میان مرگ و زندگی (۳)؛ بدون دوای آرام‌بخش به خواب نمی‌روم

زهما عظیمی

شب که سر بر بالشت می‌گذارد آرزو می‌کند صبح اصلا بیدار نشود و چشمش دوباره به این جهان زشت باز نشود. این آرزو مثل داروی مسکن کمی آرامَش می‌کند اما همین‌ که چشم‌ها را می‌بندد تا به خواب ابدی برود، نوازش‌های مادر را از پشت سال‌های دور می‌شنود، خنده‌های کودکانه‌ی خواهر در گوشش طنین می‌اندازد، مهربانی‌ها و قهرهای پدر در خاطرش زنده می‌شود، آرزوها و محنت‌هایش از عمق جانش فوران می‌کند. اکسیر زندگی دوباره در رگ‌هایش می‌دود. دوباره کشمکش میان مرگ و زندگی در درونش از سر گرفته می‌شود اما او دیگر تاب این کشمکش لعنتی اما همیشگی را ندارد.

چشم باز می‌کند. لحظه‌ی روی بستر می‌نشیند. کلافه و جان‌برلب از جا بلند می‌شود. تلو تلوخوران دروازه را باز می‌کند و پا به حیاط کمپ می‌گذارد. می‌ایستد و سیگاری آتش می‌زند. دود سیگار حلقه‌ حلقه به هوا می‌رود. نگاهش حلقه‌های دود را دنبال می‌کند. دود محو می‌شود و نگاهش به آسمان تنگ کمپ می‌افتد. چهار سال است که به جز این آسمان تنگ و سیم‌های خاردار کشیده روی دیوار بلند کمپ هیچ چیزی دیگری را نمی‌بیند.

با دیدن این آسمان تنگ دلش هم تنگ می‌شود. دل‌تنگ می‌شود، غمگین می‌شود، مچاله می‌شود، کفری می‌شود، بیزار می‌شود، سیاه می‌شود، خون می‌شود و… اما چاره چیست! چشم از این آسمان تنگ برمی‌گیرد و به اتاق برمی‌گردد. روی تُشک دراز می‌کشد. چشم‌ها را به آرامی می‌بندد تا به خواب رود و هرگز بیدار نشود. در سکوت شب، فکر آوارگی باز هم به جانش هجوم می‌آورد. برای فرار از این یورش بی‌امان دوباره چشم‌ها را باز می‌کند و روی بستر می‌نشیند. باز هم یک قرص تابلیت آرام‌بخش به دهان می‌گذارد. تلخ است مثل زندگی. با جرعه‌ی آب آن را قورت می‌کند. هشت سال است که تلخی زندگی را قورت کرده است.

تلخ‌کامی سال‌های انتظار هم روانش را ویران کرده است و هم جسمش را. زود به زود بیمار می‌شود اما وقتی برای معاینه داکتر ثبت نام می‌کند ده روز دیگر انتظار می‌کشد تا نوبت برسد! در کمپی که برای ۱۴۰ پناه‌جو ساخته شده است، ۳۰۹ پناه‌جو به‌سر می‌برد. شرایط کمپ بسیار بد است. از این‌رو، پناه‌جویان زودبه‌زود بیمار می‌شوند اما فقط یک داکتر با یک دستیار برای خدمات صحی در این کمپ گماشته شده‌اند. نامش کمپ است اما شرایط‍ش بدتر از زندان است. پناه‌جویان حتا از حق تفریح محروم اند.

این زندانی‌ها که جرم شان پناه‌جویی و آوارگی است سال یک‌بار حق دارند پا به بیرون از زندان گذاشته و تفریح کنند: «سال یک‌بار ما را به ساحل می‌برند. به ما دستور می‌دهند که ساحل را پاک‌ کنیم تا مردم اندونزیا فکر نکنند ما آدم‌های بد استیم. بعد به ما می‌گویند عکس‌های خوب بگیرید و به خانواده‌ی خود بفرستید تا خیال شان راحت شود که جای و حال شما خوب است.» اما حال پناه‌جویان خیلی بد است. اکثریت آن‌ها با مشکلات روانی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. جمشید می‌گوید: «بعضی از پناه‌جویان به‌دلیل مشکلات روانی حتا ارتباط با خانواده‌ی خود را قطع کرده‌اند. آن‌هایی را که کاملا دیوانه شده‌اند، به تیمارستان برده‌اند. بعضی‌ها هم خودکشی کرده‌اند.»

وسوسه مبهم خودکشی در ذهن جمشید هم حضور دارد اما او تا توانسته است این وسوسه‌ی جذابِ ترسناک را به ناخودآگاه ذهن خود پس‌ زده است. گاهی که نگاهش به چاقو می‌افتد هم به‌سوی آن کشیده می‌شود و هم سعی می‌کند نگاه خود را از آن برگیرد و به چیز دیگری معطوف کند. به چیز دیگری نگاه و فکر می‌کند اما ضربان تند قلبش تا دقایقی ادامه می‌یابد. وسوسه مبهم خودکشی مثل سایه او را دنبال می‌کند. شبی از شب‌های دشوار که تلخکامی کلافه‌اش کرده است، ناگهان تصمیم می‌گیرد خودکشی کند. بی‌هیچ درنگی به‌دنبال چاقو می‌افتد. در حالی که این‌سو و آن‌سو قدم می‌زند نگاهش به دوستش می‌افتد که در حال برآمدن از اتاق است. سیگاری که میان لب‌های دوستش است، جمشید را وسوسه می‌کند تا پیش از خودکشی آخرین سیگار را با دوست خود بکشد. به‌دنبال او پا به حیاط کمپ می‌گذارد.

هوا بهاری است و خنک. آسمان پاک است و ستاره‌ها درخشان. سیگارهای خود را آتش می‌زنند. جمشید طبق عادت موقع سیگار کشیدن به آسمان تنگ کمپ نگاه می‌دوزد. ستاره‌ها چشمک می‌زنند. شب‌های قریه به یادش می‌آید: «این خاطره کودکی شفاف‌تر از هر وقت به یادم آمد که من و خواهرم شب‌ها به آسمان نگاه می‌کردیم تا ستاره‌ی خود را پیدا کنیم. در افسانه‌های روستا هر کس یک ستاره در آسمان دارد. ما هم شب‌های تابستان روی صُفه دراز می‌کشیدیم و ستاره‌ی خود را در آسمان قریه می‌پالیدیم.»

فلتر سیگار را در اشغال‌دانی می‌اندازد و به‌دنبال دوست خود سوی اتاق راه می‌افتد. همان‌طور که قدم می‌زند، آخرین جمله پیام خواهرش که دیشب دریافت کرده، به یادش می‌آید: «لالی جان، دعا می‌کنم مشکلاتت زودتر حل شود.» وقتی این پیام را با خود تکرار می‌کند، از تصمیم خودکشی وحشت می‌کند. او می‌تواند با خودکشی خود را برای همیشه راحت کند اما خواهرش چگونه با مرگ برادر کنار بیاید. به اتاق می‌آید. دوستانش درباره‌ی رفتار بد شهروندان اندونزیا با پناه‌جویان قصه می‌کنند.

 شهروندان اندونزیا نیز از پناه‌جویان دوری می‌ورزند، نفرت دارند و بیزار اند: «نمی‌دانم به شهروندان اندونزیا چه گفته‌اند. آن‌ها ما را به چشم مجرم می‌بینند. مسئولین کمپ به ما اجازه نمی‌دهد تا با شهروندان این کشور معاشرت کنیم. اجازه کار و دیگر فعالیت‌ را هم نداریم.»

جمشید پس از چهار سال تحمل شکنجه در کمپ بالاخره پناه‌جو شناخته شده و به کمیونیتی‌هاوس/خوابگاه منتقل می‌شود. تفاوتی نمی‌کند. از یک زندان به زندان دیگر جابه‌جا می‌شود. سازمان جهانی مهاجرت ماهانه صد دالر امریکایی به هر پناه‌جوی ساکن در کمیونیتی‌هاوس می‌پردازد. این پول فقط هزینه غذای «بخور و نمیر» می‌شود: «با پولی که سازمان می‌دهد نه لباسی خریده می‌شود، نه به تفریح رفته می‌شود و نه کتابی خریده می‌شود بلکه هزینه همان مقدار غذا می‌شود تا از گرسنگی نمیریم.» جمشید حامی مالی نیز ندارد. بنابراین، با این پول اندک آوارگی را می‌گذراند.

او هشت سال است که در آوارگی به‌سر می‌برد: «هشت سال پیش وقتی اندونزیا آمدم فکر می‌کردم طی دو سال به کشور سوم پناهنده می‌شوم، اما در همین روزها هشت‌سالگی آمدنم در این جهنم تکمیل و وارد نهمین سال شده‌ام.» شب و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه‌ی هشت سال انتظار او را نحیف و درمانده کرده است. گرچه تلاش می‌کند استوار بماند اما این انتظار طولانی تاب‌آوری روانی و جسمی او را به حداقل رسانده است: «چند روز پیش که پیام دادید تا از وضعیت اندونزیا قصه کنم، حالم ناخوش بود. رفته بودم پیش روان‌شناس. دوای آرام‌بخش تجویز کرد، چون بدون آن نمی‌توانم بخوابم. شمار زیادی از پناه‌جویان گرفتار مشکلات روانی اند.»

این در حالی است که کشورهای مهاجرپذیر و سازمان‌های پناه‌جویی این پناه‌جویان را به امان خدا رها کرده‌اند. جمشید می‌گوید: «کارمندان ملل متحد به ما می‌گفتند که به کشور خود برگردید زیرا ممکن است بیست سال در این‌جا بمانید. ما می‌گفتیم در کشور ما اگر جنگ نبود، اگر کار و زندگی بود ما هم خوش نیستیم که این زندان را تحمل کنیم.» حدود سیزده هزار پناه‌جو سال‌ها است که در اندونزیا به قصد پناهندگی در کشورهای مهاجرپذیر به‌سر می‌برند. در حالی که پذیرش این تعداد پناه‌‎جو برای کشوری مثل استرالیا خیلی ساده است اما این کشور در هم‌دستی با اندونزیا پناه‌جویان را شکنجه می‌کنند تا درس عبرتی برای کسانی باشد که می‌خواهند از این مسیر به استرالیا برسند. این پناه‌جویان قربانی این سیاست ضدپناه‌جویی شده‌اند.

جمشید که وارد نهمین سال پناه‌جویی شده است در کمیونیتی‌هاوس در انتظار راهی برای رهایی است. شب و روز را با نگرانی و ناامیدی و درماندگی و دلتنگی سپری می‌کند. او می‌گوید: «در حالی که به لحاظ روانی نیاز داریم با دوستان خود درد دل کنیم تا سنگینی زمان را تحمل و روان خود را تخلیه کنیم اما کمپ حتا اجازه نمی‌دهد دوستان ما به ملاقات ما بیایند. خصوصا شب‌ها به هیچ‌وجه اجازه نداریم رفیقی را در کنار خود داشته باشیم. حتا اگر دیرتر از شام به اتاق برگردیم دروازه را به‌روی ما باز نمی‌کنند. ما مجبوریم تا صبح پشت دروازه‌ی بسته بمانیم.» جمشید و هزاران انسان دیگر از افغانستان و سومالی و عراق و سودان و دیگر جاها که به امید شروع زندگی در یک کشور آرام به اندونزیا رفته‌اند تاهنوز در بی‌پناهی، درماندگی و ناامیدی به‌سر می‌برند.