از روزی که عکس آن کفشهای قرمز پاشنهبلند را دیده بود، برای داشتنشان آرام و قرار نداشت. چند دقیقهای که از کارهای مشقتبار خانه و از داد و بیدادهای پدر و اسماعیل آسوده میشد، یک گوشهی ایوان گِلی کنار گلدانهای رنگورو رفته مینشست. اگر اسماعیل خانه بود، سلیمه زیرچشمی برادر دیوانهاش را میپایید که مبادا او را زیر نظر داشته باشد و حرف دلش را از چشمهایش بخواند. خیالش که از بابت اسماعیل راحت میشد، چهار ابرو (ابروهای پیوسته) را بالا میکشید و با سرانگشتهایی که همیشه بقایای خمیر به آنها چسبیده بود، روزها را میشمرد تا حساب ۲۰۰ روز را داشته باشد.
آخر سراج به او گفته بود: «اگر صبر کنی کابل میروم و همان کفشهای قرمز پاشنهبلند را با یک پیراهن سبز گلدار که خودم پسندیدهام، برایت میخرم و زود برمیگردم؛ ببینم دیگر چه بهانهای داری.» سلیمه گوشهی لب به دندان گزیده بود و مردمک چشمانش به سان دو الماس سیاه تراشخورده و صیقلیافته، برق زده بودند و با عجله و خجالت کودکانه پرسیده بود: «چه وقت میروی کابل؟» آنگاه سراج با لبخندی آمیخته به شیطنتهای عاشقانه جواب داده بود: «وقتی ۲۰۰ روز بگذرد.»
و حالا به حساب انگشتهای ظریف و آغشته به خمیر سلیمه، فقط ۴۲ روز گذشته بود و روزهای زیادی هنوز باقیمانده بودند که میبایست میشمرد. سلیمه اما دیگر جانی برایش نمانده بود که زیر مشتولگدهای اسماعیل و دشنامهای پدر تاب بیاورد. دیگر توانی در خود نمییافت که بام تا شام رُفتوروب و پختوپز و خمیر و خیاطی کند. مگر او چند سال داشت؟ مگر بدنش از سنگ بود که هر روز زیر آوار مشتولگدها و چوبزدنها طاقت بیاورد. سنگ هم اگر بود تا حالا از ده جای شکسته بود.
سلیمه تصمیماش را گرفته بود و راهش را انتخاب کرده بود. راهی که میدانست یک سرش مرگ است. اما مرگ هم بهتر از این زندگی نکبتبار او بود. به هر زحمتی بود، با سراج وعدهی دیدار گذاشت و او را خبردار کرد که دیگر تحمل ندارد و زودتر باید باهم فرار کنند. گفته بود: «اگر مرا با خود نبری باید منتظر جنازهام باشی چون اینها یکی از همین روزها حتما مرا خواهند کشت.»
سراج دوستش داشت و نمیتوانست رنج او را ببیند. میخواست با سلیمه ازدواج کند و او را در رخت عروسی ببیند. خونش به جوش میآمد از فکر اینکه اسماعیل و پدرش مانند شمر به جان سلیمه میافتادند اما کاری از دستاش برنمیآمد چون هنوز هیچ نسبت شرعی بین شان نبود.
چارهی دیگری نیافت. نمیخواست سلیمه را مأیوس ببیند. دل به دریا زد و قرارومدارش را با سلیمه گذاشت تا فرار کنند. سراج بود که گفت: «زودتر برگرد خانه تا برادر دیوانهات باز به جانت نیفتد که کجا بودی.»
سلیمه دواندوان و هیجانزده به سمت خانه میدوید. نزدیک درب فلزی کوچک و زنگزدهی خانه که رسید، ایستاد. نفسنفس میزد و از ترس چنان مضطرب بود که پنداری گنجشکی در چهاردیواری محبوس مانده و پروبال به در و دیوار بسته زده و راه فرار نیافته است. چند نفس عمیق کشید و دستی به سر و رخت آشفتهاش زد تا عادی به نظر برسد. موفق شد. کسی اضطرابش را نفهمید. فقط اسماعیل چند لگد محکم نثارش کرد که چرا پیش از شستن تمام رخت چرکها، از خانه بیرون رفته است. و مطابق معمول هیچکسی هم وساطت سلیمه را نکرد.
هرچه بود آن روز عجیب گذشت و سلیمه از شدت خستگی در گوشهای از اتاق گلی همانطور که به دیوار سرد و خاکیرنگ دلمرده تکیه داده بود، خوابش برد. و آن شب در خواب دید که گروهی از مردان زشت صورتِ تفنگدار همراه با برادرش اسماعیل در پیاش میدوند و میخواهند او را بکشند. سلیمه با فریاد به سمت درب خانه میدود و کمک میخواهد ولی هیچکسی در دِه نیست که کمکش کند. آن زمینهای سبز و مخملی سراسر متروکه و سیاهرنگ شده بود و حتا یک موجود زندهجان هم به چشم سلیمه نمیخورد.
و فردایش همان شد که دخترک در خواب دیده بود. «ملا سهیل» و افرادش، سلیمه و سراج را گیر انداختند و عشق سلیمه را پیش چشمانش آنقدر زدند که خون تمام پیراهن سفیدش را سرخرنگ کرد و خودش از هوش رفت. سلیمه کودکانه بر سر و صورت میزد: «از برای خدا او را نزنید! مرا بزنید من تقصیر دارم.» ولی گوشهای ظالمان، همه انگار کر مادرزاد بودند.
چند روزی را در زندان و با شکنجه سپری کردند تا سرانجام آن دوشنبهی نحس فرا رسید. زندانبان اسماعیل، برادر سلیمه را نزد خود خواست. سلیمه را به او تحویل دادند. فرمانده شکنجهگران که صورت آفتابسوختهی سیاه و بدنی درشت استخوانی داشت، با نوک تفنگ به سینهی اسماعیل ضربه محکمی زد و گفت: «کار را تمام کن و به ما خبر بده، اگر نه کار خودت را تمام میکنیم.» صدایش را به غضب بیشتری آمیخت و با طعنهی موزیانه و مرموز ادامه داد: «همینقدر بیغیرتی و بیعزتی برای هفت پشتت بس است. برو رنگت را گم کن از پیش رویم. یادت باشه که اگر بدون عکسهایش بیایی مثل سگ میکشمت.»
اسماعیل پسِ یخن کرتی آبیرنگ سلیمه را که روی پیراهن گلدار زرد پوشیده بود، گرفت و مثل نعش حیوانی دخترک را روی زمین میکشید و همراه با دشنامهای زننده هر چند ثانیه لگدی به او میزد، بدون اینکه ببیند ضربهها بر کدام قسمت بدن سلیمه فرود میآیند. سلیمه هرچه فریاد زد و تلاش کرد نتوانست خود را از قلاب دستان خشمگین اسماعیل برهاند.
سرمای عجیبی سرزمین کوچک تن سلیمه را تسخیر کرده بود. بدنش یخ کرده بود و میلرزید. دندانهای نامرتباش به هم میخوردند و تِک تِک میکردند. دهانش تلخ شده بود و آب میزد. میخواست بالا بیاورد. داخل گوشهایش صدای زنگ ترسناک مرگ پیچیده بود. عجز و معصومیت کودکانهاش را حتا در و دیوار خانه میدیدند اما اسماعیل نه.
او را با رختخوابپیچ چهارخانهی سیاه و سفید به ستون وسط مطبخ که سه سال پیش گوشهی حویلی ساخته بودند؛ بسته کرد. سلیمه وقتی دید که اسماعیل قربانگاه را مهیا میکند، با ناله و زاری به برادر التماسها کرد: «نکن برادر جان! بد کردم، گوه خوردم، هرچه بگویی. کنیزیات را میکنم. مرا نکُش گناهکار میشوی. من هیچ کاری نکردهام که آبروی شما را ببرم؛ قسم میخورم.» اسماعیل بیاعتنا به زجههای خواهر، بشکه زردرنگ را دقیقا زیر قلابی که از سقف آویزان کرده بود گذاشت. وقتی مطمئن شد جای بشکه درست است به سمت سلیمه رفت. دستهایش را باز کرد. پاپوشهای سیاه سلیمه را که همرنگ بختاش بودند، به زور از پایش درآورد و او را بغل کرد و با خشم روی بشکه کوفت و گفت: «از شر تو نجس خلاص میشویم بخیر. تو دختر چشمپاره عزت ما را لکهدار کردی. از ننگ تو فقط با مرگت خلاص میشویم». بعد آب دهانش را تف کرد بهروی سلیمه و گفت: «هی بر پدر همان شیر را لعنت که تو فاحشه خوردی.»
دخترک جورابهایش هم مانند پاپوشهایش سیاه بودند. حتا پیراهن زرد و گلدارش هم لکههای سیاه داشت. و در انگشت چهارم دست چپش هم انگشتری با دندهی زردرنگ و سنگ بیبهای سیاهرنگ داشت. انگار روحاش خبردار شده بود که امروز روزِ سیاهی خواهد بود.
اسماعیل روسری قرمز و سبز دخترک را مانند طناب دار به دور گردن کوچک و گندمرنگش پیچید و گره زد. آنگاه یک سر روسری را از داخل قلاب سقف مطبخ رد کرد و چند گره محکم زد. سلیمه با انگشتان کوچکاش که امروز خمیر به آنها نچسبیده بود و با نالههای استخوانسوز برای زندهماندن تقلا میکرد در حالیکه میدانست زورش به اسماعیل نمیرسد و کار تمام است.
اسماعیل که پشت سر سلیمه ایستاده بود گره روسری را محکمتر کشید و بیدرنگ و مصمم لگد مردانهای به بشکهای که سلیمه روی آن ایستاده بود زد و بشکه از زیر پای دخترک لغزید و افتاد و سلیمه بین زمین و آسمان خدا معلق ماند. صدایش قطع شد، گلویش طعم خون داغ گرفت و ناگهان سرش به سمت راست خم شد و دستانش که برای نجات جان در تلاش باز کردن گرههای روسری سبز و قرمز بود، پایین افتادند.
دخترک گندمروی چهارابرو، مرگ را دید که ردای سیاه بلندی بر تن، نزدیک و نزدیکتر میشود و در واپسین نفسی که سهم اندکاش از این جهان ستمگر بود، سراج را دید که با کفشهای پاشنهبلند قرمز و پیراهنِ سبزی که گلهای لالهی سرخ داشتند، روبهرویش ایستاده و به او لبخند شیرینی تحویل میدهد.