید خاص شهری است که ما در آن زندگی میکنیم. هر شهر و ایالت دیگر آلمان تا آنجایی که من شنیده و دیدهام وضعیت متفاوت دارند.
برای پناهجویانی که از راههای قاچاقی آمده، تا آنجایی که من دیدهام این یک وضعیت خیلی هم قابل قبول است. آنان اغلب در مسیر راه و در اردوگاههای یونان و مسیرهای دیگر شرایط بسیار سختی را سپری میکنند که رسیدن به آلمان برایشان مانند عبور از پل صراط و رسیدن به بهشت مقصود است. اعانه مالی را که دولت آلمان میدهد در مقایسه به توقعی که بسیاری از این پناهجویان دارند خیلی بالاتر است که میشود آن را پسانداز کرد و حتا به خویشاوندان خود در کشورهای مبدأشان کمک کنند.
فرزندانشان رایگان شامل مکاتب میشوند و خود از کورس زبان و بعد حرفهآموزی و غیره مستفید میشوند. بیمه صحی دارند و هیچ نوع تهدید فزیکی و ناامنی وجود ندارد. اینها نعمتهایی اند که بسیاری از این پناهجویان در کشورهای آباییشان خواب شان را هم نمیدیدند و اگر داشتند با صد درد سر و خونِ دل.
مردمان آمده از کشورهای مختلف خاورمیانه، به خصوص عراق و سوریه، یمن و شمار اندکی از ایران، افغانستان، پاکستان، بنگله دیش، تاجیکستان، آذربایجان، کشورهای مختلف آفریقایی مثل نایجریا، سودان و سومالی، اروپای شرقی مثل آلبانیا، چیچین و غیره در این اردوگاه زندگی میکنند. پس از شروع جنگ اوکراین، یک بخش قابل توجه نفوس اردوگاه متشکل از شهرواندان اوکراینی شده است. از این رو اختلاط نژادی این اردوگاه حالا تقریبا نماینده کل جهان است، یعنی یک جهان کوچکی متشکل از آوارگان اینجا داریم. جمعیت اردوگاهی اما جامعه نیست چون مبادلهای ندارند. هیچ نوع وابستگی متقابل کارکردی بینشان نیست، فرهنگ مشترک هم ندارند و اکثرا زبان همدیگر را نمیفهمند.
از همین رو وقتی وارد این اردوگاه شدم، اتاقهای چوبی و رنگپریده و برهنه مرا ناخودآگاه به یاد ویکتور فرانکل، روانپزشکی که از اردوگاههای آلمان نازی جان به سلامت برد، میانداخت. بخشهای از خاطرات او را از اردوگاههای کار اجباری خوانده بودم، همانجایی که از قطار پیاده شد و پیش از ورود به آشویتس باید همه داشتههایش را تسلیم میکرد و خود را میدید که ناگهان از تمام داشتههای هویتی، کرامت انسانی و حتا حیوانی تهی میشد، پیوسته در ذهنم خطور میکرد.
این احساس خیلی غیرعقلانی، غیراخلاقی و نادرست بود. شرایط ما با فرانکل خیلی فرق داشت. او را به اردوگاه مرگ میبردند اما ما را نجات داده بودند. خودم را ملامت میکردم. من باید قدردان و سپاسگزار دولت آلمان میبودم. دستکم این اردوگاه بهتر از زیستن در شرایط هراس مداوم است. به هر روی، احساسات و تجربه من بود، ربطی به دولت آلمان نداشت که از دیرباز در امر پذیرش پناهندگان، کمک به جنگزدگان کشورهای مختلف، کار بیسابقه و ستودنی کرده است.
این من بودم که به سرعت بهدلیل سقوطی که در کشورم اتفاق افتاد تبدیل به یک پناهندهی بیهمهچیز شده بودم. جمعیت اردوگاهنشین بهدلیلی که در بالا گفتم، یک جمعی افسرده و بیمعنا است. معنای را که روابط متقابل انسانی و وابستگیهای متقابل کارکردی تولید میکند، اینجا وجود ندارد؛ همه در جانب دریافتکنندگان اعانه قرار دارند. به همین دلیل اینجا هرکسی در لاک خود است و درد هرکس به خودش مربوط است.
گذشته از اینها، موقعیت منزوی اردوگاه یک هویت و برچسپ خاصی در نزد اهالی شهر تولید کرده است. مردم شهر از گشتوگذار در اینجا ابا میکنند، انگار میترسند. اینجا نام و هویت خاص در نزد پولیس دارد، چون هرازگاهی به دلایل جنجالها و مشکلات پولیس فراخوانده میشود. از سوی دیگر، بهدلیل تجربه ناگوار گذشته، تفاوتهای فرهنگی، شمار اعضای خانواده یا پیشفرضهایی که وجود دارد، یافتن خانه کرایی برای امثال ما کار بسیار دشوار است. این تفاوت پس از سرازیرشدن پناهندگان اوکراینی بیشتر مشهود شد. در شهری که برای ما خانه پیدا نمیشد، خانههای زیادی برای اوکراینیها پیدا شد.
دهلیز بغلدستی ما دو سه بار تا حالا پر و خالی شده است. یعنی آوارگان اکراینی که وقتتر آمده بودند خانه یافته و آنجا کوچیدهاند و جایشان را نوآمدهها گرفتهاند. همهی اینها کنار هم حسی از «بیگانگی» و دیگری بودن را به آدم میدهد. هرچند در نظام دموکراتیک آلمان همهچیز به اساس شمولیتگرایی، عدم تبعیض و عدالت اجتماعی عیار شده که این دیگریسازی اقلیتها و گروههای متفاوت را تضعیف میکند. اما وضعیت اجتماعی-فرهنگی موجود و زمانبر بودن ادغام اجتماعی تأثیرات عمیق روانی خود را دارد.
حدس من این است که این تجربه همهی پناهجویان و مهاجرشدگان عالم است، حتا اگر کشور مقصد از دموکراتیکترین و عادلانهترین نظام سیاسی و حقوقی برخوردار باشد. اما برای هموطنان ما که از یک سال به اینسو به غرب انتقال یافتهاند، بهنام همکاران محلی، فعالان مدنی و حقوق بشری و غیره، این یک تجربه متفاوت بوده است. کسانی که عزم مهاجرت میکنند و هی میدان طی میدان، بالاخره به سرزمین مقصد که میرسند به لحاظ ذهنی و روانی آماده میشوند. فکر و تصمیم مهاجرت و سپس سفر در مسیرها و کشورهای مختلف زمان میبرد و در کنار رنج و شدت جسمی که دارد از لحاظ ذهنی هم شخص را برای یک واقعیت جدید آماده میکند. اما انتقالدادهشدگان امثال من، آوارگان جنگ اند که به سرعت و بدون روند آمادگی ذهنی و روانی با واقعیت جدیدی بهنام جهان آوارگی باید روبهرو شوند.
حساب برخی که رفتن به غرب پیش از پیش برایشان یک رویا بود، جدا، اما آنانی که حس تعلق قویتر به وطن داشتند و امید و آرزویی را در نظام نوپای دموکراسی پرورده بودند، غصه عظیم را به دوش میکشند. شرم فراری خطاب شدن و همسو بودن با طرف شکستخورده، درد بازمانده، آسودگی نجات یافتن، پراگندهشدن خانوادهها و دوستانشان، رنج و مشقت جاماندگان و سرنوشت حاکم بر کشور، از بین رفتن برنامهها، بیارزش شدن داشتههای منزلتی و علمی و کاری، رویارویی با هویت بیگانه و… فشار عظیمی بر مغز و روان آنان وارد میکند که نه جایی برای بیان دارد و نه راهی برای درمان. همینها هم مقاصد دم دست اند برای کشیدن بار ملامتِ شکستی که در آن مسئولیت خاص نداشتند. همهی اینها روی هم رفته، لایه متمایز از غصه و رنج انسان افغانستان را شکل میدهد که بد نیست مورد تأمل واقع شود، بلکه جرقهای شود برای شکل دادن به واقعیتهای مفیدتر و کمک به حال کشور جنگزدهی مان.