۱
به گواهی تاریخ، طی یکونیم قرن اخیر صدها هزار دختر و پسر، مرد و زن، پیر و جوان و کودک و نوجوان از اقوام مختلف افغانستان، گاه در نتیجه برنامههای هجومی نظامی و ملکی حاکمیتهای مرکزی، گاه در نتیجه هجوم نیروهای گروههای شر و تروریستیِ چون طالب و گاه در نتیجه حملات انتحاریِ متعلق به سازمانها و گروههای تندرو قومی و مذهبی، بهخاطر هویتهای قومی و مذهبی و زبانیشان به قتل رسیده، آواره شده، مورد تبعیض و ستم قرار گرفته و از سرزمینهای بومی و مسکونی و زراعتیشان رانده شدهاند.
این روند، روند تاریخیای است که هنوز ادامه دارد و از همه بدتر اثرات آن بر زبان، فرهنگ، احساسات جمعی، ذهنیت عمومی، نهادهای مهمی چون قانون، دولت و… گسترده و پر دامنه است. دامنه اثرات آن، تا آنجایی که مربوط به قدرت حاکم بوده/است، به طرز کاملا عینی و عملی از قتل عام هدفمندانه/نسلکُشی هزارهها گرفته تا کوچ اجباری مردمان بومی مناطق مرکزی و شمالی و جنوبشرقی و جنوبغربی کشور از سرزمینهای بومیشان و تا فارسیزدایی از ساختارها و نهادهای رسمی دولت و تا قانونی ساختن سرود ملی به یک زبان خاص و قانونی ساختن اصطلاحات خاص یک زبان به مثابه «مصطلحات ملی» در قانون اساسی کشور و تا عدم نام بردن از اقوام کمجمعیتی مثل سیکها و غیره در قانون اساسی کشور، مشهود و ملموس است. اما تا آنجایی که مربوط به قربانیان این روند میشود، بیشتر در نوع کنشها و واکنشهای آنها قابل درک است.
مثلا وقتی کس/کسانی از تبار قربانیان، در واکنش به رخدادهای فجیعی مثل حمله انتحاری بر دختران و پسران هزاره در کاج، بر طبل نفرتافکنی قومی، تجزیهطلبی، رویارویی (جنگ) قومی و امثال اینها میکوبد و یا کسانی که از آن قتلهای فجیع ابراز شماتت و حتا سکوت میکنند، در واقع تحت تأثیر روند یاد شده با آن همسویی میکنند و در گسترش و تشدید روند یاد شده، کمک میکنند. به دلایل متعدد؛ از جمله دلایل تاریخی.
منباب مثال، با یک محاسبه خشکِ سود و نقص، دوره بیست سال جمهوریت را با دوره یکساله طالبان مثلا برای هزارهها و سیکها مقایسه کنید. در بیست سال جمهوریت، با تمام نقایصی که وجود داشت و با تمام دشواریهایی که برای مردم وجود داشت، چون دامنهی روند یاد شده تنگ و فرصت گسترش آن محدود بود، هیچکسی از دایکندی، تخار، کابل، بدخشان، بامیان و… مجبور به کوچ اجباری و ترک خانه و سرزمین بومی و مادری خود نشد. صدها هزار دختر و پسر هزاره در کنار دختران و پسران سایر اقوام توانستند تحصیل کنند، آگاه شوند، مدنی شوند، شهرنشین شوند، کارمندان دولت و نهادهای غیردولتی شوند و…
این یعنی، مردم اعم از تاجیک و پشتون و ازبیک و هزاره و عرب و قزلباش و پشهای و گجر و نورستانی و سیک از کانالهای مختلف مانند دانشگاه، مکتب، رسانه، بازار، مراودات اجتماعی و فرهنگی و غیره، فرصت آن را یافته بودند تا همدیگر را به مثابه مردمان همدرد و هم سرنوشت، دریابند و درک کنند. اینکه دختران ننگرهاری یا مردان پکتیایی یا کندهاری هرچند با جمعیت محدود، ابراز همدردی با خانوادهی قربانیان نسلکشی هزارهها و ابراز تأسف از کوچ اجباری همشهریهای سیک و هندوی ما میکنند ولی کسانی مثل خلیلزاد و حمدالله محب و مخکش و یون و فضلی و برادر و استانکزی و حقانی و امثال آنان، مهر سکوت بر لب میبندند، در واقع به این معنا است که مردم در نهایت با هم، همسرنوشت و همدرد اند، نه در مقابل همدیگر.
ولی آنهایی که مهر سکوت بر لب میبندند و مردم برای آنها با شاخص هویت زبانی و قومی معنا دارد، در واقع پلیدمسلکانی هستند که همواره در پی سازماندهی مردم بر علیه مردم به شیوهی جهتدهی آنها در خطوط قومی و مذهبی و زبانی بوده و هستند. اما در یک سال تسلط طالبان هزارهها در چه وضعیتی فاجعهباری قرار گرفته است؟ سایر اقوام در چه وضعیتی فجیعی هستند؟ چه تعداد مردم کوچ اجباری داده شده؟ چه تعداد مردم بیگناه به خاک و خون کشیده شدهاند؟ مردم در چه درجهای از فقر زندگی میکنند؟ چه تعداد کودک بهخاطر نانِ چند وعدهی خانواده به فروش رفتهاند؟ چه تعداد گردهها بهخاطر تأمین چند وعده غذا از بدن مردم بیرون کشیده شدهاند؟ چه تعداد آدم آواره و دربهدر شدهاند؟ و…
اینها نتیجه چه چیزی جز سازماندهی مردم برعلیه مردم تحت عنوان منافع قومی و مذهبی در قالب تنظیمها، تحریکها، جریانها و احزاب سیاسی میتواند باشد؟ این سازماندهی کور، برعلیه هزارهها و سیکها تا مرحله نسلکشی پیش رفته است. اما هرگز به آن معنا نیست که دامن آن محدود به هزارهها خواهند ماند. مطمئن باشیم که برعلیه سایر اقوام نیز تا همین مرحله به پیش خواهند رفت. مگر اینکه مردم برعلیه آن بسیج شوند و متحدانه بیایستند. مردم، همهی مردم کشور است. اعم از تاجیک و ازبیک و هزاره و پشتون و سیک و قزلباش و عرب و گجر و نورستانی و پشهای و سید و…
به مردم باید با توجه به شرایط تاریخی و اجتماعی و سیاسیشان این مسأله روشن شود که آنچه بهطور استمرار تاریخی یافته است، قربانی کردن مداوم مردم است. این بدفهمی باید برطرف شود که گویا ظاهر و داوود و غنی و طالب و امثال آن پشتونها را به سعادت رساندهاند. باید بهطور جدی این مسأله را طرح کرد که طالب و داعش و امثال آن با پسران جوان پشتون چه کردهاند؟ مگر غیر از این است که آنها را برعلیه خانوادههایشان، خواهرانشان، والدینشان، دوستانشان و قوم و قبیلهیشان بسیج کردهاند؟
مگر دروازههای مکاتب در ننگرهار و قندهار و خوست و هلمند و کنر توسط طالب هزاره یا ازبیک یا تاجیک یا سیک بهروی دختران پشتون بسته نگهداشته شدهاند یا توسط طالب پشتون؟ طی این همه سال چه کسانی در گسترش تعلیم، تحصیل، آگاهی، سواد، مدنیت و بهبود کیفیت زندگی مردم در مناطق پشتون نارسایی کردهاند؟ چرا ظاهرشاه در چهل سال حکومتش مناطق جنوب و شرق را از چرخهی شوم بیسوادی نجات نداد؟ چرا اولویت داوودخان بهجای پشتونستان بزرگ، گسترش تعلیم و تحصیل و رونق زندگی مدنی در مناطق جنوب و شرق کشور نبود؟ همین مسأله در مورد رهبران سایر اقوام نیز مطرح است.
همهی اینها نشان میدهد که مردم اولویت هیچ حکومتی و هیچ گروه سیاسی در تاریخ افغانستان نبوده و نیست. مردم همواره مطرود تاریخ سیاسی کشور بوده است. از این جهت است که برای مرحم زخم مردم به مثابه قربانیان مستمر چرخهی پلید منازعات قدرت سیاسی، باید کسانی قلم و قدم بردارند که از تبار مردم اند. قلمبدستان حداقل در سه مورد آتی میتوانند بهطور گستردهتر از اکنون فعالیت نمایند و در مورد آن روشنگری کنند:
الف، خلق ادبیات دادخواهانهی ضد استمرار تاریخیِ قربانی کردن مردم. این ادبیات باید عاری از هر نوع تحریک و تشدید روندها و جریانها و احساسات جمعیِ نفرتافکنانهای باشد که به بسیج مردم برعلیه مردم کمک میکند. این ادبیات باید متمرکز به بسیج مردم برعلیه سازمانها و گروهها و افرادی باشد که همواره در قربانی کردن مردم سهم داشتهاند و همواره در چرخه منازعات قدرت منافع سازمانی و سیاسیشان را در استمرار تبعیض، قومگرایی، نفرتافکنی قومی و مذهبی و امثال آن دیدهاند.
ب، در روند مبارزه دادخواهانه برای قربانیان؛ اولا باید قربانیان با در نظرداشت اهداف و نیت قربانیکنندگان، تفکیکگذاری شوند و دوما فراگیر باشد و همه آنهایی را که قربانیِ روند یاد شده اند/خواهند بود، در بربگیرد. مثلا، هزارهها و سیکها ضمن آنکه قربانی تبعیض و ستم قومی و مذهبی اند، سالها است که عملا با نیت نسلکشی نیز قربانی میشوند و سیکها عملا از جامعه حذف گردیده است (شرمی که بر جبین این سرزمین زخمی حک گردیده است). تاجیکها و ازبیکها در شمال قربانی تبعیض سیستماتیک قومی یک گروه تندرو قومی میشوند. پشتونها سالها است که قربانی سازمانها، گروهها و جریانهای تندرو قومی-مذهبی خود شان میشوند. همینطور سایر اقوام نیز در معرض قربانی مداوم با انگیزههای مختلف قرار دارند. اینها همه یک وجه مشترک دارد: مردم قربانی اند و قربانی شدن مردم درد مشترک همهی مردم افغانستان است.
ج، همهی عوامل ارزشی و انسانی و جغرافیایی و سازمانی که در قربانی کردن مردم، مؤثر بوده یا به نحوی آیینهی استمرار تاریخی قربانی کردن مردم بوده، باید مورد نقد قرار گیرد. این عوامل میتواند دین و مذهب باشد، میتواند افراد و سازمانها و گروهها و احزاب و تنظیمها و حکومتها باشد و میتواند نهادی چون قانون اساسی و سایر قوانین کشور باشد.
بنابراین، باید بپذیریم که در تاریخ افغانستان مردم بهطور عموم قربانی اند، ولی در عین حال این واقعیت، نباید دلیلی بر چشمپوشی از تفکیک قربانیان با توجه به نیت قربانیکنندگان شود. انکار این واقعیت توسط سازماندهندگان گروههای منفعتجوی قومی و مذهبی، دور از انتظار نیست ولی وقتی توسط کسانی که از تبار مردم اند و واقعیت زندگی جمعی مردم را انکار میکنند، یا دچار ضعف اخلاقی و بدفهمی عمیق از واقعیت مردمی هستند یا هم دچار درک سطحی و غیرعقلانی از مسائل مرتبط به مردم اند.
هر نویسنده و هر قلم بدست و هر سخنور و فعال اجتماعی و سیاسی و فرهنگیِ که از تبار مردم باشد، نه تنها مسئولیت اخلاقی دارد تا مسأله استمرار قربانی شدن مردم را برای مردم روشن کند، بلکه مسئولیت دارد تا با آن بهطور محتاطانه و متناسب با منفعت مردم برخورد کند. چون با تأسف که استمرار قربانی کردن مردم در افغانستان، پیشینهی طولانی و ریشههای عمیق جامعهشناختی دارد. برای فهم عمیق آن لازم است تا مطالعات مستمر در مورد جامعه شود. ولی بهطور کلی میتوان به شرح ذیل طرح موضوع کرد.
۲
جامعه افغانستان سه تا ویژگی جامعهشناختی مهم دارد که راهگشای تبیینی برای فهم بسیاری از مسائل آن میباشد:
یک، فغانستان یک جامعه دینی و مذهبی است. مراد از جامعه دینی و مذهبی این است که ارزشهای دینی و مذهبی بر زبان، ادبیات، فرهنگ، روابط اجتماعی، نهادها، ساختارها و زندگی اجتماعی افراد جامعه به طرز محسوس و مأنوس چیرگی داشته باشد و زندگی فردی و اجتماعی تحت تأثیر آن باشد. در افغانستان چیرگی ارزشهای دینی و مذهبی در تمام سطوح جامعه از نهاد فرد تا نهاد جامعه و از نهاد قانون تا نهاد دولت کاملا مشهود و محسوس است. به چند مثال ذیل توجه کنید.
الف، نامها؛ نام اکثریت قاطع افغانها یا همراه با پشوند و پسوند دینی و مذهبی اند یا مستقیم برگرفته شده از نامهای پیشوایان دینی و مذهبی اند. مانند محمد، عبدالله، عمر، علی، عثمان، حسین، حسن، زینب، عایشه، فاطمه و…
ب، قوانین؛ طلاییترین دوره از نظر ایجاد قوانین، دوره جمهوریتِ دودهه اخیر (۲۰۰۱ تا ۲۰۲۱) بود. اما با وجود دستآوردهای چشمگیر مدنی در عرصه قوانین، سایه ارزشهای دینی و مذهبی بر تمام قوانین کشور، از قانون اساسی گرفته تا قانون جزا و سایر قوانین، کاملا محسوس بود. مثلا قانون اساسی دین را اسلام معرفی میکند. نشان ملی کشور را محراب و منبر و کلمه «لااله الاالله، محمد الرسولالله و الله اکبر» در محراق و خوشههای گندم و نشان بیرق و طلوع آفتاب را در حاشیه معرفی میکند. سرود ملی کشور با کلمه «الله اکبر» ختم میشود. در قانون جزا، تصامیم قضایی و جزایی ضمن آنکه مدنیت مدرن را در نظر گرفته است، اما مقید شده به رعایت احکام شرعی اسلام و فقه نوع حنفی است.
ج، حساسیتهای اجتماعی؛ در افغانستان واکنشهای جمعی به شکل سازمانی و غیرسازمانی زمانیکه ارزشهای دینی و مذهبی در میان باشد، به مراتب گستردهتر، شدیدتر و خشنتر است، اما زمانیکه ارزشهای غیر دینی و مذهبی در میان باشد، کمتر حساسیتبرانگیز و کمتر دامنهدار است. به دو مثال، قتل فرخنده در ۲۸ حوت ۱۳۹۳ که براساس یک شایعه به شکل غیرسازمانی انجام شد و قتل و زخمی شدن هزاران انسان بیگناه که در نتیجه حملات انتحاری و انفجاریِ سازمانیافته بر مراکز آموزشی کاج، کوثر دانش، موعود، عبدالرحیم شهید، سیدالشهدا، شفاخانه صد بستر برچی، مُهمنددره ننگرهار، چهارراهی زنبق، میدان والیبال در یحیاخیل پکتیکا، نمازگزاران مساجد در کندهار و… جانهایشان را از دست دادند، توجه کنید.
در قضیه فرخنده خیل عظیمی از آدمها متحدانه و بدون هیچ تفکیکگذاریِ قومی، با چوب و چماق بر سر آن زن جوان ریختند و او را کشتند و سپس جسدش را آتش زدند. در حالیکه جامعه در واکنش جمعی به قتل هزاران مرد و زن و کودک و نوجوان در بامیان و بلخ و ننگرهار و کابل و قندهار و پنجشیر و بغلان و بدخشان عمیقا در گرو تفکیکگذاریهای قومی و مذهبی میباشد؛ گویا که درد پدر و مادر و یتیم پشتونِ ننگرهاری بیشتر مربوط به پشتون مُهمندی و شینواری در ننگرهار است تا ترکمن و بلوچ و هزاره و ازبیک و تاجیک و پشتون غلزایی و نورزایی و درانی. درد کشتار هدفمندانه و سیستماتیک طفل و نوجوان و جوان و مرد و زن هزاره در برچی و بلخ و هرات و غور و بادغیس و زابل و غزنی ربطی به پشتون و تاجیک و ازبیک و بلوچ و عرب و پشهای و نورستانی و دیگران ندارد و مربوط هزارهها است.
همینطور درد و غم کشتار هدفمندانه مردم عام در پنجشیر و اندراب و تخار و بدخشان و فاریاب ربطی به اقوام دیگر ندارد. اینکه جامعه در مورد مسائل و موضوعات دینی حساسیت جمعیِ فوقالعاده قوی دارد و در مورد امور و موضوعات انسانی حساسیت جمعی گرفتار ملاحظات قومی و مذهبی است، نشان میدهد که امور دینی و مذهبی برای جامعه مقدم بر امور انسانی است.
دو، جامعه کثیرالقومی است. جامعهای که در ساختار اجتماعی، سیاسی، جغرافیایی و تاریخی ن آن، گروههای متفاوت اجتماعی با ویژگیهای متفاوت بیولوژیکی، فرهنگی، زبانی، دینی/مذهبی و تاریخی از جایگاه تعریف شده برخوردار باشد، جامعهی کثیرالقومی میباشد. بر این اساس همهی اقوام و گروههایی که در افغانستان زندگی میکنند در ساختار اجتماعی، سیاسی و جغرافیایی جامعه به لحاظ تاریخی از جایگاه تعریفشده برخوردار اند. از این نظر جامعه افغانستان یک جامعه کثیرالقومی میباشد و هر نوع تلاش برای انکار آن مشروعیت ندارد و ناشی از بدفهمی کثیرالقومی بودن جامعه و یا هم ناشی از ارادهی معطوف به سلطهی قومی و گسترش دامنهی آن است. در غیر آن کثیرالقومی بودن جامعه افغانستان ضمن ستمکاریهای تاریخیِ که بر اقوامی مثل هزاره، تاجیک، ازبیک، قزلباش، سیکها، پشهای، عربها و امثال آن روا داشته شده، اما یک مسألهی تثبیتشده و تاریخی است. ولی متأسفانه در افغانستان این مسأله پیوسته بد فهمیده شده و بد تعریف شده است.
چنانچه، کثیرالقومی بودن جامعه افغانستان را فرو میکاهد به اینکه جامعه افغانستان «متشکل از اقوام و گروههای مختلف است که در کنار هم زندگی میکنند». این تعریف، به دلایل تاریخی، بد فهمی مسأله و عمومی کردن این بدفهمی و در نهایت رهنمودی است برای انکار اصل کثیرالقومی بودن جامعه و تلاش برای یکدست کردن جامعه؛ چون این تعریف نمیتواند برتاباندهی الزامات ساختاری جامعه به لحاظ تاریخی، جغرافیایی، سیاسی و اجتماعی باشد و در نتیجه خیلی راحت میتواند به مبنای انکار اصل کثیرالقومی بودن جامعه در عمل بیانجامد.
به مثال حذف تدریجیِ سیکها و هندوها نگاه کنید. در قانون اساسی دولت جمهوری اسلامی افغانستان از اقوامی مثل سیکها و هندوها و برخی دیگر به مثابهی اقوامی که جزء ساختاری جامعه به لحاظ تاریخی، جغرافیایی و سیاسی میباشند، نام برده نشده بود. این عدم توجه در سطح قانون بنیادیِ مثل قانون اساسی بهنام بردن از یک قوم، آن هم در تعریف اساسی جامعه، نشاندهندهی تنها یک چیز است: ضعف اخلاقی جامعه و حذف آن قوم از ساختار جامعه. چیزی که نهایتا منجر به حذف کامل آنها از ساختار جامعه افغانستان شد. ولی وقتی یک قوم حتا با جمعیت هزار نفری یا کمتر از آن، بهعنوان یک قوم در تعریف ساختاریِ یک جامعه با وضاحت کامل در نظر گرفته میشود به این معنا است که جامعه متعهد به حفظ و تقویت بنیههای کثیرالقومی بودن خویش و متعهد به جلوگیری از هر نوع انکاری است که به نادیده انگاشتن یا حذف آن قوم بیانجامد.
جفایی که قانونگذاران قانون اساسی ۱۳۸۲ در حق سیکها کردند یکی از دلایل آن همین بدفهمی تاریخی از تعریف جامعه کثیرالقومی است که متأسفانه در تدوین قانون اساسی یاد شده بازتاب پیدا کرد. در حالیکه در یک جامعه کثیرالقومی چه بسا حیاتی و ضروری است که سه شاخص مهم قومی (نام، جغرافیای تاریخی و جایگاه حقوقی) باید در تعاریف مربوط به جامعه و ملت آن هم در سطح قانونی مثل قانون اساسی یا قانونی دیگری که حیثیت کمتر از قانون اساسی نداشته باشد، در نظر گرفته شود. در غیر آن بدفهمیِ معطوف به یکدستانگاری جامعه پابرجا خواهند ماند و دامنهی آن گسترش خواهند یافت.
آنچه که طالبان اکنون در مورد سایر اقوام از کوچ اجباری تا حذف زبان و فرهنگ و جغرافیای آن انجام میدهند، صورت کور همین بدفهمی تاریخی از کثیرالقومی بودن جامعه است. چرا هزارههای ارزگان غزنی و زابل و کندهار و تاجیکها و ازبیکهای شمال هیچ وقت نتوانستند مدعی ملکیت دوبارهی سرزمینهای غصبشدهیشان شوند؟ در حالیکه کتابها و شواهد تاریخیِ فراوان مبنی بر غصبشدن سرزمینهای آنها توسط عاملین قومی مشخص وجود دارد. در کنار عوامل دیگر، یک دلیل عمدهی آن عدم تعریف سرزمینهای تاریخی آنها در قوانین نافذهی تاریخی است و دلیل عمدهی دیگر آن چیرگی بدفهمی از مسأله کثیرالقومی بودن جامعه از گذشته تا اکنون است. بنابراین، افغانستان جامعه کثیرالقومی است و این هرگز به همین سادگی نیست که «گویا اقوام مختلف در جغرافیای کشوری بهنام افغانستان در کنار هم زندگی میکنند» بلکه، مستلزم فهم درست از ساختار جامعه با توجه به شاخصهای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، تاریخی و جغرافیایی اقوام به مثابهی اجزای تشکیلدهندهی ساختار کلی جامعه است.
سه، ساختار جامعه میکانیکی است. مراد از ساختار میکانیکی جامعه این است که اقوام مختلف، از نظر جغرافیایی دارای جغرافیای مشخص، از نظر مراودات و ارتباطات اجتماعی و فرهنگی بیشتر متمایل به تعاملات و معاملات درونقومی، به لحاظ ساختاری بیشتر متمرکز و سلسلهمراتبی و از نظر کارکردی بیشتر ایستا میباشند.
به نقشه سکونت اقوام در ساختار جغرافیایی افغانستان و از جمله شهرها نگاه کنید. هزارهها، تاجیکها، ازبیکها، پشتونها، سیکها و سایر اقوام، جغرافیای مشخصی برای زندگی در سطح کشور و به طبع آن در سطح شهرها اختیار کردهاند. مثلا در شهرها با وجود ایجابات زندگی شهری، دیده میشود که اقوام، کمترین مراودات اجتماعی و فرهنگی را با همدیگر دارند و بیشتر در درون خود متمرکز اند؛ ازدواج دختر پشتون با پسر هزاره و پسر پشتون با دختر هزاره یک در هزارم فیصد است. همینگونه بهطور کاملا عینی دیده میشود که اقوام در درون خود ساختارهای را پدید آورده و تقویت کرده که اقتدار قومی در رأس آن متمرکز است تا در قاعدههای آن.
با توجه به سه شاخص فوق، جامعه افغانستان بهشدت مستعد پرورش جریانها و سازمانهای است که مردم را بر علیه مردم بسیج نموده و سازماندهی نمایند. ولی در عین حال مستعد همبستگی مردم در برابر استمرار قربانی کردن بیوقفهی آنها نیز است. از این جهت باید قلمها و قدمها در جهت روشنکردن دردها، مصائب، آمال، ستمهای رفته بر مردم، قربانیهای تحمیل شده بر مردم، آینده مشترک مردم و امثال اینها که در ایجاد همبستگی مردم بر علیه روند قربانی مردم توسط سازمانها و گروهها و افراد سلطهجو، مفید و مؤثر است، عمل کند نه در خطوط امیال قومی و مذهبیِ سازمانها، گروهها، تنظیمها و حاکمانی که در نقشه منافع سیاسیشان مردم مطرودترین عنصر است. این مسئولیت اخلاقی و تاریخی روشنفکری در افغانستان است.